8

127 30 8
                                    

"این اطلاعات درسته؟" هونگجونگ به ورقه ای که توی دستش بود خیره شد. جزئیات برنامه ی یک حمله به یه اسلحه فروشی محلی بود توسط یکی از گنگای کوچیک توی شهر.

"فکر میکنم. پنج دقیقه پیش ایمیلش رو دریافت کردم."افسری که داشت صحبت میکرد سرش رو به تایید تکون داد.

"ممنون. یه گروه تشکیل میدم." هونگجونگ مرخصش کرد و بعد شروع به راه رفتن توی اتاق کرد.

این یه تست عالی بود. اونا هنوز به هم عادت نداشتن اما توی تمرینای دوتایی تا حالا خوب عمل میکردن. سان فعلا توی تمرینها حاضر نمیشد، اما هونگجونگ از یوسانگ و جونگهو بیشتر استفاده کرده بود تا نبود اون رو جبران کنه.

هر پنج تای اونا خوب باهم کنار میومدن و داشتن به سرعت از همدیگه مهارت هاشون رو یاد میگرفتن.

یوسانگ هنوز وقتی بحث استفاده از سلاح بود یکم معذب بود، اما اونقدری یاد گرفته بود که بتونه از خودش دفاع کنه و اینم خودش یک شروع بود.

جونگهو بهشون آموزش مبارزه میداد. حالا این که قبلا رینگ مبارزه داشته قابل درک میشد چون اون معلم فوق العاده ای بود. همه خیلی زود ازش یاد میگرفتن.

برای همچین ماموریتی هونگجونگ حدس میزد چهار نفر کافی باشن. به نظر کار کوچیکی بود. گوشیش رو دراورد به یونهو پیام داد تا خودش رو به دفترش برسونه.

پسر از وقتی که دکتر کیم حرف هاش رو درباره ی سان تایید کرده بود سرش خیلی شلوغ شده بود. هونگجونگ از این میترسید که دوستش زیادی به سان نزدیک بشه... درهرحال اون یه قاتل بود، حتی اگر یادش نمیومد. اونا ردش رو توی چندین صحنه‌ی جرم شناسایی کرده بودن.

"چی شده؟" یونهو از لای در سرش رو اورد داخل.

"فکر میکنم اولین تست گروه رو پیدا کردیم." هونگجونگ کاغذ اطلاعات رو بالا گرفت.

چشمای یونهو وقتی که داشت یادداشت رو میخوند برق زدن. "کی رو درنظر داری؟"

"خودم. و داشتم به مینگی، سونگهوا، و جونگهو فکر میکردم."

یونهو به فکر فرو رفت و لب پایینش آویزون شد. بعد سرش رو آروم تکون داد. "آره، آره فکر کنم ایده‌ی خوبیه. مطمئنی نمیخوای باهاتون بیام؟"

"آره. از پس سه تاشون برمیام. تازه سونگهوا میره بالای پشت بوم پس فقط ما سه نفر روی زمین میمونیم. تو میتونی با بقیه کار کنی. ازت میخوام یه لیست از وسایلی که یوسانگ لازم داره تهیه کنی. دارم روی یه اتاق امن براش کار میکنم تا هرچه زودتر آماده شه و همه چیز رو زیر نظر بگیره."

یونهو متعجب شد، اما تایید کرد. "باشه، بیا همین کار رو انجام بدیم."
.

.

.

.

جونگهو همونطور که به داستان هونگجونگ گوش میداد دستش رو روی چونه‌ش کشید.

از یک گنگ کوچیک توی شهر خبر رسیده بود که میخوان به یه اسلحه فروشی حمله کنن تا تجهیزات بدزدن. قابل درک بود که یه گروه به سلاح های بیشتری نیاز داشته باشه، اما این که بخواد کل مغازه رو خالی کنه؟ یکم برای جونگهو مشکوک بود، و میتونست ببینه که نظر سونگهوا هم همینه چون چشم هاش داشتن باریک تر و باریک تر میشدن.

هونگجونگ اما به نظر پر از اعتماد به نفس بود. "سونگهوا، میخوام بالای ساختمون روبروی مغازه باشی که حواست به ما باشه."

"میتونم اینکارو انجام بدم." پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و صافتر نشست.

"خوبه، بهم بگو چه تجهیزاتی احتیاج داری تا آمادشون کنم. و مینگی و جونگهو، شماها با من میمونید. غافلگیرشون میکنیم و شکستشون میدیم. میخوام زنده دستگیرشون کنیم. هر اطلاعاتی که بتونن بهمون بدن ارزشمنده."

"یه مشکلی دارم." سونگهوا گفت.

هونگجونگ سرش رو تکون داد تا اون ادامه بده.

"یونیفرم تو زیادی ضایع‌ست. و جدی، اگر بخوای با اون کار کنی میتونی هممونو توی خطر بندازی. اگر میخوایم شروع کنیم، به یه لباسی احتیاج داریم که شناسایی نشیم."

"موافقم." مینگی جلو اومد.

جونگهو دید که هونگجونگ عقب رفت و توی چشمای پسر نگاه نمیکرد. بعد از روزی که مینگی تلاش کرده بود فرمانده رو تشویق کنه و داروی خواب آور بهش تزریق شده بود، همه چیز بینشون شکرآب بود.

این... کراشی که مینگی روی هونگجونگ داشت یکم زیادی واضح بود. حتی فکر کردن بهش باعث میشد جونگهو چشم هاش رو توی حدقه بچرخونه. اون یه زندانی بود. چطوری میتونست با فرمانده ی پلیس لاس بزنه؟

"چی توی نظرته؟" هونگجونگ برگشت و به سونگهوا نگاه کرد.

شونه های مینگی وقتی که داشت قدمی عقب تر میرفت افتادن.

"یه چیز تیره که بتونیم توی سایه ها مخفی بشیم. و یه ماسک برای صورتامون میتونه خوب باشه. هرچی کمتر دیده بشیم بهتره. این اتفاق قراره کی بیوفته؟"

"طبق اطلاعاتی که گرفتیم، دو شب بعد."

سونگهوا دستی به موهاش کشید. "اگر بخوای انجامش بدی من میتونم یه فکری براش بکنم. همین الانم زندگیمو گذاشتم وسط، ریسک دیگه‌ای نمیکنم."

"و نمیخوام که اینطور بشه." هونگجونگ سریع پاسخ داد. "اولین نگرانی من اینه که از همتون تا جایی که میتونم محافظت کنم. سر حرفم هستم. میخوام بهتون یه شانس دوباره بدم."

جونگهو نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. اون مرد کوچیک قلب بزرگی داشت. آدمای زیادی نبودن که به افرادی مثل اون یا هرکدوم از زندانیای دیگه همچین فرصتی بدن. و نگرانیش از حرف هایی که میزد مشخص بود. جونگهو به این که اولویت اول هونگجونگ سلامتی اونا بود ایمان داشت.

"ممنون." کمی تعظیم کرد.

گونه های هونگجونگ گل انداختن و گلوش رو صاف کرد. "لازم نیست از من تشکر کنید. این شغل منه. حالا میخوام لیست هرچیزی که لازم دارید رو بهم بدید. این اعتماد باید دوطرفه باشه."

هرسه با سر تایید کردن و مداد و کاغذی که فرمانده بهشون داد رو گرفتن.

جونگهو چیز زیادی لازم نداشت چون سلاح های اصلیش مشت‌ها و پاهاش بودن، ولی مطمئن شد که در کنار ایده ی لباس مخفی سونگهوا جلیقه ضدگلوله هم اضافه کنه.

دوتای دیگه لیستاشون بلندتر بود، اما اونا مهارت هاشون به ابزار خاصی احتیاج داشت.

واقعا داشتن این کارو میکردن. عجیب بود اما دوست داشت ببینه چی میشه. جونگهو واقعا میخواست آزادیشو به دست بیاره. امیدوار بود همه چیز درست پیش بره.

.

.

.

.

مینگی همونطور که با یه گیره کاغذ ور میرفت کنار جونگهو و هونگجونگ نشست. یک کوچه نزدیک مغازه پیدا کرده بودن و مخفی شده بودن تا دزدی اتفاق بیوفته.

لباسایی که سونگهوا براشون آماده کرده بود عالی بودن. همه کاملا سیاه پوشیده بودن، دستکش هایی داشتن که اگر لازم میشد میتونستن سر انگشت‌هاش رو دربیارن. سونگهوا همچنین کلاه های بزرگ سیاهی براشون سفارش داده بود که به همراه ماسکی که میپوشیدن صورتشون رو میپوشوند.

اعصاب مینگی شروع به تحریک شدن کردند و جابه‌جا شد. عادت نداشت با بقیه کار کنه و نمیخواست ناامیدشون کنه.

مخصوصا هونگجونگ رو.

درک میکرد که چرا دارو بهش تزریق شده بود، و قصد نداشت اون رو بترسونه، اما یکدفعه ذوق زده شده بود و عقلش کار نکرده بود.

جونگهو نگاهی بهش انداخت و سرش رو براش تکون داد تا آرومش کنه. خودش هم نگران به نظر میرسید.

خیلی براشون زود بود که توی یک تیم کار کنن، اما همه تاثیر اون دستبند رو دیده بودن پس فرار کردن هم فایده ای نداشت.

هونگجونگ کارش رو درست انجام داده بود.

"ماشین داره از غرب نزدیک میشه." صدای سونگهوا رو توی گوششون شنیدن.

مینگی جایی رو که سونگهوا داشت دیدبانی میداد نگاه کرد اما خودش رو ندید. تاثیربرانگیز بود که سونگهوا میتونست انقدر خوب مخفی بشه، اما خب، برای کسی که از مافیا اومده بود طبیعی بود که تمرینای سخت تر از این رو پشت سر گذرونده باشه.

"حواستون جمع باشه." هونگجونگ زمزمه کرد.

مینگی تایید کرد و تفنگ کوچیکی که داشت رو بیرون آورد. از تفنگ استفاده کردن خوشش نمیومد. خیلی سروصدا داشت. ولی باهاش احساس امنیت بیشتری میکرد.

یک ون جلوی مغازه متوقف شد و چند مرد بیرون پریدن. یکیشون دستگاهی رو به طرف دوربین مداربسته ی توی خیابون گرفت و دکمه ای فشرد. لیزر قرمزی ازش بیرون زد.

اون وسیله دوربین رو از کار انداخت، به همراه بقیه دوربین های توی منطقه. اون آدما کارشون خوب بود.

"اون وسیله هرچیزی که بود داره دوربین تفنگ من رو هم از کار میندازه." سونگهوا هشدار داد.

"اگر لازمه عقب نشینی کن." هونگجونگ صداش رو آروم تر کرد و همونطور که اونها داشتن نزدیکتر میشدن خودش رو پایین تر برد.

"نه، مشکلی ندارم. فقط نمیتونم دقیق باشم."

همونطور که اون مردها جمع میشدن، مینگی ده نفرشون رو شمرد. دوبرابر چیزی بود که انتظارش رو داشتن.

وقتی که اونا شروع به قدم زدن به طرف مغازه کردن به خودش لرزید.

یه جای کار میلنگید.
.

.

.

.

سونگهوا دوربین روی تک تیرش رو از جا دراورد و پرت کرد کنار. اون دستگاه رو به خوبی میشناخت، و این به این معنی بود که اونطور که هونگجونگ میگفت اینا فقط یه گنگ خیابونی معمولی نبودن. یا این بود و یا این که اون دستگاه رو از جای دیگه دزدیده بودن.

چشم هاش رو ریز کرد تا گروهی رو که داشت جلوی مغازه جمع میشد رو ببینه. سعی کرد صورت آشنایی توی اونها پیدا کنه.

ولی اون ها هم آماده اومده بودن.

صورت هاشون با ماسک یا باندانا پوشیده شده بود.

شروع کردن آروم راه رفتن به طرف مغازه. اما زیادی راحت بودن.

"هونگجونگ، اصلا از این قضیه خوشم نمیاد. اون دستگاه نباید دست یه گنگ معمولی باشه. فکر میکنم باید ماموریت رو لغو کنیم."

"نه، چند بار شلیک کن و یجور وانمود کن انگار چند نفر اون بالا هستن. باید حداقل یکیشونو بگیریم."

سونگهوا زبونش رو جوید و جلوی پای اون مردها رو نشونه گرفت.

"حالا." هونگجونگ دستور داد.

پسر چندین بار شلیک کرد و باعث شد همه به کناری بپرن و پخش بشن.

نقشه تقریبا خوب پیش رفته بود. اونها از هم جدا شدن و تفنگ های خودشون رو بیرون کشیدن.

سونگهوا دید که سه تا همکارش از سایه ها بیرون دویدن و شروع به حمله کردن به نزدیکترترین هدف‌ها کردند. چندتاشون رو هدف گرفت و چند بار دیگه شلیک کرد.

یکیشون پشت کسی که فکر میکرد جونگهو باشه پرید و به طرفش نشونه گرفت.

جونگهو برگشت و خشکش زد.

صدای شلیک بلندی توی منطقه پیچید و بدنی بی‌جون روی زمین افتاد. سونگهوا لب‌هاش رو زبون زد و خندید. "لعنتی، کارم درسته."

"ممنون سونگهوا." جونگهو زمزمه کرد و بعد دوید تا یک نفر دیگه رو زمین بزنه.

چند نفر دویدن و به ون برگشتن.

"دارن عقب نشینی میکنن. مراقب باشید." سونگهوا هشدار داد و دید که ون عقب رفت.

بعد یک نفر از سقف ماشین بیرون پرید و شروع به شلیک کردن طرف اون کرد.

سونگهوا پشت دیوار پناه گرفت. اون مرد به شلیک کردن ادامه داد و راه فرار ون رو باز کرد.

صدای بعدی که سونگهوا شنید انفجار بود.

.

.

.

.

هونگجونگ با فریاد جلو دوید و با لگد تفنگ رو از دست یک نفر انداخت. مرد به زمین زدش و حالا سعی داشت توی مبارزه کشتی ای که بینشون به راه افتاده بود برنده بشه.

وقتی مشت به سمتش پرتاب شد سرش رو کنار کشید. مرد از برخورد مشتس با آسفالت فریاد کشید.

هونگجونگ از این فرصت استفاده کرد تا جاهاشون رو با هم عوض کنه و یک جفت دستبند بیرون کشید.

وقتی که روی دستگیر کردن مرد تمرکز کرده بود صدای سونگهوا که داشت بهشون هشدار میداد رو نشنید.

وقتی کارش تموم شد، بالا رو نگاه کرد و دید که ون داره حرکت میکنه.

حداقل یک نفر رو گرفته بودن.

ولی قلبش تقریبا ایستاد وقتی دید چیزی از ون بیرون پرت شد. روی زمین به طرفشون غلتید و بعد هونگجونگ متوجه جرقه‌ی فتیله شد.

"بخوابید رو زمین!" بلند شد و به سمت بمب دوید.

صدای شلیک گلوله ها اطرافش رو پر کرده بود اما خودش رو به بمب رسوند و برداشتش و بعد با تمام قدرت پرتابش کرد.

بازویی دور کمرش حلقه شد و بعد از این که اون رو به پشت نزدیکترین ساختمون کشید، به دیوار چسبوندش.

بمب منفجر شد و تمام ساختمون های اطراف رو لرزوند.

اون یه بمب معمولی نبود.

وقتی که انفجار فروکش کرد، هونگجونگ به بالا نگاه کرد و فهمید اون مینگی بوده که نجاتش داده و بدن خودش رو سپر قرار داده.

لبش رو گاز گرفت. خوش شانس بود که مینگی نمیتونست صورتش رو پشت ماسک و کلاه ببینه.

این بشر واقعا حد و حدودش رو نمیدونست، نه؟

"شماها خوبید؟" سونگهوا از راه ارتباطیشون صداشون کرد.

"آره، فکر میکنم خوبیم." مینگی همونطور که از دیوار دور میشد جواب داد. "جونگهو؟"

"من خوبم. اون چه کوفتی بود؟"

هونگجونگ به مردی که تونسته بودن بگیرن چشم غره رفت. "تله. یک راست وارد یه تله شدیم. سونگهوا مراقب باش و برگرد سمت ماشین. ممکنه هنوز آدماشون این اطراف باشن."

"دارم میام." صداش کمی بهت زده بود.

"جونگهو، میتونی بیاریش؟" به مبارز نگاه انداخت. جونگهو در جوابش سرش رو تکون داد و مرد رو به راحتی بلند کرد. "خیلی خب، بیاید برگردیم و بعد ببینیم الان چه اتفاقی افتاد."

مینگی کمکش کرد بلند شه و بعد وقتی که داشتن به طرف ماشین میرفتن پشتش به راه افتاد.

چطور میتونست انقدر احمق باشه؟ حالا که فکر میکرد، اطلاعات خیلی راحت به دستشون رسیده بود...

اولین ماموریتش به عنوان فرمانده، و اون شکست خورده بود.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Место, где живут истории. Откройте их для себя