مقدمه

401 57 8
                                    

سونگهوا

سونگهوا هم زمان با خیره شدن به ساختمون سرد مقابلش، نفس عمیق بریده ای کشید. باورش نمیشد که واقعا داره به انجام این کار فکر میکنه...


اما احساس گناهی که داشت، بیش از حد تحمل بود.


دستاش هنوز از زمانی که نگاهش به اون زن افتاده بود که با چشمای سبز درشتش، التماسش میکرد که بهش رحم کنه، میلرزیدن.


به طور معمول، هیچ مشکلی نداشت. کشیدن اون تکه ی فلزی خمیده مثل آب خوردن بود. و هردفعه هم به هدفش میخورد.


برای سالها زیر دست پدرش تمرین کرده بود تا بهترین قاتل بشه. توی مهارتش با اسلحه ها هیچ رقیبی نداشت، و بخاطر همین، خواهان زیادی هم داشت.


آدم های زیادی از سرتاسر این کره ی خاکی کثیف، مبلغ های زیادی براش میفرستادن تا اون کار هدفشون رو تموم کنه.


سونگهوا هیچ وقت شکست نخورده بود.


اما الان... الان آخرین تکلیفش بهش داده شده بود که تمرین هاش رو به پایان میرسوند. پدرش کشیده بودش یه گوشه و بهش گفته بود که باید قبل از این که تمام و کمال آماده بشه، یک کار دیگه رو انجام بده.


به عنوان رهبر ولف پک(Wolf Pack)، یکی از شناخته شده ترین، محافظت شده ترین، و قدرتمندترین باندهای مافیا، پدرش مرد قدرتمندی بود.


سونگهوا هم خیلی از صفات اون رو به ارث برده بود، و به هیچ وجه قصد نداشت که پدرش رو ناامید کنه.



"نمیتونم انجامش بدم." دست هاش میلرزیدن.


"ناامیدم نکن پسر! آخرین امتحانت، آخرین ماموریتت و بعد آماده ای!" پدرش غرید.


چشم تو چشم اون زن نگاه کرد و اسلحه توی دستش لرزید. زن از پشت دهان بندش شروع به التماس کرد. از نظر پدرش اون همین حالا هم شکست خورده بود چون هدف تردیدش رو دیده بود.


"بزن!" پدرش فریاد کشید‌.


هم زمان با قلبش که به سینه اش میکوبید، لبش رو گاز گرفت.


این درست نبود...



بنگ.


سونگهوا لرزید و چشماش رو بست. از ته قلبش میدونست که دیگه هرگز نمیتونه این کارو تکرار کنه. دردی که داشت میکشید و عذاب وجدانی که باید تحمل میکرد، بیش از حد بود.


عذاب وجدان. انگار که حق داشت از وجدان حرفی بزنه.


بعد از تمام کارهایی که انجام داده بود؟ تمام زندگی هایی که گرفته بود؟


شاید بخاطر همین بود که انقدر براش سخت بود...


چون اون واقعا احساس گناه میکرد.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora