50

103 26 6
                                    

وویونگ به زحمت از روی زمین بلند شد و نشست.


شعله‌ها انقدر بهش نزدیک بودن که وقتی برگشت تا به دیوار آتیشی که دورشون رو گرفته بود نگاه کنه، چیزی نمونده بود تا پوستش بسوزه.

فکرش رو میکرد که خیلی آسون داشتن پیش میرفتن.

به نگهبانای کمی برخورده بودن و وویونگ و سان خیلی راحت تونسته بودن از پسشون بر بیان. حتما اونا اعضای بی‌مصرف گروه بودن.

چشم‌هاش روی سونگهوا رفت که سرش رو گرفته بود، بعد بقیه رو از نظر گذروند.

کسی از انفجار آسیبی ندیده بود.

اما چطور میخواستن از اونجا برن بیرون؟ هیچ چیزی برای مهار آتیش نداشتن.

وویونگ اطرافش رو نگاه کرد. نفس کشیدن داشت سخت و سخت‌تر میشد.

شعله‌ها شروع به پیشروی کردن. حتما چیزی روی جعبه‌ها ریخته بودن چون هیچ چیز قابل اشتعال دیگه‌ای اونجا وجود نداشت.

موجی از سرفه‌ به گلوش هجوم اورد.

روی زمین خزید و رفت پیش سونگهوا.

"ه-هوا." بین سرفه‌هاش صداش زد و به طرف چیزی اشاره کرد که ممکن بود بتونه کمکشون کنه.

فقط یکم اونطرف‌تر، چندین کانتینر با کابلی که نگهشون داشته بود روی هم چیده شده بودن.

سونگهوا به سرعت منظورش رو فهمید و تک تیرش رو بیرون کشید. تا تنظیمش کنه، وویونگ به طرف بقیه برگشت و اشاره کرد تا عقب بایستن. همه به هم چسبیدن و با چشمای کنجکاو اما نگرانشون به سونگهوا که سعی داشت نشونه گیری کنه، نگاه کردن.

سرفه‌هاش انقدر شدید شده بودن که نمیتونست تفنگ رو بی حرکت نگه داره.

بشکن زد و وویونگ ناخودآگاه به طرف صدا برگشت.

بهش اشاره کرد تا جلو بیاد، برگردوندش و جلوی خودش نشوند.

وقتی لوله‌ی تفنگ وارد زاویه‌ی دید وویونگ شد و سنگینیش رو روی شونه‌ش حس کرد، قلبش شروع به تندتر تپیدن کرد و گوش‌هاش رو گرفت.

سونگهوا کمر وویونگ رو نوازش کرد تا بهش اطمینان خاطر بده و بعد شروع به نشونه‌گیری کرد.

وویونگ نفس عمیقی کشید و بعد همونجا نگهش داشت تا جلوی سرفه‌هاش رو بگیره.

اولین تیر شلیک شد، و با این که وویونگ گوش‌هاش رو گرفته بود، بازم زنگ زدن. لگد سلاح شونه‌ش رو به عقب پرتاب کرد و از شدتش به خودش لرزید.

حس کرد سونگهوا داره دوباره نشونه میگیره و چشم‌هاش رو محکم بست.

سونگهوا به محض شلیک گلوله‌ی دوم، دستش رو روی شونه‌ی وویونگ گذاشت و هردو بالا رو نگاه کردن. کانتینرهایی که روی هم سوار شده بودن کج شدن، افتادن و قسمتی از حلقه‌ی آتیش رو زیرشون خفه کردن.
وویونگ بلند شد و به طرف نزدیکترینشون دوید. برای این که ازش بالا برن زیادی بلند بود، اما تونست درش رو باز کنه و بره داخلش.

بقیه پشتش بودن اما هیچ کس چیزی نمیگفت. وویونگ سریع یه چاقو‌ی ارّه‌ای بیرون کشید و توی دیواره‌ی فلزی انتهای کانتینر فرو کرد.

شروع کرد به ارّه کردن و از صدای گوشخراش آهن به خودش لرزید. هرچقدر بیشتر پیش میرفت، جرقه‌ها بیشتر میشدن.

وقتی کم‌کم خسته شد، جونگهو جاش رو گرفت و با سرعت بیشتری اره کرد.

باید سریع میبود.

دود داشت کانتینر رو پر میکرد و همشون به سختی نفس میکشیدن. اما این تنها راهی بود که داشتن.

وقتی جونگهو کار سه طرف رو تموم کرد، چاقو رو به وویونگ برگردوند و به راه خروجشون لگد زد. چندین و چند بار.

مینگی رفت کنارش و دوتایی روی خم کردن فلز کار کردن. قطرش کارشون رو سخت کرده بود، اما به محض این که شکاف به اندازه‌ی کافی بزرگ شد، ازش بیرون رفتن.

دود هنوزم توی هوا بود و شعله‌های آتیش زیر کفشاشون رو میسوزوند. اما بالاخره راهشون رو به انبار اصلی باز کرده بودن.

دوربینا احتمالا اینجا بودن چون افراد پک به سرعت خودشون رو رسوندن.

هر هشت نفرشون مکث کردن و تفنگ‌هاشون رو بیرون کشیدن تا به هرکسی که نزدیک میشد شلیک کنن.

وویونگ مردد شد، و دید که یوسانگ و جونگهو هم همینطورن. از بین تیم اونا کسایی بودن که کمترین تجربه رو با تفنگا داشتن، اما سعیشون رو کردن تا به بقیه کمک کنن.

مهارت سونگهوا رو تحسین میکرد. خیلی نرم از هدفی به هدف دیگه‌ میرفت و بنظر نمیرسید حتی یکم سختش باشه. ماشه رو پشت هم میکشید و وقتی باید دوباره تفنگ رو پر میکرد، خشاب‌ها رو رها میکرد و اسلحه‌ها رو به کمربندش میکوبید تا خشابارو جایگزین کنه. همه‌ش در عرض چند ثانیه.

"بخوابید رو زمین!" یونهو فریاد کشید و سان رو کشید پایین. بقیه هم به موقع و قبل از این که دوتا نارنجک نزدیکشون منفجر بشه عکس‌العمل نشون دادن.

"برید جلوتر!" به محض اینکه انفجار پشت سرشون خاموش شد، هونگجونگ صداشون زد.

یه گروه دیگه به طرفشون حمله‌ور شدن.

وویونگ از جا پرید و چاقو‌هاشو بین انگشتاش گرفت.

سان ازش تقلید کرد و هردو شروع به پیشروی کردن.

سعی کردن تا میتونن حریف‌هاشون رو غافلگیر کنن. تنها کاری که لازم بود بکنن، یه حرکت کوچیک مچ دستشون بود و بعد چاقوها به طرف هدف‌هاشون پرواز میکردن.

یکیشون درست توی گلوی یکی فرود اومد و وویونگ نیشخند زد. خون بیرون پاشید و مرد روی زانوهاش افتاد. چاقو توی سیاهرگ گردنش فرو رفته بود پس در عرض چند ثانیه مرد.

نفر بعدی یه چاقو توی قلبش تحویل گرفت.

وویونگ حس کرد به گذشته برگشته. وقتی که همه رو میکشت و حمام خون راه مینداخت.

احساس قدرت میکرد.

فریاد کشید و سراغ هدف بعدیش رفت تا چاقو رو چندین و چند بار توی سر و گردنش فرود بیاره.

اما یه نفر بود که بیشتر از هرکس دیگه‌ای دلش میخواست بکشتش.

و انقدر بهش نزدیک شده بودن که وویونگ میتونست مزه‌ش رو زیر زبونش حس کنه.

.

.

.

.

یونهو تمام مدت نزدیک سان موند. هیچ ایده‌ای نداشتن که سان دوباره کِی قراره کنترلش رو از دست بده، پس میخواستن مطمئن شن که به محض این که شروع به نشون دادن علائم کرد جلوش رو بگیرن.

اما یونهو باید اقرار میکرد که داشت کم‌کم خسته میشد.

خیلی وقت بود که توی میدون مبارزه نیومده بود و هنوزم کامل خوب نشده بود.

اون همه دود هم اصلا به وضعش کمکی نمیکرد.

نفس‌هاش با خس خس همراه بودن و با هر دَم، میتونست حس کنه چیزی توی سینه‌ش جابه‌جا میشه.

وقتی دسته‌ی بعدی حریفاشون از راه رسیدن، یونهو دندون‌هاش رو روی هم فشرد و بدنبال سان و وویونگ جلو رفت.

هردوشون رو از عقب پوشش داد و به هرکسی که خارج از دید اونا بود شلیک کرد.

انبار اصلی داشت نزدیکتر میشد، اما انگار هیچ وقت قرار نبود بهش برسن.

مخصوصا وقتی دور بعدی نارنجکا به طرفشون پرتاب شد.

اینبار، یونهو فقط ایستاد و با درموندگی سان رو تماشا کرد که با وویونگ به کناری پریدن و روی زمین غلت خوردن تا از انفجار دور بمونن.

یکی از کانتینرای سمت چپ منفجر شد و یونهو دستاش رو پشت گردنش گذاشت. سرش رو روی زمین فشار داد و منتظر موند تا آوار روی سرش فرود بیان.

خوشبختانه این اتفاق نیوفتاد.

"یونهو، پاشو، باید ادامه بدیم." صدای هونگجونگ از کنارش اومد و دستاش رو روی بازوش حس کرد.

مینگی اونطرف ایستاد و کمکش کرد تا بلند بشه، بعد دوباره به موقعیت خودش که پشت سر هونگجونگ بود برگشت.

سان و وویونگ بازم جلو افتاده بودن و هرکسی که سر راهشون قرار میگرفت رو از پا درمیوردن.

خیلی زیاد بودن...

یونهو داشت کم‌کم از این فکر میترسید که با پای خودشون رفته بودن توی قبر.

.

.

.

.

مینگی سعی خودش رو کرد تا به هر چیز کوچیکی که داشت اتفاق میوفتاد توجه کنه. و اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد درِ جلویی انبار بود که با چندتا قفل مختلف مهروموم شده بود.

اونا شوخی نداشتن، اما بازم مینگی رو گیج میکردن. چرا از قفل الکترونیکی استفاده نکرده بودن؟

اولین حدسش این بود که اونا از یوسانگ و مهارتش خبر داشتن، یا حداقل میدونستن که تیمشون یه هکر داره.

ولی این به این معنی بود که نمیدونستن یه دزدم توی تیم هست.

"سان! وویونگ!" صداشون زد. هردو فقط کمی سرشون رو برگردوندن تا بهش بگن حواسشون بهش هست. "باید به درِ انبار برسم!"

هونگجونگ و سونگهوا اومدن کنارش تا وقتی داشت توی راهی که براش باز شده بود جلو میرفت، پوشش‌اش بدن.

تونسته بودن یه درسی به پک بدن، اما قطعا هنوزم اونا برتری داشتن. چندتا کانتینر دیگه از سمت راستشون منفجر شد و دوباره همه روی زمین پناه گرفتن.

مینگی میدونست نباید وقت تلف کنه، پس روی زمین خزید و جلو رفت. "برید به جونگهو و یوسانگ کمک کنید!" میدونست یونهو الان تنها کسیه که پیش اون دوتاست، و الان شرایطشون از همه بدتره. وقتی سونگهوا و هونگجونگ شروع به مخالفت کردن سرشون داد کشید و مجبورشون کرد برن.

سریع جلوتر رفت و روی زمین موند تا شناسایی نشه.

به نظر که داشت جواب میداد. پک انقدر سرش به بقیه گرم بود که حتی متوجه کسی که داشت سینه‌خیز جلو میرفت، نشد.

سان و وویونگ جلوی در منتظرش بودن و هرکسی که دنبالشون میومد رو با جدیت از میدون به در میکردن.

انقدر سریع چاقو‌هاشون رو پرت میکردن که دستاشون توی هوا محو میشد.

یه جایی اون وسط، سان تفنگش رو بیرون کشید و وویونگ رو پوشش داد تا بره و چاقوهاشون رو از جنازه‌ها جمع کنه.

وقتی مینگی بالاخره به در رسید، سان و وویونگ دورش یه دیوار تشکیل دادن تا وقتی کارش رو انجام میداد ازش محافظت کنن. ابزارش رو پهن کرد و مشغول کار شد. از قفلای ساده شروع کرد و به محض باز کردنشون سراغ بعدی میرفت.

با یکی از قفلای بزرگتر به مشکل برخورد چون مجبور بود سنجاق رو توش بچرخونه تا همه‌ی شیارها رو پیدا کنه.

سروصدا انقدر زیاد بود که به سختی میتونست صدای کلیک‌هایی که میخواست رو بشنوه.

گوشش رو مستقیم به قفل چسبونده بود و کار میکرد.

حرارت انفجار بعدی پشتش رو سوزوند و چندتا صدای فریاد شنید.

سرِ مینگی ناخودآگاه برگشت و دنبال هونگجونگ گشت. اگر صدمه‌ای دیده بود اون درِ لعنتی و تمام قفلاش رو ول میکرد و برمیگشت.

جونگهو رو دید که با بدنش روی یوسانگ رو پوشونده، اما حال هردوشون خوب بود.

یونهو داشت سونگهوا رو از روی زمین بلند میکرد و وقتی که سان و وویونگ رو دیدن خیالشون راحت شد.

اما مینگی نمیتونست هونگجونگ رو پیدا کنه.

قلبش ریخت و یک قدم از در فاصله گرفت.

بعد هونگجونگ از بین توده‌ای از جسد و آوار بیرون اومد. خاکسترِ روی شونه‌اش رو تکوند و نگاهش روی مینگی قفل شد. سرش رو تکون داد، بهش اشاره کرد که حالش خوبه و بعد برگشت و سه تا شلیک بی نقص انجام داد.

مینگی نمیدونست چقدر دیگه میتونه فشار عصبی این وضعو تحمل کنه، اما فعلا خوشحال بود که عشقش حالش خوبه.

برگشت به طرف قفل و وقتی باز شد، پرتش کرد کنار.

فقط یکی مونده بود، و این یکی سه تا سوراخ داشت.

زیر‌لب غرغر کرد و رفت سراغ اولی. با تمام قفلایی که تا حالا دیده بود فرق داشت اما ناامید نمیشد.

گوشش رو دوباره به قفل چسبوند و آروم سنجاق رو عقب و جلو چرخوند تا راهش رو باز کنه. با اینکه خیلی دلش میخواست عجله کنه، اما باز کردن قفل هنری بود که به دقت و ظرافت احتیاج داشت.

اولی باز شد و مینگی سراغ دومی رفت.

حضور بقیه رو دور خودش حس کرد. یه دیوار دفاعی دورش تشکیل داده بودن.

هونگجونگ عقب‌نشینی کرد و کمرش به کمر مینگی چسبید. و این دقیقا اطمینان خاطری بود که مینگی بهش احتیاج داشت تا ادامه بده.

دومی باز شد.

الان فقط یک قفل بین اونا و ماشینی قرار گرفته بود که باید از کار مینداختن.

یک انفجار دیگه همه رو بغیر از مینگی روی زمین فرستاد.

تسلیم نمیشد.

صدای شلیک دور تا دورش رو پر کرد.

یه نفر پشتش جیغ کشید و هم زمان قفل باز شد.

قفل آهنی روی زمین افتاد و مینگی در رو هل داد تا بقیه رو بفرسته داخل.

جونگهو یوسانگ رو که خون از بازوش پایین میچکید نگه داشته بود.

بقیه سالم بودن.

مینگی و یونهو سریع پشت در رو چفت کردن، اما هیچ وقتی برای استراحت پیدا نکردن.

برگشتن و از روبرو شدن با چیزی که توی انبار مخفی شده بود خشکشون زد.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora