سونگهوا نفس آرومی کشید و روی تخت خودش رو کش و قوس داد.
یادش نمیومد آخرین باری که اینجوری خوابیده بود کی بود. حس خیلی خوبی داشت.
بعد یادش اومد چرا، و چشماش باز شدن. پایین رو نگاه کرد و وویونگ رو دید که هنوز توی بغلشه و قلبش توی سینهاش ذوب شد.
شب قبل واقعا اتفاق افتاده بود. با این که وضعیت عجیبی بود... وویونگ عذرخواهیشو قبول کرده بود و میخواست که به بازی پیچیدهی پدرش ادامه بده.
خوشبختانه قرار نبود زیاد طول بکشه.
سونگهوا دستش رو بالا برد و موهای طلایی وویونگ رو از روی چشماش کنار زد. خیلی آروم به نظر میرسید، انگار که اونم خواب خوبی داشته.
بعد توی خواب آروم غرغر کرد و سونگهوا مجبور شد لبش رو گاز بگیره تا جلوی خندش و یا هر صدای دیگهای که داشت از دهنش میپرید بیرون رو بگیره.
میدونست که بعد از شب قبل با تمام وجودش از وویونگ محافظت میکنه.
صدای در زدن باعث شد قلبش بریزه و سریع طناب رو از روی میز عسلی برداشت.
وویونگ از تکون سونگهوا از خواب پریده بود و داشت چشماشو میمالید. "هوا؟" صداش خش دار و خوابالود بود که اگر توی شرایط بهتری بودن حتما حال سونگهوا رو از این رو به اون رو میکرد.
اما فعلا نادیدهاش گرفت و با سرعت دستای وویونگ رو به هم بست و وصلشون کرد به بالای تخت.
"متاسفم عزیزم." صدای قدمهایی که داشتن نزدیکتر میشدن رو شنید و دهنبند رو روی دهن وویونگ گذاشت.
وقتی به اجبار وویونگ رو روی تخت هل داد، نگاه غمگین پسر بهش عذاب وجدان بیشتری داد. اما وویونگ درک میکرد. این رو میتونست توی چشمهاش ببینه.
کنارش دراز کشید، بغلش کرد و وانمود کرد هنوز خوابن.
یه بار دیگه صدای تقی به در اتاق خوابش اومد و باز شد. لحظهی بعدش خندهی آرومی رو شنید. "پسر."
سونگهوا ادای خمیازه کشیدن رو دراورد، نشست و دستی به سرش کشید. "پدر؟ ساعت چنده؟"
"هنوز صبح زوده، اما امروز لازمت دارم. باید کم کم حملهی بعدیمون رو برنامهریزی کنیم. کنار آسانسور منتظرتم." بعد نگاهش روی وویونگ رفت. "اگر همینجوری ولش کنی وقتی برگردی آمادست." خندید و از اتاق بیرون رفت.
اینم از این. انگار قرار نبود بذاره وویونگ نفس راحت بکشه.
سونگهوا برگشت و وویونگ رو دید که از نگرانی پیشونیش چین افتاده. "خیلی متاسفم..." گرهی طنابارو چک کرد تا ازشون مطمئن بشه. "منظورش این بود که یکیو میفرسته تا چکت کنه. فکرشو میکردم هنوزم بخواد منو امتحان کنه. ولی احتمالا بیشتر برای اینه که مطمئن بشه وقتی من نیستم فرار نکنی..."
دهنبند رو دراورد و کنار صورت وویونگ رو نوازش کرد. "اشکالی نداره، میدونم." وویونگ به دستی که روی صورتش بود تکیه داد و چشماش رو بست.
قلب سونگهوا شکست.
وویونگ نباید بخاطر اون اینطوری زجر میکشید. حقش نبود. زندگی میتونست خیلی بی رحم و پیچیده باشه...
"قول میدم از اینجا ببرمت بیرون. فقط باید اعتماد پدرمو جلب کنم. شاید اصلا بتونم بفهمم نقشهش چیه و به بقیه بگم تا بتونیم شکستش بدیم."
"به نظر نقشهی خوبیه. فقط... مراقب باش." چشمای عسلی وویونگ توی چشماش قفل شدن. "و سریع برگرد پیشم. نه فقط بخاطر طنابا." نیشخند زد.
سونگهوا نفس عمیقی کشید و خم شد تا لباشون رو روی هم بذاره. هنوزم باورش نمیشد بعد از این همه مدت میتونه وویونگ رو ببوسه. بعد از اون همه ماجرا، تمام اون زجری که با پس زدن وویونگ به هردوشون تحمیل کرده بود، حالا دیگه هیچ کدومشون مهم نبودن.
لباشون انگار برای همدیگه ساخته شده بودن. روی هم جا میگرفتن و هم زمان حرکت میکردن. زبونهاشون به هم میپیچیدن و سعی میکردن احساساتشون رو بیشتر و بیشتر به هم اثبات کنن.
سونگهوا از تموم کردنش متنفر بود... اما پدرش منتظرش بود. پس عقب کشید و پیشونی وویونگ رو بوسید و مطمئن شد که تا جایی که ممکنه راحته.
طنابارو یکم جابهجا کرد تا دستای وویونگ زیاد درد نگیرن و اگر خواست بتونه بچرخه. بعد، با یه بوسهی دیگه، دهنبند رو بین لبای وویونگ قرار داد و بندش رو محکم پشت سرش بست.
"عاشقتم. به محض این که بتونم برمیگردم." از تخت پایین پرید و رفت توی کمد لباساش.
برای آخرین بار با نگرانی به وویونگ نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت. پسر فقط در جواب چند بار سرش رو تکون داد تا مطمئنش کنه که حالش خوبه.
سونگهوا لیاقت اون رو نداشت.
از اتاقش بیرون دوید و در اتاقش رو قفل کرد و بعد به سمت هزارتوی تونلهایی که به آسانسور میرسیدن حرکت کرد.
پدرش داشت با چند نفر یه گوشه صحبت میکرد. همشون روی چندتا نقشهی ساختمون دولا شده بودن و به نظر میرسید بحثشون مهم باشه.
اما لحظهای که پدرش بالا رو نگاه کرد حرفاشونم تموم شد. "آه، پسر، بالاخره اومدی."
"مِرسِر، دارم جدی میگم. نمیتونی بی احتیاطی کنی!" یکی از مردا دوباره به نقشه اشاره کرد.
"و نمیکنیم. از الان تو مسئولی." پدرش بشکن زد. "شروع کن! باید تا آخر هفته انجامش بدیم."
همهی اون گروه با سر اطاعت کردن و دور شدن.
مرسر برگشت و با یه لبخند پر از افتخار توی صورتش به پسرش نگاه کرد. "خب. بریم تو رو آماده کنیم. بهت میگم که نقشه چیه. میخوام برات چندتا سلاح سفارشی درست کنم پس باید بریم بالا."
سونگهوا کلی تلاش کرد تا صورتش رو عادی نگه داره. اما از درون قلبش داشت سریع توی سینش میکوبید. اگر داشتن میرفتن روی زمین، به این معنی بود که میتونست به یوسانگ سیگنال بفرسته.
اما باید خیلی محتاط میبود. گزینههای دستبند رو حفظ نکرده بود پس سخت بود که بتونه یواشکی از پشت سر این کارو بکنه.
قرار بود کلی وقت و دقت ببره.
آسانسور سرعت گرفت و از چند صد متر زیر زمین بالا رفت و سونگهوا با دیدن نور آفتاب خودش رو جمع کرد.
"بهش عادت میکنی." پدرش دوبار روی شونهش زد و بعد به طرف کارگاهها راهنماییش کرد.
یک ساعت بعدی صرف گرفتن اندازههای سونگهوا شد. پدرش شوخی نکرده بود. واقعا میخواست همه چیز رو نو کنه.
داشت براش یه لباس خیلی سبُک درست میکرد که جنسش ضد گلوله بود و نه آتیش میگرفت و نه پاره میشد.
این که پدرش همچین جنسی رو از کجا پیدا کرده بود، ایدهای نداشت... و نگرانش میکرد. واقعا میخواست بدونه تو سر اون مرد چه چیزی میگذره.
بعد از اندازهگیری بهش گفتن که همون روز لباس رو براش میارن و بعد به طرف انبار اسلحه راهنمایی شد.
دست خودش نبود، با دیدن اونجا واقعا تحت تاثیر قرار گرفت. ولف پک تونسته بود به هر سلاح جدیدی دست پیدا کنه. انگشتاش رو روی لولهی تک تیری کشید که هم لیزر داشت و هم صداخفهکن. همچنین پیشرفتهترین دوربین بازار روش نصب شده بود.
"میدونستم از اون خوشت میاد." پدرش جلو اومد تا کنارش بایسته. "چندتا تفنگ کوچیکتر هم برات کنار گذاشتم. میتونیم چندتا چاقو و شمشیرم برات بسازیم."
"قراره چیکار کنیم، پدر؟"
مرسر برای لحظهای طولانی زیر نظر گرفتش. سونگهوا میدونست داره دنبال کوچکترین نشونه از خیانت یا ضعف میگرده اما سونگهوا خیلی وقت بود که یاد گرفته بود روی احساساتش رو با یه ماسک بینقص بپوشونه.
"یه مرکز تحقیقاتی شمال این منطقه هست که داره روی یه ذرهی اتمی کار میکنه. هنوز تمام جزئیاتش رو نمیدونم اما شایعات میگن که میتونه یه انقلاب به پا کنه. منبع اطلاعاتیم توی مرکز اعتقاد داره که داشتنش میتونه خیلی به نفعمون باشه."
"شمالِ اینجا... پس یعنی؟"
"آره، خارج از منطقهی کنترل مائه. برای همینه که قراره خطرناک باشه. همیشه چند صدتا نگهبان مسلح اطرافش مستقرن." مرسر برگشت و شروع کردن به راه رفتن.
سونگهوا سعی کرد به این فکر کنه که اون ذره چی میتونه باشه اما فکرش به جایی نمیرسید. اگر دانشمندا داشتن روش کار میکردن پس باید درمان یه بیماری میبود، اما تا الان تقریبا ترتیب این کار داده شده بود. "فکر میکنید چی باشه؟"
"اگر منبع اطلاعاتیم درست حدس زده باشه. فکر کنم..." لبخند شیطانیای روی صورتش نشست. "فکر کنم آیندهمون رو عوض میکنه. تحقیقات زیادی کردم و هرچیزی که لازم داشتم رو جمع کردم. این ذره آخرین قدمه."
"جمع کردید؟ بخاطر همین به بانک دستبرد زدید؟"
پدرش خندید. "ما قصد دزدی نداشتیم. فقط میخواستیم در گاوصندوق رو تست کنیم. میخواستم بدونم اون فلز چقدر قویه. چیزی که من لازم دارم باید محکمترین باشه."
سونگهوا آه بلندی کشید. "چرا طفره میرید؟ به اندازهی کافی خودمو ثابت نکردم؟"
"'همه چیز به وقتش پسرم. اگر این ماموریت خوب پیش بره همه چیزو بهت میگم." سرش رو یک بار پایین برد و بعد رفت.
سونگهوا نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهاش برد.
هنوز یه جای دیگه باید میرفت و ابزار متفرقهای که لازم داشت رو انتخاب میکرد.
اما فهمید الان تنهاست و هیچکس اطرافش نیست.
سریع صفحهی دستبندش رو بالا کشید و پشت یه دیوار مخفی شد. توی گزینهها گشت و اول یه سیگنال ردیابی فرستاد و بعد تماس گرفت.
"کسی صدامو میشنوه؟" اطرافش رو نگاه کرد. "الو؟ خواهش میکنم، یکی جواب بده."
صدای بوق اومد و صبر کرد.
"سونگهوا؟!" صدای یوسانگ رو شنید.
"آره! صدامو میشنوی؟"
"الان میشنوم." به نظر میرسید خیالش راحت شده. "دارم روی سیگنالت قفل میکنم. حالت خوبه؟ وویونگ کجاست؟"
"یوسانگ، الان وقت زیادی ندارم. روی همین مکان قفل کن. مرکز فرماندهی ولف پک همینجاست اما زیر زمینن. وویونگ اونجاست. نگران نباش جاش امنه." سونگهوا مکث کرد و گوش داد.
"مکانتو پیدا کردم." یوسانگ جواب داد. "پسر، عمرا اگه خودمون میتونستیم اینجارو پیدا کنیم..."
"بدجور ازش محافظت میشه، امکان نداره تیم بتونه به اینجا برسه. تمام پک اینجان. اما الان میدونید ما کجاییم. حواستون باشه، پدرم داره برای آخر هفته یه نقشههایی میچینه. میخواد به یه مرکز تحقیقاتی توی شمال حمله کنه. اگر بتونید بهشون خبر بدید عالی میشه. داره روی چیزی کار میکنه... اما به من نمیگه چیه. هنوز به اندازه کافی به من اعتماد نداره."
"گفتنش آسونه... بعد از رفتنتون خیلی اتفاقا افتاده سونگهوا." یوسانگ مردد به نظر میرسید.
سونگهوا میخواست بپرسه منظورش چیه اما صدای پا شنید. "باید برم. به محض این که بتونم تماس میگیرم." تماس رو قطع کرد و آستینش رو پایین و روی مچش کشید. بعد از طرف دیگهی دیوار بیرون دوید و راه طولانیتر رو انتخاب کرد.
رفت توی شلوغی انبار و بدون این که کسی متوجهش بشه ناپدید شد.
.
.
.
.
وویونگ وقتش رو با خوابیدن گذروند. سعی کرده بود گرههای سونگهوا رو باز کنه و کارای خودشو بکنه و بعد که کسی اومد سریع برگرده توی تخت، اما کار سونگهوا توی گره زدن زیادی خوب بود.
پس کل روز رو بین هوشیاری و بیهوشی گذروند.
اون بین، صدای قدمهای کسی رو بیرون اتاق خواب شنید. سعی کرد نفسهاش رو آروم نگه داره و سرش رو روی بازوش بذاره تا وانمود کنه خوابه.
"سریع باش." صدای یه زن بود و به نظر خیلیم حوصله نداشت.
"نگران نباش. مرسر فقط داره پسرشو امتحان میکنه." یه مرد جواب داد.
"چرا؟ مگه پسر خودش نیست؟"
"چون از وقتی مجبورش کرد اون بیگناهو بکشه با پلیسا میگشته. همینم باعث شد که احمق خودشو تحویل بده. مرسر هنوز مطمئن نیست کاملا طرف ما باشه. و این پسره یکی از امتحاناشه. اگر کوچکترین ضعفی در برابرش نشون بده، تمومه. اونوقت مرسر مطمئن میشه که داره دروغ میگه."
قلب وویونگ ایستاد.
تئوری سونگهوا درست بود. خوب بود که تصمیم گرفته بودن اینکارو بکنن. نمیخواست تصور کنه چه اتفاقی میوفتاد اگر این آدما پیداشون میشد و وویونگ به تخت بسته نشده بود.
"پسره چه ربطی به این اوضاع داره؟" زن پرسید، حالا کنجکاوتر شده بود.
مرد خندید. "فکر کنم قبلا مال مرسر بوده. و بعد با سونگهوا توی یه ساختمون پیداش کردن. اگر واقعا یه هرزهس، توی پایگاه پلیس چیکار میکرده؟"
در اتاق خواب باز شد و وویونگ نفسش رو آروم و یکنواخت نگه داشت.
"واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. بستتش. شاید داره حقیقتو میگه." مرد گفت.
"خب حالا چی میشه، به مرسر میگیم و سونگهوا رسما برمیگرده؟" زن پرسید و در رو پیش کردن.
لای در رو باز گذاشته بودن پس وویونگ میتونست بشنوه وقتی داشتن میرفتن بیرون چی گفتن. و همون کافی بود که قلبش پاره پاره بشه...
"تقریبا. هنوز یه تست دیگه توی مرکز تحقیقاتی داره. اینو بگم، میخوای یه رازی رو بدونی؟"
"معلومه." زن خندید.
"به هیچ کس نگو من اینو گفتم، اما اون زنی که سونگهوا توی امتحان ورودی آخرش کشت؟ اون مادر خودش بود."
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...