جو ماشین توی راه برگشت معذب نبود، اما خوب هم نبود.
هونگجونگ تمام مسیر تزریق دارو رو به سان متوقف نکرد. هیچ کدومشون نمیدونستن وقتی بیدار بشه چه اتفاقی میوفته، حداقل باید وقتی بیدار میشد که یونهو اونجا بود چون بنظر میرسید فقط اون بود که میتونست کمک کنه سان آروم بشه.
به یوسانگ هم گفته بود باید خیلی زود یه هدبند دیگه درست کنه.
حتما ولف پک قبلی رو هک کرده بودن تا تونسته بودن از کار بندازنش. حال سان تا قبل از این اتفاق خیلی خوب بود، پس میدونستن که هدبند جواب میده.
هونگجونگ آهی کشید و سعی کرد روی جاده متمرکز بمونه، اما نگاهش مدام به عقب کشیده میشد.
جونگهو و سونگهوا دو طرف صندلی نشسته بودن، وویونگ بینشون جا گرفته بود و سرش رو روی شونهی سونگهوا گذاشته بود. سان روی پاشون دراز کشیده بود و سرش رو روی پای جونگهو گذاشته بودن.
از این که میدید وویونگ و سونگهوا چقدر توی این مدت به هم نزدیک شدن سورپرایز شده بود و میدونست یه داستانی پشتشه، اما هروقت به سونگهوا نگاه میکرد، اون فقط سرش رو با ناراحتی تکون میداد.
معلوم بود سونگهوا بخاطر این که گذاشته پدرش از دستشون در بره خودش رو مقصر میدونه.
هونگجونگ لبهاش رو روی هم فشرد. چه وضعیت سختی داشت میشد.
و حالا حتی زمانم نداشتن. ولف پک هرکاری میکرد تا دستگاهش رو توی ۴۸ ساعت راه بندازه، که الان شده بود ۴۵. و تا وقتی به مزرعه میرسیدن میشد ۴۴.
یوسانگ بهشون اطمینان داده بود که هنوز داره پک رو دنبال میکنه و وقتی از حرکت ایستادن میدونه کجا باید برن.
زمان الان اصلا یارشون نبود.
وقتی بالاخره به مزرعه رسیدن، یونهو توی بالکن منتظرشون بود و نگران به نظر میرسید.
با این که هنوز داشت سرفه میکرد، از پلهها دوید پایین و سان رو بلند کرد تا ببرتش داخل.
بقیه سلاحهاشون رو کنار گذاشتن تا بتونن آمار بگیرن از چی استفاده کردن و چه چیزی احتیاج دارن تا با خودشون ببرن.
لحظهای که پاش رو داخل خونه گذاشت، بوی فوق العادهی گوشت کبابی بینی هونگجونگ رو پر کرد. شکمش صدا داد و برگشت سمت جایی که یوسانگ غذا رو گذاشته بود. "گفتم باید از این فرصت استفاده کنید و قبل از این که بریم یکم جون بگیرید. همتون باید تا جایی که ممکنه استراحت کنید."
"یوسانگ ما-"
هکر دستش رو بالا برد. "من هنوز دارم روی هدبند سان کار میکنم، اونام به مقصد نرسیدن. هونگجونگ به انرژیت احتیاج داری."
لحنش انقدر محکم بود که هونگجونگ آهی کشید و یه لبخند کج و کوله تحویلش داد. "راست میگی. میتونیم غذا بخوریم و یکم بخوابیم. امیدوارم زیاد دور نشن."
"فعلا که به نظر میرسه دارن برمیگردن به مقر اصلیشون، اما نمیشه قطعی گفت." یوسانگ دستش رو توی موهاش کشید. بعد سرش چرخید به جایی که جونگهو ازش وارد اتاق شد و دوید سمتش.
هردو محکم همدیگه رو بغل کردن و یوسانگ تقریبا به گریه افتاد. "خیلی نگرانت بودم."
صدای خندهی آرومی از پشت هونگجونگ اومد و برگشت و مینگی رو دید که داشت زوج روبروشون رو با لبخند نگاه میکرد و هونگجونگ رو کنار میکشید. "خوشحالم آشتی کردن." صداش رو آروم نگه داشت تا اونها نشنون. بعد یک جفت چاپستیک برداشت و یه تیکه گوشت به هونگجونگ تعارف کرد.
هونگجونگ با کمال میل قبول کرد و بعد از چشیدنش با رضایت زمزمه کرد. حالا تازه داشت میفهمید چقدر گرسنهست.
مینگی غذاها رو برای همه توی بشقاب ریخت تا براشون ببره.
توی اتاق دیگه، یونهو سان رو روی یک عالمه پتو روی زمین گذاشته بود و فقط نگاهش میکرد و منتظر بود تا یوسانگ کار هدبند رو تموم کنه.
هونگجونگ رفت به طرف مبلی که سونگهوا روش نشسته بود. وویونگ بین پاهاش جا گرفته بود و سرش رو روی شونهاش گذاشته بود. چشمای هردوشون بسته بود و محکم همدیگه رو نگه داشته بودن.
"هی." فرمانده آروم صداش زد و یه صندلی جلو کشید.
سونگهوا چشماش رو باز کرد. وقتی به هونگجونگ نگاه کرد پیشونیش چین افتاد. "سلام..."
اوضاع بینشون ناجور شده بود. هونگجونگ واقعا نمیدونست چی باید بگه. خیلی زمان از آخرین باری که به عنوان یه گروه کنار هم بودن گذشته بود، و داشت بخاطر این که به سونگهوا شک کرده بود حس بدی پیدا میکرد.
"گوش کن... من-" هونگجونگ شروع به صحبت کرد اما سونگهوا فقط سرش رو تکون داد.
"خواهش میکنم بیخیالش شو. نمیخوام به هر اتفاقی که قبلا بینمون افتاده فکر کنم. میتونم حدس بزنم که حتما برای ناپدید شدنمونم به من مشکوک بودی و اشکالی نداره. حق داشتی."
"باشه. بذار حداقل اینو بپرسم. حالت خوبه؟" روی کلمهی آخر بیشتر تاکید کرد تا سونگهوا بدونه که واقعا نگرانشه.
"نه. اما به محض این که این ماجرا تموم بشه خوب میشم."
"چیزی بهت گفت که به دردمون بخوره؟"
"جونگ." مینگی آروم صداش کرد. "میتونیم بعدا درموردش حرف بزنیم. بذار غذاشونو بخورن." یه بشقاب پر از غذا رو به سونگهوا داد.
"درسته، ببخشید." هونگجونگ آهی کشید، به صندلی تکیه داد و ظرف غذا رو از دست مینگی گرفت.
سونگهوا قبل از این که وویونگ کنار بره چندبار گردنش رو بوسید و بعد دوباره به طرف هونگجونگ برگشت. "نه، اشکالی نداره. دارم هرچیزی که یادم مونده رو بررسی میکنم. پدر زیادی محتاط بود و نمیخواست چیزی رو با من درمیون بذاره. هنوز اعتمادشو جلب نکرده بودم..."
وویونگ دستش رو روی سینهی سونگهوا کشید تا دلداریش بده.
"اما یه چیزایی درمورد پاک کردن یه اشتباه گفت، و اینکه دیگه هیچی اهمیت نداره. نمیفهمم."
هونگجونگم حس بدی به این حرفا داشت.
برای مدت طولانیای توی سکوت نشستن، جونگهو و یوسانگم اومدن و بهشون ملحق شدن و هونگجونگ از این که دید حالا دوباره همهشون کنار هم برگشتن حس بهتری پیدا کرد.
فکرش سمت پدرش رفت و بخاطر خانوادهی جدیدش ازش تشکر کرد. اینجا جایی بود که بهش تعلق داشت، کنار همهی اونا.
و همیشهم همینطور میموند.
یکم بعد، صدای زنگی که از اتاق کناری اومد یوسانگ رو از بین بازوهای جونگهو بیرون کشید و چند ثانیهی بعد با هدبند جدید برگشت.
یونهو گرفتش و هدبند رو روی سر سان گذاشت. همون موقع بود که وویونگ یه تبلت به یوسانگ داد.
"با این کنترلش میکردن. یه میکروفون پشتشه." وویونگ آروم توضیح داد و با نگرانی به سان چشم دوخت.
یوسانگ با خودش زمزمه کرد و سرش با تبلت گرم شد. با سر به هونگجونگ اشاره کرد و اون تزریق داروی خوابآور رو متوقف کرد.
"خیلیخب، یونهو ازت میخوام وقتی داشت بیدار میشد باهاش حرف بزنی. بذار صداتو بشنوه، باشه؟" یوسانگ هنوز درگیر تبلت بود. "فکر کنم تونستم کنترل این دستگاه رو از روش بردارم، اما باید حواسمون باشه."
.
.
.
.
یونهو با سر تایید کرد و دستش رو توی موهای سان کشید. انقباض تک تک عضلات بدن خودش رو حس میکرد و نمیخواست چشماش رو از روی عشقش برداره. توی سرش داشت التماس میکرد تا سان چشماش رو باز کنه...
دقایق زیادی با صبر کردن گذشتن.
وقتی پلکهای سان شروع به حرکت کردن یونهو جلو رفت و لبهاش رو روی گوش سان گذاشت. "سانی، من اینجام. یونهو... یونیِ خودت. همینجام. جات امنه، برگشتی خونه. دیگه پیش منی عشقم، همه چیز درست شده."
سان آروم نالید و سرش رو به دست یونهو تکیه داد.
قلب یونهو تندتر توی سینهاش کوبید. اگر یوسانگ تونسته بود انقدر سریع درستش کنه، نابغه بود.
چند دقیقه گذشت و یونهو به حرف زدن با سان و برگردوندنش به هشیاری ادامه داد.
وویونگ اون بین جلو اومده بود، دست دیگهی سان رو گرفته بود و با دقت داشت تماشاش میکرد.
یونهو حس بدی داشت، حتی نتونسته بود به سونگهوا و وویونگ خوش آمد بگه، پس دستش رو روی شونهی وویونگ گذاشت و لبخند کوچیکی زد.
نگاهِ پسر برای لحظهای از سان برداشته شد تا به یونهو اطمینان بده که درک میکنه.
بعد از چند دقیقهی دیگه، چشمهای سان آروم باز شدن و پلک زد. "کجا..." اطرافش رو نگاه کرد. "چه اتفاقی افتاد؟"
"سانی؟" یونهو نزدیکتر رفت و صورت سان رو بین دستاش گرفت.
پسر چند بار پلک زد. "یونهو." و بعد لبخند کوچیکی روی صورتش نشست.
"سلام عزیزم. حالت چطوره؟"
"سرم درد میکنه... حس میکنم..." چشمای سان از حدقه بیرون زدن و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. "من چیکار کردم؟"
"تو هیچ کاری نکردی." یونهو سریع جواب داد و روی 'تو' تاکید بیشتری گذاشت. "همه اینجا صحیح و سالمیم."
سان مکث کرد، بعد انگار که تازه متوجه شده باشه یه نفر دیگه هم دستش رو گرفته، سرش رو برگردوند. "یونگی!" از جا پرید و وویونگ رو توی آغوشش کشید.
هردو همدیگه رو بغل کردن و قلب یونهو از دیدنش یکم شکست. آخرین باری که وویونگ پیششون بود، سان فکر کرده بود بهش آسیبی رسونده. و بعد از اینکه فهمیده بود بخاطر خودش بود که ساختمونشون لو رفته بود تقریبا از پا در اومده بود.
"ت-تو سالمی." سان محکمتر بغلش کرد.
وویونگ به وضوح منقبض شد، اما سان رو رها نکرد. فقط سرش رو برگردوند تا سونگهوا رو پیدا کنه و همین به نظر یکم آرومترش کرد.
نگاه یونهو بین اون دوتا رفت و برگشت. همیشه میدونست یه چیزی بینشونه، اما سونگهوا یه مدت زیاد توی خودش رفته بود.
خوشحال بود که اون دوتا به هم رسیدن، حتی اگر توی همچین شرایطی بوده. طوری که به هم نگاه میکردن کافی بود تا به یونهو بگه اتفاقاتی افتاده که به کلی تغییرشون داده.
وقتی سان بالاخره وویونگ رو ول کرد، برگشت تا با چشمای درشت شدهاش به یونهو نگاه کنه. "حالت چطوره؟ چرا از تختت اومدی بیرون؟!" یکدفعه صداش نازک و جیغ شده بود.
همه شروع کردن به خندیدن و یونهو، سانِ خجالتزده و سرخ شده رو کشید توی بغلش. سرفههاش دوباره شروع شدن اما جلوشون رو گرفت و پشت سر سان رو نوازش کرد. "حالا که میدونم حالت خوبه بهترم."
"در این مورد،" هونگجونگ کنارش خم شد و نگاه جدیای بهش انداخت. "باید به استراحت ادامه بدی."
"نه، دیگه نمیتونی اینجا-"
"ازت نمیخوام اینجا بمونی." هونگجونگ دستش رو بلند کرد تا توجه همه رو توی اتاق به خودش جلب کنه. به تک تکشون نگاه انداخت. "همه باید بریم استراحت کنیم. یوسانگ ازت میخوام جاتو با یکی عوض کنی که توئم بتونی یکم بخوابی. اگر میخوایم اینکارو انجام بدیم باید تا میتونیم انرژی داشته باشیم. هیچکسی نیست که بهمون کمک کنه."
همه داشتن با دقت بهش گوش میدادن و چهرههاشون کاملا جدی بود.
"فقط خودمونیم. قراره ما هشت نفر در برابر تمام ولف پک قرار بگیریم. اما باید موفق بشیم. ایمان دارم که اگر همهی ما باهم همکاری کنیم، موفق میشیم. هیچ کس دیگهای قرار نیست مقابل اونا وایسه. ما تواناییش رو داریم، استعدادش رو، دانشی رو که برای شکستشون نیازه. ببینید فقط چهار نفرمون اونجا چیکار کردیم. و وقتی وویونگ و سونگهوا بهمون اضافه شدن اوضاع بهترم شد. به تک تکتون افتخار میکنم، و مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، شماها دیگه خانوادمید. و به محض این که این ماجرا رو تموم کنیم، یه جایی پیدا میکنیم که بتونیم سروسامون بگیریم و دیگه هیچ وقت نگران هیچ چیزی نباشیم."
یونهو هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر به دوست صمیمیش افتخار میکرد. حتی با وجود تمام سختیهایی که به عنوان یه گروه باهاشون مواجه شده بودن، اون به یه فرماندهی عالی تبدیل شده بود.
بعد از این که همه یکم وقت رو صرف خوردن غذاهاشون کردن، از هم جدا شدن و هرکس به طرف اتاق خواب خودش رفت.
مینگی دستش رو دور کمر هونگجونگ انداخت و کشیدش نزدیکتر تا لپش رو ببوسه.
با دیدنشون لبخند روی لبای یونهو نشست.
یوسانگ و جونگهو داشتن توی راهرو به سمت اتاق یوسانگ قدم میزدن، دستهاشون توی هم گره خورده بود و پسر بزرگتر، سرش رو روی شونهی جونگهو تکیه داده بود.
سونگهوا و وویونگ به جای اتاق، از خونه بیرون رفتن و یونهو درک میکرد که بعد از این همه وقت زیرِ زمین گرفتار شدن، نخوان توی خونه بمونن.
خودش اما، سان رو سریع کشید توی اتاقشون و هردو زیر پتوهای روی تخت غرق شدن.
توی آغوش هم دراز کشیدن و خیلی زود، رد بوسههای کوچیکی روی گونهها و گردن هر جفتشون باقی موند. تا وقتی که هنوز زمان داشتن باید تا آخرین ذرهی عشقشون رو به هم ابراز میکردن.
چون هردوشون میدونستن که به محض توقف ولف پک، تیمشون به راه میافتاد تا اونهارو از بین ببره.
BINABASA MO ANG
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...