2

166 35 6
                                    

یونهو همینطور که با چندین لیوان قهوه توی دست‌هاش اینطرف و اونطرف میرفت، به خودش بدوبیراه گفت. از وقتی که هونگجونگ فرمانده شده بود، یونهو تبدیل شده بود به مامور تدارکات و الان نوبت قهوه بود.

یکی از لیوان ها رو به منشی جدیدی داد که پشت دفتر اصلی مینشست، و یکی هم به یکی از افسرهای ارشد داد و بعد وارد دفتر فرمانده شد.

هونگجونگ فقط به اندازه‌ای سرش رو بالا اورد تا لبخند کوچیکی تحویلش بده و بعد برگشت سراغ برجی از کاغذایی که جلوش بود.

"بفرمایید، رئیس." یونهو یکی از لیوان ها رو جلوی اون گذاشت. سه تای دیگه رو روی میز خودش گذاشت و بعد سرجاش نشست.

"تروخدا منو اینجوری صدا نکن." هونگجونگ با غرولندی جوابش رو داد و بعد دستش رو بین موهای سورمه‌ایش کشید.

"چجوری میتونم اینکارو نکنم؟ الان دیگه واقعا حقیقته! پس تا دلم بخواد بهت میگم رئیس! برنامه‌ی امروز چیه رئیس؟ چکار باید بکنیم که اینجارو زیر و رو کنیم؟ نقشه چیه؟ برای کمک باید چیکار کنم؟ چی-"

"خیلی خب!-" هونگجونگ از جا پرید و به طرف یونهو رفت. "امروز دیگه قهوه بی قهوه."

"ولی امروز زیاد نخوردم!" یونهو به سرعت از خودش دفاع کرد. حس کرد لب هاش دارن جمع و غنچه میشن.

"آره، همیشه درموردش دروغ میگی پس فعلا قهوه تعطیله." هونگجونگ هر سه تا لیوان رو برداشت و توی سینک خالی کرد.

یونهو نتونست جلوی خودش رو بگیره و همونطور که پایین رفتن و ناپدید شدنشون توی چاه رو تماشا میکرد، نالید.

"حالا، برای این که چندتا از سوال هاتو جواب بدم. نقشه‌ام اینه که همه چیزو بررسی کنم و مرتبشون کنم. میخوام بدونم کیا رو توی بازداشتگاهمون داریم و دنبال چه کسایی هستیم. نمیخوام مثل فرمانده‌ی قبلی عقب بشینم و هیچ کاری نکنم. ما راه درست رو پیش میگیریم." هونگجونگ هم زمان با پایان حرفش انگشتش رو روی زخم ابروش کشید.

این یکی از عادتای هونگجونگ بود که بعد از درگیر شدنش با یه باند و به وجود اومدن اون زخم به دست اورده بود. اون زمان هنوز تازه کار بود. حالا اون زخم براش مثل یک مدال افتخار بود و یونهو هربار که میدید اون این کار رو انجام میده ناخوداگاه لبخند میزد.

"اوکی، تا الان چیکار کردی؟" یونهو پرسید، حالا داشت با بافت توی موهاش بازی میکرد.

"خب،" هونگجونگ به برج فایل هایی که سمت چپش چیده شده بودن اشاره کرد. "اینا افرادین که توی بازداشتگاه داریم." بعد به برج کاغذ بلندتری که سمت راستش بود اشاره کرد. "اینا هدف‌هامون توی این منطقه‌ان."

"لعنتی." یونهو یکی از ابروهاشو بالا انداخت. "خبببب حالا میخوای کدومو انجام بدم؟"

"هرکدوم که راحت تری." هونگجونگ آهی کشید و سر جاش برگشت. "احتمالا یکی دو هفته‌ای وقتمون رو میگیره تا همشون رو سروسامون بدیم، با توجه به این همه حواس پرتی‌ای که برام پیش میاد. به نیرو گفتم که تا میتونن با من تماس نگیرن تا اوضاع اینجا رو روبه‌راه کنم.‌.."

"مطمئنم از پسش برمیایم. پس تقسیم کارهای این چند روز رو به بقیه اطلاع دادی؟"

"آره."

یونهو لب هاش رو به هم فشار داد. "و میخوای من چیکار کنم؟ گشت زنی؟ جریمه؟"

هونگجونگ به بالا نگاه کرد و لبخند زد. "برام مهم نیست بقیه چی میگن. تو همکار منی پس همینجا میمونی."

لبخندی بزرگ صورت یونهو رو گرفت، پرید و فایل‌های سمت راست هونگجونگ رو قاپید و بهشون نگاهی انداخت.

کار سنگینی بود اما سیستمی رو پیش گرفت که فکر میکرد کار رو بهتر پیش میبره. اون شروع به مرتب کردن پرونده ها از بدترین جرم کرد، میخواست دزدی باشه، آتش سوزی عمدی، یا قتل. اون فایل‌ها براش بدترین بودن... چطور یک نفر میتونست انقدر مریض باشه که جون یک نفر دیگه رو بگیره؟ باعث میشد دل پیچه بگیره، مخصوصا وقتی به فکر اون...

"هی،" توی چشمای هونگجونگ پر از نگرانی بود. "خوبی؟"

یونهو گلوش رو صاف کرد و قبل از این که پرونده‌ی بعدی رو باز کنه سرش رو تکون داد.

عضو گنگ. تحت تعقیب برای آتش سوزی عمدی.

یه بچه عادی. دزدی.

پیرمرد. رانندگی در حالت مستی.

مافیا. قتل.

مافیا. قتل...

دختر نوجوان. فحشاء.

مافیا. قتل...

"قهوه میخوام." یونهو یکدفعه بلند شد، از میز فاصله گرفت و از اتاق فرار کرد.

دستش رو روی قلبش گذاشت و پیراهنش رو توی مشتش گرفت. میدونست که تپش قلب و قهوه احتمالا فکر بدیه، ولی خنده دار بود که این تنها چیزی بود که میتونست آرومش کنه.

یونهو به اتاق استراحت رفت و قوری قهوه‌ی تازه ای درست کرد. این یه مورد دیگه بود که باید رعایت میشد. قهوه همیشه باید تازه میبود. اگر نبود سریع میفهمید و مزه‌اش افتضاح بود.

یکی از پاهاش روی زمین ضرب گرفت و همونطور منتظر ایستاد تا قوری زودتر کارش تموم بشه. هم زمان داشت پوست لبش رو میکند و سوالی رو که هرروز توی ذهنش چرخ میزد از خودش میپرسید.

اصلا چرا پلیس شده بود اگر قرار بود با این چیزا مشکل داشته باشه؟

چون میخواست با چشمای خودش ببینه که هر قاتل برای کاری که کرده مجازات میشه.

اون به دنبال عدالت بود.

قوری صدای زنگ کوچیکی داد و یونهو با سرعت برای خودش یک لیوان بزرگ قهوه ریخت، بعد مقدار وحشتناک زیادی خامه و شکر بهش اضافه کرد و بالاخره مقدار زیادی ازش رو نوشید، داشت از مایع داغی که از گلوش پایین میرفت و بدنش رو گرم میکرد لذت میبرد.

"بهتر شد." یونهو با خودش زمزمه کرد.

"مطمئنی؟" هونگجونگ یکدفعه کنارش ظاهر شد.

یونهو لبخند کج و کوله ای زد و دستش رو پشت سرش کشید. "ببخشید، میدونی بعضی روزا اینجوری میشه."

"میدونم، برای همین میخواستم مطمئن شم حالت خوبه. اگر بخوای میتونی زودتر بری خونه."

"اونوقت باید همه رو بفرستی خونه." یونهو خندید و راه دفتر رو پیش گرفت. "نمیتونی اینقدر پارتی بازی کنی، رئیس." با آرنج به شونه‌ی هونگجونگ زد، و اون چشماشو توی حدقه چرخوند.

هردو تا پایان روز کار کردن، ادامه‌ی هفته هم همینطور، تا بتونن دفتر فرمانده رو سروسامون بدن و همه چیز رو با استانداردهای هونگجونگ دسته‌بندی کنن.

بیشتر افسرهای زیر دستش واقعا از این تحول استقبال میکردند. اونا از قوانین تازه ای که داشت اجرا میشد خوششون اومده بود، خب، قوانین قدیمی بودن فقط تازه داشتند اجرایی میشدند. و تا وقتی که فرمانده‌ی جدیدشون به کار جدیدش عادت کنه، بیرون توی خیابون ها تمام تلاششون رو برای برقراری نظم میکردند.

یونهو هم از این که میدید کسی با این که دست راست هونگجونگ شده بود مشکلی نداشت، خوشحال بود. اون ها چند سالی بود که همکار هم بودن، اما میدونست که بعضی ها میتونستن با این قضیه مشکل داشته باشن.

تنها بدی وضعیت تازه‌ی هونگجونگ و شلوغ بودن سرش این بود که از خیابون ها دور مونده بود.

خلاف های بزرگتر داشتند دوباره اتفاق می افتادند و یونهو متوجه میشد که این موضوع چقدر داره دوستش رو اذیت میکنه.

بعد از گذشت یک هفته‌ی دیگه، هونگجونگ حس کرد بالاخره به اندازه ی کافی همه چیز رو مرتب کرده پس یونهو رو کشید توی دفترش و در رو بست.

به معنی این بود که قراره یک جلسه ی جدی داشته باشن.

"چی شده جونگ؟" یونهو پرسید و به تکون دادن لیوان قهوه‌اش ادامه داد تا ته نشین نشه.

هونگجونگ برای چند دقیقه‌ای پشت میزش قدم زد و زخم ابروش رو لمس کرد. "یه ایده دارم که میخوام امتحانش کنم. دیوونگی محضه، ولی ایده‌هام ته کشیدن. از بعد زمانی که بابام فرمانده بوده ما حتی نزدیک متوقف کردن باندهای کوچیک هم نشدیم. و فکر میکنم باید یه چیز جدید امتحان کنیم."

یونهو ابرویی بالا انداخت و بهش نگاه کرد. "خب... ایده‌ی جدید چیه؟"

"تو معتقدی که آدما لیاقت یک شانس دوباره رو دارن، درسته؟ یا حداقل حق این رو دارن که تلاش کنن و یک شانس دیگه به دست بیارن؟"

"درسته؟" یونهو سرش رو کج کرد، داشت سعی میکرد بفهمه دوستش با این حرف ها میخواد به کجا برسه. چشمای هونگجونگ درشت شده بودن، این به این معنی بود که به جایی رسیده که ایده‌ش میتونه واقعا دیوانه‌وار باشه. و این معمولا به معنی خبر بد برای جفتشون بود.

وقتی که فقط پلیس‌های عادی بودن، هونگجونگ دوست داشت از روی غریزه عمل کنه و دستورات رو نادیده بگیره. که البته بیشتر وقت ها هم کارش جواب میداد، بخاطر همین بود که به عنوان یکی از بهترین ها شناخته میشد، یا بهترین. ولی این فقط بخاطر این بود که هونگجونگ حس ششم خوبی داشت و باهوش بود.

یونهو هم میدونست که باید به این حس ها اعتماد داشته باشه، ولی این باعث نمیشد که نگران نشه. مخصوصا وقتی که چندتا پرونده رو روی میز هونگجونگ دید. "هونگجونگ. قضیه چیه؟"

"قراره از این ایده متنفر بشی، ولی خواهش میکنم، خواهش، خواااهش! وحشت نکن. حس میکنم باید اگر واقعا میخوایم کنترل رو دوباره به دست بگیریم باید یه کار تازه انجام بدیم. و اگر گند بخوره بعد... هرچقدر بخوای میتونی مسخرم کنی. اصلا بیخیال پلیس بودن میشم. من بعد... من..."

"باشه، هونگجونگ فقط بگو میخوای به کجا برسی."

پسر بزرگتر نشست و با چشمای درشت شده‌‌اش بهش خیره شد. درست مثل این بود که اونی که معتاد کافئینه هونگجونگه...

یونهو لیوانش رو پایین گذاشت و لب‌هاش رو به هم فشرد.

"میخوام به چندتا از زندانی هایی که داریم معامله‌ای پیشنهاد بدم که در ازای آزادیشون کمکمون کنن باندهای خلافکار رو از بین ببریم."

یونهو چندبار پلک زد.

"چی؟"

هونگجونگ لب پایینش رو گاز گرفت و آروم رهاش کرد. "فکر کنم... برای این که خلافکارها رو شکست بدیم باید با خلافکارهایی مثل خودشون همکاری کنیم. اونا بهتر از ما میدونن اون بیرون چه خبره. این چیزیه که قبلا هیچ وقت امتحان نشده و من راهی دارم که مطمئن بشیم در امان میمونیم."

یونهو نمیتونست چیزایی که داشت میشنید رو باور کنه. به لیوان قهوه‌اش خیره شد، اول میخواست همه ی لیوان رو تا ته سر بکشه، بعد یک فکر دیگه کرد، نکنه دوستش تو قهوه چیزی ریخته بود.

کار کردن با مجرم ها؟ اونایی که گرفته بودنشون و انداخته بودن پشت میله ها؟؟

"درسته. این احمقانه‌س، امکان نداره جواب بده! چه کوفتی داره تو مخت میگذره؟"یونهو بلند شد و صداش بالا رفت.

"گفتم وحشت نکن." هونگجونگ اعتراض کرد. این بار چشماش یک طور متفاوتی گرد شدن که باعث شد یونهو زیر لب غرغری کنه و دوباره آروم برگرده و بشینه. "خواهش میکنم... یکی از دلایلی که انقدر طول کشید تا اینجارو مرتب کنم بخاطر این بود که داشتم توی پرونده های زندانی‌ها میگشتم. همچنین داشتم دنبال افرادی میگشتم که بتونن کمکمون کنن."

یونهو فقط آروم پلک زد و منتظر موند تا هونگجونگ حرفش رو تموم کنه.

هونگجونگ نفسش رو با حرص بیرون، و لیوان قهوه رو به طرف یونهو هل داد. یونهو از روی غریزه اون رو گرفت و قلپی ازش خورد. "اونا اینو برام فرستادن." اون دستبند نقره ای گرد کوچیکی رو نشون داد. "سخت بود که طرحش رو انتخاب کنم، ولی یه چیز ساده میخواستم که توی ماموریتا زیاد معلوم نباشه. ولی هرچیزی رو که نیاز داریم توش برنامه ریزی شده. یه دستگاه ارتباطیه، اگر انگشتت رو اینجوری روش بکشی،" هونگجونگ انجامش داد و یک تصویر هولوگرامی ظاهر شد. "ساعت داره، تایمر، استاپ واچ، جی پی اس، بیسیم، ردیاب، و یه راه برای تزریق دارو خواب آور به کسی که اون رو پوشیده."

"دارو خواب آور؟" یونهو به آرومی پرسید و به تماشای صفحه هولوگرامی که بالاسر دستبند ظاهر شده بود، ادامه داد.

"آره، این راه حفظ امنیتمونه اگر یکدفعه اون خلافکارا خواستن کاری کنن. من و تو دستبندهای اصلی رو داریم که بهمون گزینه تزریق دارو رو میده. دارو مستقیم به رگ هاشون تزریق میشه و تا وقتی که ما بخوایم ادامه پیدا میکنه."

"چجوری کار میکنه؟ امکان نداره اون چیزِ کوچولو بتونه اون همه دارو رو توی خودش نگه داره."

هونگجونگ خندید. "وصل شده به منبعی که همینجا توی مقر مخفیش کردم. بعدا نشونت میدم کجاست، ولی راهی بود که بتونیم یه لینک تلپورت بینشون ایجاد کنیم. تکنولوژی امروزه خیلی تاثیربرانگیزه." روی صندلیش آروم تکون خورد و بالا پایین پرید. "محشره!"

"تا حالا امتحانش کردی؟" یونهو با اضطراب پشت سرش رو خاروند.

"آره، تا حالا چندین بار بهم تزریق شده."

یونهو خشکش زد و بهش خیره شد. "چی؟ کِی؟"

"شب‌ها. برنامه ریزیش کردم که چه زمانی شروع کنه و چقدر ادامه بده. ما هم میتونیم برای اونا این کار رو بکنیم. هربار کار کرد. پنج دقیقه‌ای طول میکشه که وارد سیستمت بشه، و یک ساعت طول میکشه تا باز بیدار بشی. خب، نظرت چیه؟"

یونهو به دستبند نگاهی انداخت. "چی باعث میشه نتونن درش بیارن؟"

"کاملا اندازه‌ی دسته و همچنین ضد بریده شدن، تکه شدن، قیچی شدن، سوزونده شدن، پاره شدن، کشیدن، چرخوندن، و هر کلمه‌ی دیگه‌ایه که فکرش رو بکنی. وقتی که پوشیده بشه، فقط من و تو هستیم که میتونیم با وارد کردن یک رمز خاص بازشون کنیم."

"همش داری طوری حرف میزنی انگار که من قراره باهات این کار رو انجام بدم. اگر نخوام چی؟" یونهو سوالی که داشت رو پرسید و بعد دست به سینه شد.

متوجه شد که صورت هونگجونگ کمی ناامید شد، اما سریع مخفیش کرد. "نمیتونم مجبورت کنم. و میدونم که بعضی چیزاش میتونه معذب و ناراحتت کنه. ولی امیدوار بودم بتونم روی کمک همکار و دوستم حساب باز کنم."

یونهو آه بلندی کشید. عذاب وجدان. آفرین هونگجونگ... میدونست دقیقا چطور باید خلع سلاحش کنه. "باشه! اما اگر کوچکترین چیزی پیش بیاد که خوشم نیاد، میکشم کنار. فهمیدی؟"

هونگجونگ لبخندی به پهنای صورت تحویلش داد. "عالی."

"فکر میکنم همین الانم چند نفر رو برای این شکنجه توی ذهنت داشته باشی؟"

"دارم." هونگجونگ ضربه ای روی پرونده های روی میزش زد. "میخوام با تو یه نگاهی بهشون بندازم و نظرت رو بدونم. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که سعی کنی خودت رو کنترل کنی. باشه؟"

یونهو میدونست که این فقط میتونست به یک معنی باشه. نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. "سعی میکنم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora