"فقط یک ذره با بیهوش کردنش فاصله دارم!" هونگجونگ همینطور که توی اتاق رژه میرفت، فریاد میکشید.
یونهو از لحن عصبانیش یکه خورد و به یوسانگ نزدیکتر شد، که داشت با چشمهای از حدقه بیرون زده هونگجونگ رو نگاه میکرد.
هکر هیچ وقت هونگجونگ رو انقدر ناراحت ندیده بود، و حقیقتا یکم ترسوندش. دید که هونگجونگ انقدر محکم روی ابروش دست کشید که انتظار داشت موهای ابروش همونجا کنده بشن و بریزن.
و بعد یونهو اونجا بود، که داشت با خیال راحت قهوهشو میخورد. اگر انقدر آروم بود پس هونگجونگ نباید درمورد بیهوش کردن وویونگ جدی میبوده. تازه همین الانشم به افسرها گفته بود که عقب بکشن.
یوسانگ باز آبنبات چوبیشو توی دهنش انداخت و جلوی کامپیوترهاش نشست.
چشمهاش با مهارت روی تمام مانیتورها میچرخیدن و منتظر دانلود شدن هرچیزی بود که احتیاج داشت.
هرچه زودتر میتونست سیستمش رو راه بندازه، زودتر میتونست با پهبادهاش به وویونگ و سونگهوا کمک کنه. اگر چندتا چشم اضافه توی آسمون داشتن همه چیز میتونست به نفعشون تغییر کنه.
تازه اون چندتا سورپرایزم توی آستیناش قایم کرده بود.
انگشتهاش به سرعت روی کیبورد پرواز میکردن. آبنباتش رو توی لپش هل داد و به جلو خم شد. "پهبادها آمادهن."
هونگجونگ دست از راه رفتن کشید و اومد پشتش ایستاد. اون و یونهو از دیدن سه تا مانیتوری که روشن شدند و شهر رو نشون میدادن به وجد اومدن.
بعد از رسیدن به منطقه ی موردنظر، یکیشون از بالای سقف ساختمونی که سونگهوا روش مستقر شده بود رد شد و اون رو که با تک تیرش در حالت آمادهباش نشسته بود نشون داد. اگر از موقعیتش خبر نداشتن احتمالا با یه مجسمه اشتباهش میگرفتن.
"درحال اسکن ساختمون..." یوسانگ پهبادها رو برنامهریزی کرد تا توی یک دایره بچرخن.
توی مانیتور چهارم، یک اسکن دیجیتالی از نقشهی ساختمونی چهار طبقه شکل گرفت.
"وای. نمیدونستم میتونیم این کارو بکنیم." یونهو به جلو خم شد.
یوسانگ فقط سرش رو تکون داد، چشمهاش داشتن روی اطلاعات جلوی روش میچرخیدن. "وقتی اسکن کامل بشه میتونیم موقعیت همه افراد توی ساختمون رو شناسایی کنیم. بعد میتونیم به وویونگ هشدار بدیم."
"خوبه." هونگجونگ یکبار سرش رو تکون داد و به میز تکیه داد.
.
.
.
.
ضربان قلب وویونگ وقتی که داشت دزدکی توی کوچه جلو میرفت بیشتر شد. این محله رو خوب میشناخت، پس دقیق میدونست دری که به پشت مغازه میخوره کجاست.
توی سکوت کامل و نزدیک به زمین، قدم برمیداشت و جلو میرفت.
پنج مرد داخل بودن، و میتونست شرط ببنده که یکی دیگه هم کنار در پشتی داره نگهبانی میده.
اگر درخواست همچین پولی داشتن و پسر یه سیاستمدار رو گرفته بودن، پس حتما حواسشون به همه چیز بود.
و درست حدس زده بود.
وقتی درِ پشتی وارد زاویه ی دیدش شد، یکی رو دید که به دیوار کنارش تکیه داده و تفنگش رو روی جعبه ی روبروش گذاشته.
بنظر حوصلش سر رفته بود. عالی.
وویونگ نیشخندی زد، سنگی برداشت و پرتش کرد ته کوچه.
مرد سیخ ایستاد و تفنگش رو برداشت و به سمت صدا نشونه گرفت. بعد شروع به پیشروی کرد.
وویونگ از جایی به جای دیگه پرید، نزدیک به زمین موند و جلوتر رفت. اینجا قسمت موردعلاقش بود. برای اون مثل یه بازی بود که ببینه چقدر میتونه بدون این که کسی متوجهش بشه پیش بره و نزدیک شه.
بازی ای که همیشه برنده میشد.
وقتی وویونگ کاملا پشت مرد قرار گرفت، یه چاقوی بلند از کمربندش بیرون کشید و خودش رو آماده کرد.
بعد جلو دوید و پرید پشت مرد، هنوز هم بدون هیچ صدایی. بعد چاقوش رو قبل از این که اون حتی بتونه واکنشی نشون بده توی گلوش فرو کرد.
هردو روی زمین افتادند اما وویونگ قبل از این که جنازه ی اون مرد یا تفنگش صدایی از خودشون دربیارن گرفتشون و آروم روی زمین گذاشتشون.
پشت در ایستاد و گوشش رو روی در گذاشت و ناخنش رو روی سطح فلزیِ اون کشید.
هیچ صدایی در جواب دریافت نکرد پس با دقت بازش کرد، فقط به اندازه ای که بتونه خودش رد بشه، و بعد دوباره اون رو بست.
توی انبار اجناس خشک شده بود پس یک عالمه جا برای مخفی شدن داشت.
"سونگهوا،" توی دستبندش زمزمه کرد.
"میشنوم. کجایی؟" پسر بزرگتر با لحن خشنی جوابش رو داد.
"توی انبار پشتی. اوضاع چطوره؟"
"فرقی نکرده."
"وویونگ، یوسانگ چندتا پهباد فرستاده که ساختمون رو اسکن کنن، صبر کن تا بهت بگیم چند نفر اونجان." هونگجونگ گفت.
"نمیشه، فرمانده. اون گروگانا وقت زیادی ندارن." وویونگ شروع به حرکت کرد، سرش درحال چرخیدن به هرطرف و گشتن بین قفسه ها بود.
"احمق نباش، وویونگ!" هونگجونگ باز فریاد کشید.
توی یه دردسر بزرگ افتاده بود، ولی درحال حاضر به تنها چیزی که میتونست فکر کنه نجات گروگانها بود. پس جوابی نداد و جلوتر رفت تا به یک در بزرگتر رسید.
چاقوی دیگه ای بیرون کشید. در رو باز کرد و توی راهروی پشت فریزها قدم گذاشت. چندتا از پنلهای دیوارهی فریزر شفاف بودن پس میتونست داخل مغازه رو ببینه.
هنوزم پنج نفر.
و میتونست تمام اون گروگانها رو ببینه که داشتن میلرزیدن و سعی میکردن طنابهای دور دستاشونو باز کنن.
یکی از اون مردا به طرف پسرِ سناتور رفت و چیزی رو سرش فریاد کشید. بعد قنداق تفنگش رو توی سرش کوبید و اون رو کناری پرت کرد.
وویونگ لرزید و به خودش قول داد اون نفر اولی باشه که میمیره. میتونست خیلی راحت دو نفر پشتی رو از میدون به در کنه. مسئله ی اصلی اون سه نفر جلوی مغازه بودن که اگر میفهمیدن اون اونجاست براش دردسر درست میکردن.
ولی باید یه کاری میکرد. اون گروگانارو ول نمیکرد. اونا بهش نیاز داشتن، همونطور که خودش توی گذشته به یکی نیاز داشت. و هیچ کس اونجا نبود.
وقتی دری که به قسمت جلویی مغازه میبردش رو پیدا کرد، دوتا چاقو دیگه بیرون کشید. یکیشون رو با دندون، و دوتای دیگه رو توی دستهاش نگه داشت. بعد دستگیره رو چرخوند و در حق کسی که در رو از قبل روغن کاری کرده بود دعای خیر کرد.
"وویونگ وایسا!" صدای یوسانگ بین آمادگی ذهنیش پرید. "چند نفر دیگه هم بالا سرت هستن. فکر کنم این یه تلهست."
چشمهاش از حدقه بیرون زدند و یکم عقب نشینی کرد و پشت موتور فریزها قایم شد. "چی؟"
"پنج نفر توی طبقه ی اصلی هستن، اما من... هفت نفر دیگه رو هم طبقه ی بالا میبینم."
"حالا که گفتی، منم میبینمشون." سونگهوا گفت. "ببخشید هونگجونگ. باید از قبل میدیدمشون."
"اشکالی نداره، هیچ کدوممون نمیدونستیم. وویونگ ازت میخوام عقب نشینی کنی. همین الان." هونگجونگ دستور داد.
وویونگ سرش رو تکون داد. "نمیتونم این کارو بکنم. اونا به من احتیاج دارن. سونگهوا آماده ای؟"
"وویونگ اون یه دستور بود! بیهوشت میکنم!"
وقتی به تجربه ی قبلیش با اون دارو فکر کرد قلبش توی سینهش محکم تر کوبید. "اونا به من نیاز دارن. خواهش میکنم، نمیتونم تنهاشون بزارم." صدای وویونگ با بغض توی گلوش دورگه شد.
رشته ای از انواع و اقسام فحش های رنگارنگ از دهن هونگجونگ به سمت وویونگ قطار شد، و به نظر میرسید سونگهوا هم اون بین چندتایی بارش کرد.
نمیتونست صبر کنه تا اونا تصمیم بگیرن. پس وویونگ دوباره برگشت سر جای قبلیش و از لای در سر خورد و رفت داخل.
اون دو مرد پشتشون به اونا بود، پس تونست جلو بره و به اولین گروگان نزدیک شد. یک خانم مسن بود که وقتی وویونگ رو دید چشمهاش گرد شدن و به نظر رسید که میخواد جیغ بزنه، اما اون سریع دستش رو جلوی دهن اون خانم گرفت، بعد انگشت اشارهشو از روی ماسک جایی گذاشت که بینی و دهنش قرار داشتن.
آروم حرکت کرد و طنابهایی که دستهاش رو بسته بودن برید و بعد به درِ پشت سرش اشاره کرد.
اون روی زمین خزید و از در بیرون رفت.
تا حالا، بقیه گروگانها هم متوجهش شده بودن و داشتن بهش نزدیکتر میشدن تا به طنابهاشون دسترسی داشته باشه.
همه چیز داشت عالی پیش میرفت. در آخر، تنها کسی که مونده بود پسرِ سیاستمدار بود که هنوز گیج به نظر میرسید.
وویونگ زد به شونهش، و انگشتش رو باز روی ماسک برد. پسر بهش نگاه کرد، چند بار پلک زد و سرش به یک طرف افتاد.
قرار بود همه چیز رو برای وویونگ سختتر کنه...
دستهاش رو براش باز کرد و سعی کرد بهش اشاره کنه تا حرکت کنه.
پسره نالید.
وویونگ خشکش زد.
اون دوتا مرد چرخیدن و نزدیک بود که وجودشو برای بقیه اونجا آشکار کنن، اما قبل از اینکه چیزی بگن با چاقوهایی که از سینهشون بیرون زده بود روی زمین افتادن.
آسیب اما همین حالا هم وارد شده بود.
اسلحههاشون به زمین برخورد کرد، که باعث شد توجه سه نفر جلویی بهشون جلب بشه. "یکی اینجاست!" یکیشون خبر داد.
وویونگ از طبقه بالایی صدای پا شنید. بازوهای پسرو گرفت و شروع کرد به کشیدنش روی زمین.
"اونجا! پسره رو گرفته!" یکیشون تفنگش رو به طرف وویونگ نشونه گرفت.
چاقو رو از بین دندوناش بیرون کشید و لحظه ای که میخواست پرتش کنه، مرد روی زمین افتاد. همزمان صدای شکستن شیشه های مغازه بلند شد و دو نفر دیگه هم روی زمین افتادن.
"وویونگ همین الان تن لشتو از اونجا بکش بیرون!" سونگهوا غرید.
"دارن از پله ها میان پایین، باید قایم شی." یوسانگ بین حرفش پرید.
وویونگ پسرِ سناتور رو گرفت و کشیدش کنار موتور فریزر و یه گوشه چپوندش. پسر باز نالید و دستش رو بالا برد تا سرش رو بماله.
"خفه شو." وویونگ با عصبانیت زمزمه کرد. بدنش رو با بدن خودش پوشوند و دستش رو روی دهن پسر فشار داد.
صدای قدمهای چند نفر رو پشت سرش شنید و سرش رو آروم به یک سمت برگردوند تا از گوشه ی چشمهاش اونا رو ببینه.
میتونست قلبش که هم زمان با پسر زیر دستش توی سینهاش میکوبید حس کنه.
"اونا مردن! اینجا چه خبره؟" یه نفر داد زد.
"میخوای بکشمشون؟" سونگهوا پرسید.
"نه. همونجا بمون. احتمالا به پشتیبانی خبر دادن. فقط وقتی دخالت کن که وویونگ رو پیدا کردن." صدای هونگجونگ پر از تنش بود.
وویونگ دندونهاش رو به هم سایید و دعا کرد که بقیه گروگانا اونقدر باهوش بوده باشن که از ساختمون خارج شده باشن.
"میخوایم چیکار کنیم؟ رئیس اصلا از شنیدنش خوشحال نمیشه. ما به اون پول احتیاج داشتیم."
"چطور اینطوری شد؟"
"داج مرده! اونا از در پشتی وارد شدن."
"اما پلیس هنوز اون جلوئه."
"پیداشون کن! باید هنوز اینجا باشن!"
میتونست حرکت اونارو پشت سرش بشنوه.
"تکون نخور وویونگ." یوسانگ توی گوشش زمزمه کرد. "یکیشون درست کنارت ایستاده."
"سونگهوا، میتونی شلیک کنی که حواسشون پرت شه؟ وویونگ یه ماشین بیرون منتظرته." هونگجونگ پرسید.
و با صدای شکستن شیشه های قسمت دیگه ای از ساختمون جوابش رو گرفت.
وویونگ نفسش رو حبس کرد و به صدای مردها که داشتن به طرف دیگه ای میدویدن گوش سپرد.
"برو. الان." یوسانگ دستور داد.
وویونگ دولا شد و پسر رو روی شونهاش انداخت. خیلی ناجور بود چون اون قدش از وویونگ بلندتر بود، اما راه دیگه ای نداشتن چون اصلا قابلیت راه رفتن روی پای خودش رو نداشت و کشیدنش روی زمین هم کمکی نمیکرد.
سریع توی انبار پناه گرفت و منتظر صدای یوسانگ شد تا بهش بگه صبر کنه اما هیچ وقت صدایی نیومد.
اونا چند دقیقه ی بعد توی کوچه بودن. وویونگ موقع دویدن به سمت ماشین سر کوچه میتونست لرزیدن ماهیچه های پاهاش رو حس کنه.
بعد زانوهاش خالی کردن و زیر بدن بی حرکت پسری که روی شونههاش بود له شد. از دردِ مچ پای پیچ خوردهش فریاد کشید، اما پلکهاش رو روی هم فشرد و پسر رو از روی خودش کنار زد. اون رو زیر بغلش زد و با خودش روی زمین کشید.
"وویونگ زود باش!" یوسانگ صدا زد.
بالا رو نگاه کرد و یکی از پهبادها رو دید که چند متر بالاتر از سرش درحال پروازه. بعد در پشتی محکم باز شد و یکی از مردها بهش نگاهی انداخت.
وویونگ یکی از چاقوهاش رو بیرون کشید و با حرکت سریع مچ دستش اون رو پرت کرد اما مرد جاخالی داد و سلاحش رو به طرفش نشونه گرفت.
"همونجا وایسا."
وقتی به پاش فشار اورد تا پسر رو روی زمین بذاره، از درد هیسی کشید.
"سونگهوا باید همین الان خودتو برسونی اونجا." هونگجونگ دستور داد.
وویونگ میخواست بهشون بگه که دخالت نکنن، اما وقتی اون مرد بهش زل زده بود نمیتونست حرفی بزنه. نفس عمیقی کشید تا قلبش رو آروم کنه و دنبال موانعی که توی کوچه وجود داشتن گشت.
"دستاتو ببر بالا و آروم برو عقب." مرد غرید و قدمی به جلو برداشت.
"هرکار میگه انجام بده." یوسانگ زمزمه کرد.
"تحمل کن، دارم میرسم." سونگهوا اضافه کرد.
وویونگ داخل لب پایینش رو گاز گرفت. امکان نداشت اون به موقع برسه. دید که مرد یه بی سیم دراورد.
از فرصت استفاده کرد و غلت زد پشت یکی از موانع. یکی از چاقوهاش رو از چکمهش بیرون کشید و پرتاب کرد.
"حرومزاده." مرد فریاد کشید و وویونگ شنید که داره به جلو میدوه.
منتظر موند و وقتی که اون نزدیک شد، یکی از پاهاش رو بیرون برد و مرد سکندری خورد و با صورت روی آسفالت فرود اومد. بعد پشت اون رفت و وقتی داشت شدیدا نفس نفس میزد، آخرین چاقوش رو توی قلب مرد فرو کرد.
وقتی مطمئن شد اون مرد مرده، به طرف بدن بیهوش پسر رفت و تا ماشین کشیدش.
به طرف محل قرارشون با سونگهوا رفتن و در سکوت راه رو به اداره پلیس سپری کردن.
میتونست نگاه سونگهوا رو روی خودش حس کنه، اما فقط محکم تر پسری که روی پاش بود رو نگه داشت و تمرکزش رو به منظره بیرون شیشه ماشین داد. بدن پسره هنوزم بخاطر فریزرها سرد بود و رنگ لبهاش کمی به آبی میزد. اما به نظر میرسید که خوب میشه.
امدادگرها جلوی در منتظرشون بودن و پسر سناتور رو از اون گرفتن.
وویونگ پیشنهاد معالجه پاش رو نادیده گرفت و از کنارشون لنگ زد و رفت. تنها کاری که میخواست بکنه رفتن به اتاقش و دراز کشیدن بود، اما میدونست که این امکان وجود نداشت.
وقتی وارد قسمت زندان خودشون شدن، سونگهوا بالاخره از کوره در رفت. یقهی وویونگ رو گرفت و ماسک خودش رو کشید و انداخت. چشمهای خاکستریش باعث شدن وویونگ به خودش بلرزه و به سرعت سرش رو پایین بندازه. "اون چه غلطی بود کردی، وویونگ؟ میتونستی کشته بشی!"
"ولی نشدم. پس مشکل چیه؟" زیرلب زمزمه کرد و سعی کرد سونگهوا رو عقب هل بده.
اون نگاه... باعث میشد احساس ضعیف بودن بکنه. زانوهاش شروع به لرزیدن کردن و چشمهاش رو بست.
"منو ببین." سونگهوا دستور داد، یقهش رو محکم تر گرفت و تا جایی بلندش کرد که روی نوک انگشتهاش ایستاده بود.
وویونگ دستور رو اطاعت کرد و از ترس لرزید.
"چرا اون کارو کردی؟"
"نمیتونستم ولشون کنم..." وویونگ از درد نالید. "خ-خواهش... خواهش میکنم ولم کن." از این که صداش انقدر بدبخت به نظر میرسید از درون یکه خورد.
وقتی یونهو، یوسانگ، و هونگجونگ داشتن از دور به طرفشون میدویدن، بقیه هم توی راهرو جمع شدن.
سونگهوا کاری رو که ازش خواسته بود انجام داد و وویونگ وقتی داشت دوباره تمام وزنش رو روی پای چپش میانداخت از درد هیسی کشید.
"وویونگ!" هونگجونگ وقتی دید پسر آسیب دیده با نگرانی صداش کرد. "چرا به امدادگرا خودتو نشون ندادی؟"
"من خوبم. فقط یه پیچ خوردگیه." سرش رو پایین انداخت. الان شروع میشد...
"خب پس چه فکری با خودت میکردی؟ بهت دستور دادم سر جات بمونی!" فرمانده فریاد کشید.
وویونگ از ترس سر جای خودش پرید و نگاهش رو روی زمین نگه داشت. "نمیتونستم ولشون کنم. اونا کمک لازم داشتن. داشتن یخ میزدن."
"ما اونجا آدمایی داشتیم که به اوضاع رسیدگی کنن."
"نمیتونستم تنهاشون بذارم. باشه؟" وویونگ بالاخره بالا رو نگاه کرد و به فرمانده چشم غره رفت.
سینه ی هونگجونگ باد کرد و صورتش قرمز شد. "و چرا دقیقا؟ چی انقدر مهم بود که از دستورات من سرپیچی کردی تا گروگانایی رو نجات بدی که خودمون قرار بود نجاتشون بدیم؟"
"چون منم یکی از اونا بودم! و هیچ کسو نداشتم!" وویونگ داد کشید، مشتهاش از خشم گره خورده بودن.
از گوشه چشم دید که یونهو دستش رو روی دهنش گذاشت و سان وول خورد تا پشت سرش بایسته. یوسانگ هم دستش رو بالا برد تا روی سینهش بذاره.
دهن هونگجونگ باز موند و قدمی به عقب برداشت.
وویونگ از فرصت استفاده کرد تا به اتاقش بره، نمیخواست توضیحی بده، ولی لحظه ای که سعی کرد راه بره، پاهاش خالی کردن.
دستهاش رو باز کرد و آماده شد که با زمین برخورد کنه، اما قبلش سونگهوا جلو اومد و توی هوا قاپیدش. چرخوندش و بلندش کرد و وقتی که بقیه با صورتهای شوک زدهشون توی سکوت تماشا میکردن، اون رو به طرف اتاقش برد.
وویونگ نیم نگاهی به بالا انداخت و سردرگمی رو توی چشمهای پسرِ بزرگتر دید، بعد باز سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست. به شونه ی سونگهوا تکیه داد و از تاب کوچیکی که با هر قدمِ اون میخورد لذت برد.
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...