41

99 19 4
                                    

یونهو بالاخره بیدار شد و دلیلش فقط یک چیز بود. سرفه‌های وحشتناکی که کل بدنش رو درد میاوردند. چشم‌هاش تار شدن، توی خودش جمع شد و سعی کرد این حس رو از خودش دور کنه که هر لحظه ممکن بود شُش خودش رو با سرفه‌هاش بالا بیاره.


دست‌هایی روی کمر و شونه‌اش بودن و آروم ماساژش میدادن. صدایی داشت سعی میکرد از بین زنگی که داشت توی گوشش میزد شنیده بشه.

هیچ ایده‌ای نداشت که کجاست، ساعت چنده، یا اینکه چه خبره. ولی یه چیزی بود که میدونست.

سان رو میخواست.

سعی کرد بین سرفه‌هاش صداش بزنه.

صدا هنوز داشت سعی میکرد از بین وضعیت مه‌آلود توی سرش عبور کنه و هر توانی که توی وجودش داشت رو گذاشت تا روی اون صدا تمرکز کنه.

"...ن...س... ن...ف..."

یکم داشت واضح‌تر میشد.

یونهو نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه.

"خودشه. نفس بکش. حالت خوبه."

سرش رو برگردوند و همه چیز توی لحظه براش متوقف شد. سان اونجا بود. با لبخند بزرگش و چشمای پر اشکش روش خم شده بود.

و فوق العاده بی نقص به نظر میرسید.

"سانی." یونهو نفس تیزی کشید و با بدن ضعیفش سان رو توی بغلش کشید. "خیلی متاسفم. من خیلی، خیلی متاسفم." انقدر زمزمه‌ش کرد تا دوباره به سرفه افتاد.

"آروم باش." سان پشت سر یونهو رو آروم نوازش کرد.

یونهو چشماش رو بست و از درد غرولندی کرد.

سان حرکت کرد تا کنارش دراز بکشه و سر یونهو رو به سینه‌ش چسبوند. یونهو سرش رو برگردوند تا بتونه صدای تپش قلب سان رو بشنوه. همون صدا به تنهایی کمکش کرد آروم بشه و به واقعیت برگرده.

"چه اتفاقی افتاد؟" چشم‌هاش رو بسته نگه داشت.

انگشت‌های پسر توی موهاش حرکت میکردن و باعث شد یکم لبخند رو لبش بیاد. این یکی از حسای مورد علاقش بود. کاری بود که یوری همیشه انجام میداد...

"چی یادته؟"

یونهو سعی کرد فکر کنه و پیشونیش چین افتاد. "من... یادمه ازت فرار کردم." سان رو محکم‌تر بغل کرد." و رانندگی کردم، اما بیشترش برام محوه. فکر کنم یادم میاد که رفتم قبرستون، و بعد هونگجونگ اومد. اما... بعد از اون دیگه..."

سان آروم زیر لب زمزمه کرد و به نوازشش ادامه داد. "هونگجونگ گفت چند متر از ماشین فاصله داشتی که از حال رفتی. چند روزه که خوابی و تبت بالا بود. نگران بودم بخاطر این باشه که زخمات عفونت کرده باشن، ولی فکر کنم بخاطر بارون و استرس باشه."

یونهو بغض توی گلوش رو قورت داد و سرش رو بیشتر به سینه‌ی سان فشرد.

"یونی... اتفاقای زیادی افتاده. پایگاه رو از دست دادیم."

"منظورت چیه؟" سرش رو عقب برد و سان رو تماشا کرد که داشت با کلمات دست و پنجه نرم میکرد. بعد اتاق رو نگاه کرد و هیچ چیز آشنایی ندید. "ما کجاییم؟"

پسر داشت به حرف میومد که در اتاق باز شد. "سان؟ تو... یونهو!" هونگجونگ دوید و از روی سان خم شد تا دستش رو روی گونه‌ی یونهو بذاره. "بالاخره بیدار شدی! خیلی خوشحالم که بیداری."

"سلام جونگ." ضعف هنوز توی صداش واضح بود، اما نمیخواست سان رو ول کنه. میترسید اگر ولش کنه، بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده بود، یکدفعه از جلوی چشماش ناپدید شه و بره.

"حالت چطوره؟"

"افتضاح."

هونگجونگ خندید. "بایدم همین باشه."

"چه اتفاقی افتاده؟" یونهو به هردوشون نگاه کرد.

هونگجونگ آهی کشید و دستش رو توی موهای شلخته‌ش کشید، معلوم بود خیلی استرس کشیده. بعد دوباره آه بلندتری کشید. "میخوام یچیزی بهت بگم و انتظار ندارم من رو ببخشی. اما بازم میخوام ازت خواهش کنم که اینکارو بکنی." هونگجونگ مکث کرد و صورت یونهو رو بررسی کرد. وقتی سکوتش رو دید، ادامه داد. "وقتی داشتیم از قبرستون برمیگشتیم مامور یو زنگ زد... اخراجم کرد بعدم گفت میخواد بقیه رو بازداشت کنه."

یونهو نفس تیزی کشید و دستش رو از روی سان برداشت تا جلوی دهنش بذاره.

"پس منم یه تصمیم لحظه‌ای گرفتم و همه جمع کردیم و از اونجا زدیم بیرون... که باعث شد من و تو مجرم بشیم... و الان تحت تعقیبیم. ببخشید که نذاشتم خودت تصمیم بگیری، ولی اون موقع بیهوش بودی و نمیدونستم باید چیکار کنم." هونگجونگ عصبی به نظر میرسید و با چشمای وحشت‌زده‌ش به یونهو خیره شد.

پسر فقط یه لبخند کوچیک تحویل دوستش داد و دستش رو دراز کرد تا دست اون رو بگیره. "چیزی برای بخشش وجود نداره." برگشت تا به سان نگاه کنه. "منم همین تصمیمو میگرفتم."

اشک توی چشمای سان حلقه زد، صورتش رو توی موهای یونهو فرو برد و محکم‌تر توی بغلش فشردش.

هونگجونگ نفس راحتی کشید و سرش رو خم کرد. "ممنون."

"خب حالا نقشه چیه؟"

"سونگهوا تونست باهامون تماس بگیره، پس الان میدونیم کجاست، ولی امکان نداره بتونیم اون و وویونگ رو از اونجا بیرون بیاریم. منطقه‌ش زیادی محافظت شده‌ست. اما بهمون گفت که ولف پک میخوان به یه مرکز تحقیقاتی که شمالِ اینجاست دستبرد بزنن. اونجا خارج از منطقه‌ی خودشونه."

چشمای یونهو از تعجب گشاد شدن. "خب حالا نقشه چیه؟" دوباره سوالش رو تکرار کرد.

"یوسانگ داره یه پیام بهشون میفرسته که خبردارشون کنه و ببینه میخوان چیکار کنن. همه منتظر جواب اون مرکزیم."

"مینگی و جونگهو، اونا حالشون خوبه؟"

هونگجونگ با سر تایید کرد. "همه صحیح و سالم اومدیم بیرون. فقط یکم دیگه مونده بود. وقتی راه افتادیم پلیس پشت در بود."

یونهو چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. هیچ وقت فکرشم نمیکرد مجرم بشه، اما حالا که پیش اومده بود دیگه باید باهاش کنار میومد.

بعد از چند لحظه، هونگجونگ بلند شد تا بره به یوسانگ سر بزنه، و یونهو و سان رو دوباره تنها گذاشت.

"خیلی متاسفم سان." یونهو دوباره برگشت تا سرش رو به سینه‌ی سان تکیه بده.

"نباید عذرخواهی کنی... من کار وحشتناکی باهات کردم."

"اما تقصیر تو نبوده. میدونم تو اینکارو نکردی." یونهو بینی‌ش رو عقب و جلو کشید. "نباید اونجوری وحشت میکردم."

سان سرش رو بیشتر نوازش کرد. "ششش. دیگه گذشته، الان چیزای دیگه‌ای داریم که باید روشون تمرکز کنیم. اما یه چیزو به من بگو... منو میبخشی، درسته؟"

یونهو لرزش صدای سان رو حس میکرد. میدونست فقط یکم دیگه تا گریه فاصله داره.

میخواست بهش بگه چیزی برای بخشیدن وجود نداره، میخواست بگه که اون موقع فقط احمق و کله خراب بوده و درست فکر نمیکرده، که خودشم ترسیده بوده و نمیدونسته چطور باید این رو بپذیره که آدمی که بیشتر از هرچیزی عاشقشه خواهرش رو کشته.

اما نگفت.

به‌جاش، حلقه‌ی بازوهاش رو دورش محکم‌تر کرد و زیرلب زمزمه کرد. "آره سان. میبخشمت. همه چیزو میبخشم."

لرزش لبای سان رو روی سرش حس کرد و بعد چندتا قطره اشک هم همراهش شد، اما هیچ چیزی نگفت. فقط میخواست از این لحظه لذت ببره. و با این که دلش میخواست سان رو همونجا محکم بگیره و ببوسه، میدونست باید صبر کنه تا حالش بهتر بشه.

و مصمم بود که بهتر بشه، چون میخواست هرچه زودتر به سان ثابت کنه چقدر دوستش داره.

وقتی کنار قبر یوری نشسته بود، مدت طولانی‌ای رو فقط صرف التماس کرده بود که یه جوری راهنماییش کنه. با این که میخواست بخاطر کاری که کرده بود از سان متنفر باشه، قلبش هیچ وقت راضی نشده بود این حس رو توی خودش جا کنه. و فکر میکرد بخاطر خواهرش باشه.

اون مدت زمان زیادی رو عذاب کشیده بود... پس یونهو خیلی وقت پیش به خودش قبولونده بود که اون الان توی یه جای بهتره. میدونست که حتی اگر زنده میموند یه روز بالاخره دوباره به سرش میزد و سعی میکرد خودش رو بکشه.

یوری همیشه میدونست چی باید بگه. وقتی کنار سنگ قبرش نشسته بود، یونهو یجورایی حس کرده بود که اون داره بهش میگه همه چیز قراره بهتر بشه. احتمالا بخاطر بارون و مریضیش بود اما میتونست قسم بخوره که دستای خواهرش رو روی بدنش حس کرده بود.

اون حالش خوب بود.

و یونهو یه طور دیگه‌ای به سان احتیاج داشت.

طوری که بغیر از اون، هیچ کس دیگه‌ای رو نمیخواست.

.

.

.

.

یوسانگ آبنبات توی دهنش رو گاز زد، لازم بود حرصش رو روی یه چیزی خالی کنه. صدای خرد شدن آبنباتش حس بهتری بهش میداد اما برای یک لحظه‌م ترسونده بودش.

منتظر جواب اون آزمایشگاه بود.

پهباداش تمام منطقه‌ی شمالی رو گشته بودن و یه ساختمون رو پیدا کرده بودن که به دامنه‌ی کوه چسبیده بود.

به طور وحشتناکی ازش محافظت میشد، و یوسانگ اشتباهی یکی از سنسوراشون رو فعال کرده بود. چندین پهباد به سرعت پرواز کرده بودن تا منطقه رو بررسی کنن. تقریبا نزدیک بود تو اون وضعیت پهبادش رو از دست بده، که اصلا خوب نبود چون معلوم نبود کِی دوباره میتونست یکی دیگه بگیره.

ولی حالا که منطقه رو پیدا کرده بود، تونسته بود دنبال شبکه‌شون بگرده و ساعت‌ها وقت گذاشته بود تا از دیوار محافظتیشون رد بشه تا پیام رو شخصا بهشون برسونه.

غذاهاشم توی اتاقش میخورد، میترسید کامپیوترش رو برای مدت زمان زیادی رها کنه. اگر یه قدم اشتباه برمیداشت همه چیز خراب میشد.

وقتی بالاخره موفق شده بود وارد بشه، یه پیام با کد‌هایی که توی شبکه پیدا کرده بود فرستاده بود.

هر قدمش ریسک بود... اون آدما کاملا حق داشتن که باورش نکنن اما باید تلاش خودشونو میکردن.

اگر ولف پک برنامه داشت که به اونجا دستبرد بزنه، حتی با همه‌ی اون نگهبانا، یوسانگ فکر نمیکرد بتونن جلوشونو بگیرن.

فکرش کشیده شد به سمت سونگهوا و وویونگ. امیدوار بود هنوزم حالشون خوب باشه. سونگهوا دیگه باهاشون تماس نگرفته بود که قابل درک بود، اما یوسانگ رو نگران میکرد.

آهی کشید و چشماش رو مالید.

تقریبا دوازده ساعت شده بود که پیام رو فرستاده بود. یکی بالاخره تا الان باید میدیدش، اما یوسانگ طوری پیام رو فرستاده بود که اونا بتونن بهش جواب بدن.

سرِ دوازده ساعت، یه پیام دیگه میفرستاد.
در اتاقش باز شد و برگشت و جونگهو رو دید که داره وارد اتاق میشه. نگاهش رو روی زمین نگه داشته بود و جلوتر اومد.

یوسانگ متوجه شد خیلی وقته که با اون وقت نگذرونده. قبلا میومد و موقع کار پیش یوسانگ مینشست، اما از وقتی اومده بودن اینجا اینکارو نکرده بود. "سلام." سعی کرد اینبار خودش سر بحث رو باز کنه.

"اینا آدمایی‌ان که میخواستی. فقط مطمئن شو از اسم من استفاده میکنی و رمزی که اینجا دورش خط کشیدمو میگی. کنار هر اسم نوشتم چی میتونن برامون تهیه کنن. هرچیزی که فکر میکنی لازم داریم رو بگو. بیشترشون یا به من بدهکارن و یا مشکلی ندارن بعدا پرداخت کنم." جونگهو یک برگه کاغذ رو روی میز گذاشت.

بعد برگشت و رفت تا از اتاق بیرون بره.

"کجا داری میری؟" یوسانگ صندلیش رو چرخوند.

"کار دارم. یونهو بیدار شده پس به محض این که بهتر بشه میخوایم برنامه‌ریزی کنیم." حتی پشتش رو هم نگاه نکرد.

"اوه! حالش خوبه؟"

جونگهو شونه‌هاش رو بالا انداخت. "فکر کنم. هنوز ندیدمش، هونگجونگ دیدتش." دوباره به راهش ادامه داد.

"چرا حس میکنم داری به من بی محلی میکنی؟"

"اشتباه میکنی. کار دارم." جونگهو حین جواب دادن از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.

یوسانگ چشماش رو توی حدقه چرخوند و چرخید به طرف میز. اگر جونگهو میخواست اینطوری رفتار کنه، میتونست. برای یوسانگ مهم نبود.

اما یه جایی از اعماق قلبش، دلش براش تنگ شده بود. حتی فقط اگر در حد این بود که باز بیاد و موقع کار کنارش بشینه، مشکلی نداشت.

بعد از برداشتن یه آبنبات دیگه و چپوندنش توی لپش، شروع کرد به ایمیل زدن به اسمایی که جونگهو بهش داده بود.

اگر میخواستن جلوی ولف پک رو بگیرن، باید از هر کمکی که داشتن استفاده میکردن.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt