6

137 33 5
                                    

وقتی مینگی وارد اتاق تمرین شد، اولین چیزی که چشمش رو گرفت هونگجونگ بود که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود.

نمیدونست چرا، اما تا حالا هیچ وقت انقدر به هیچ کس مثل اون جذب نشده بود.

هنوز یکم ازش میترسید، اما با اذیت کردنش کلی خوش میگذروند. وقتی خجالت زده میشد بانمک میشد.

وقتی در دوباره باز شد و جونگهو وارد شد، مینگی تعجب کرد. با اون بازوهای عضله ای و اخم توی صورتش کاملا عادی بود که از اونم بترسه.

"بقیه هم میان؟" به جایی که هونگجونگ و یونهو ایستاده بودن و یواشکی حرف میزدن نگاه کرد.

"نه. امروز فقط شما دوتایید." یونهو به هردو نگاه کرد. "با گروهای مختلف شروع کردیم که مهارتاتونو بشناسیم. فعلا این روند ادامه داره." وقتی که داشت جلوتر میومد براشون توضیح داد.

یونهو اشاره کرد تا مینگی دست هاش رو بالا بیاره و زنجیر دست راستش رو باز کرد اما دستکش هایی که هربار میخواست از سلولش بیرون بیاد رو باید دستش میکرد، سر جاش باقی گذاشت. نیشخند تازه‌ای روی لب‌های مینگی شکل گرفت. این همه احتیاط فقط چون یه بار جیب یه نگهبانو زده بود.

دستبند سر خورد و دور دستش جا گرفت، نوبت جونگهو شد و بعد هردو از زنجیرها خلاص شدن.

"همونطور که قبلا گفتیم، این چیزی نیست که خودتون بتونید بازش کنید. فقط من یا هونگجونگ میتونیم. حالا جلوتون، مدل های مختلف قفل ها رو میبینید. این تست بیشتر برای جونگهوئه تا مینگی ولی ما بازم میخوایم مهارتت رو از نزدیک ببینیم."

مینگی به طرف میز رفت.

آبِ خوردن!

همه ی اون قفل ها چیزایی بودن که میتونست توی چند ثانیه بازشون کنه.

ولی متوجه شد جونگهو داره با چشمای از حدقه بیرون زده بهشون نگاه میکنه. پسر یکی از قفل ها رو برداشت و برای مدتی بررسیش کرد. توی دستش چرخوندش. لب هاش همونطور که قفل رو از زیر نظر میگذروند جلوتر اومدن. "واقعا میتونی اینو باز کنی؟" به بالا و مینگی نگاه کرد.

بدون اینکه جوابی بده، مینگی قفل رو ازش گرفت، یه گیره کاغذ برداشت و طوری که میخواست خمش کرد. بعد گیره رو وارد قفل کرد. انگار میتونست هر حرکت داخل قفل رو از گیره ی فلزی توی دستش حس کنه.

فقط توی دو سه ثانیه، قفل با صدای کلیکی باز شد.

ابروهای جونگهو از تعجب بالا رفتن. مینگی قفل رو دوباره بست و به پسر داد. "چطوری اینکارو کردی؟" جونگهو گیره رو گرفت و وارد قفل کرد.

"کلی تمرین." مینگی خندید. بعد سرش رو برگردوند. "شما دوتا میدونید چطور قفل باز کنید؟"

یونهو و هونگجونگ نگاهی ردوبدل کردن و بعد جلوتر اومدن‌.

"با کاری که قراره انجام بدیم دونستنش بد نیست." مینگی سه تا قفل شبیه قبلی برداشت و دوتاش رو به افسرها داد. "همه چیز به شنیدن و حس کردن حرکتای ریز قفل بستگی داره. اگر گیره رو زیاد هل بدید، ممکنه کج بشه یا بشکنه. ببینید."

مینگی قفل رو توی دستش سبک سنگین کرد، چشم‌هاش رو بست. این یکی یکم سخت تر بود، اما به هرحال بعد از چند ثانیه بازش کرد.

وقتی هر سه‌تاشون شروع به بازی با قفل‌هاشون کردن ایستاد و تماشا کرد. جونگهو قبل از باز کردن قفل خودش دوتا گیره رو شکوند. "خوبه! یکم باید نرم تر باشی." مینگی تشویقش کرد و یدونه قفل دیگه دستش داد.

یونهو هم موفق شد قفل خودش رو باز کنه. بعد حرکت کرد و روی جونگهو که داشت قفل جدید رو باز میکرد خم شد.

مینگی از فرصت استفاده کرد و یکم به هونگجونگ نزدیکتر شد. فرمانده سرش رو به یک طرف کج کرده بود و همونطور که داشت روی قفلش کار میکرد زبونش بین دندون هاش قفل شده بودن.

"بیا." مینگی آروم دست‌هاش رو روی دست‌های هونگجونگ گذاشت. "یکم خشنی. اینجوری." یکم نزدیکتر رفت و آروم هونگجونگ رو توی باز کردن قفل هدایت کرد. وقتی نمیتونست به طور مستقیم قفل رو حس کنه یکم باز کردنش براش عجیب بود، ولی فهمید که قلبش وقتی پیش فرمانده ایستاده بود تندتر میزد.

چه مرگش شده بود؟

میتونست حس کنه هونگجونگ با هر لمسش یکم خودشو جم و جورتر میکنه و مینگی انتظار داشت که هر لحظه خودش رو عقب بکشه، اما به دلیلی این کارو نکرد.

وقتی که قفل با صدای ریزی باز شد، هونگجونگ یه کوچولو پرید بالا و گونه هاش گل انداختن.

"دیدی؟ به همین راحتی. فقط باید با آروم باشی و همراه با قفل حرکت کنی، نه بر ضدش." مینگی وقتی داشت قدمی عقب تر میرفت زمزمه کرد. "حالا خودت امتحان کن."

"اوکی." هونگجونگ با تحکم سرش رو تکون داد. قفلی که یکم بزرگتر بود برداشت و گیره‌ی فلزی محکم تری رو توی دست گرفت. آروم گیره رو توی قفل عقب و جلو برد، دقیقا کاری رو انجام داد که مینگی بار اول بهش یاد داده بود.

بعد از حدود دو دقیقه، و قبل از باز شدن قفل دوم جونگهو، دوباره قفل با صدای تیک ریزی باز شد و هونگجونگ فریادی از شادی کشید.

مینگی با دیدن خوشحالیِ هونگجونگ حس کرد یه بمب بزرگ شادی توی بدنش منفجر شده. پسر رو تشویق کرد، پایین تر رفت و هونگجونگ رو بلند کرد تا بچرخونتش. "تونستی!"

این توجه دو نفر دیگه‌ی توی اتاق رو جلب کرد و مینگی شنید که یونهو سرش داد کشید.

هونگجونگ هم بعد از این که دیگه نتونست زمین رو زیر پاهاش حس کنه فریاد کشید، "منو بزار زمین! داری چه غلطی میکنی؟!" روی دست‌های مینگی کوبید و بعد شروع به ور رفتن به مچ دست خودش کرد.

درست همون لحظه، مینگی دوباره روی زمین گذاشتش و عقب رفت.

"ببخشید. قصد نداشتم، من-" روی پوستش سوزشی حس کرد و به دستبندش چشم دوخت. بعد به بالا و هونگجونگ نگاه کرد که پشت یونهو قایم شده بود.

جونگهو یکم اونطرف تر کنارشون ایستاده بود.

دیدِ مینگی شروع به تار شدن کرد.

بعد دنیاش سیاه شد.

.

.

.

.

با شنیدن باز شدن قفل در سلولش، سان بالا رو نگاه کرد.

آروم.

دوتا نگهبان وارد شدن، با نگرانی بهش نگاهی انداختن و هرچی زنجیر بود بهش بستن.

میدونست که حقشه، اما از حسی که بهش میدادن هم متنفر بود‌.

فقط آروم پیش برو. باید شرایط رو بسنجیم. ما شانسمون رو پیدا میکنیم.

سان نالید و سرش رو به تایید تکون داد، که باعث شد نگهبانها عجیب تر نگاهش کنن.

واقعا میخواست که این معامله انجام بشه. مردن توی اون زندان چیزی نبود که میخواست. گفته بودن که اون یک نفر رو با چوب کشته بوده... یادش نمیومد اما قابل درک بود.

هیچ وقت یادش نمیومد چکار کرده.

نه تا وقتی اون‌ها نمیخواستن که یادش بیاد.

انقدر ترسو نباش. ما بخاطر خودت جلوی اون خاطرات رو میگیریم. باید ممنون باشی.

"هستم..."

"چی هستی؟" یکی از نگهبان‌ها پرسید، که باعث شد سان خودش رو جمع‌تر کنه و سرش رو تکون بده.

ممنون بود. اون‌هاازش مراقبت میکردن. اون‌ها امن نگهش میداشتن و شکمش رو سیر میکردن. اون‌ها خاطرات بد رو ازش مخفی نگه میداشتن. اون‌ها وقتی که هیچ کس نبود پیشش بودن.

سان همونطور که داشت به داخل یک اتاق هل داده میشد، چند بار پلک زد.

هونگجونگ و یونهو اونجا منتظرش بودن، و متوجه پسری که اسمش وویونگ بود هم شد که توی اتاق ایستاده بود. پسر داشت تمام اتاق رو زیر نظر میگردوند اما نگاهش پشت هم به طرف میزی که ردیف‌های چاقو روی اون چیده شده بود برمیگشت.

خیلی بهمون اعتماد دارن.

سان برای لحظه‌ای حس کرد سرش داره تیک میگیره و ذهنش تار میشه اما سرش رو تکون داد و دوباره به افسرها نگاه کرد.

یونهو مضطرب به نظر میرسید. دست‌های بزرگش وقتی که داشت یک قلپ ،نه، چند قلپ، از قهوه‌ش مینوشید، میلرزیدن. بعد لیوان رو پایین گذاشت و اول به طرف وویونگ رفت. "امروز دستبندهاتونو میگیرید. دوباره میگم، نمیتونید بشکنیدش یا بازش کنید."

خواهیم دید.

"ما داریم بهتون اعتماد میکنیم. اگر آزادیتون رو میخواید، باید به دستش بیارید. ما فقط قدم اول رو براتون فراهم کردیم."

وویونگ مشتاقانه دست‌هاش رو بالا برد و دستبند رو قبول کرد. لحظه‌ای که زنجیرهاش باز شدن، اونها رو با لگد از خودش دور کرد و چند قدم عقب رفت. حالا توی چهره‌ش آرامش بیشتری دیده میشد.

جالبه. بچه خوشگله دوست نداره اسیر باشه. میتونیم ازش استفاده کنیم.

"تنهاش بذارید."

"چی شد؟" یونهو نزدیک سان شد.

سرش در جواب به طرف یونهو بالا رفت و آروم تکونش داد. "ه-هیچی." دست‌هاش رو بالا برد و سرش رو دوباره پایین انداخت.

دست‌های یونهو... نرم بودن. به آرومی زنجیرها رو باز کرد و دوباره بعد از تنظیم دستبند به طور کامل از شر زنجیرها راحتش کرد.

"اوکی. نشونمون بدید چیکار میتونید بکنید."
سان به طرف میز برگشت. وویونگ همین حالا هم اونجا بود و داشت دستش رو با احتیاط روی تیغه‌ی چاقویی میکشید که برداشته بود.

وقتی چاقو رو دستش گرفته بود، نگاهِ تقریبا... پرشوری توی چشماش بود. بعد سه تای دیگه برداشت و هر چهارتا رو با سرعت به ته اتاق پرتاب کرد. سان به تماشای چاقوهایی نشست که همه‌شون پشت هم وسط و یا یکم کنارتر از وسط هدف فرود میومدن.

نشونشون بده ما چیکار میتونیم بکنیم.

سان لبش رو گاز گرفت و چاقویی برداشت. توی دستش به خوبی جا گرفت، درست انگار برای اون ساخته شده بود.

خودشه. نشونشون بده.

"ولی من قراره کاری کنم که بهم اعتماد کنن." سان جلو رفت تا چاقو رو زمین بگذاره.

انقدر بدبخت نباش.

سرِ سان دوباره تیک گرفت و دودی جلوی چشمش رو گرفت.

بعد به هدف چشم غره‌ای رفت و چهارتا چاقو برداشت. حرکات وویونگ رو تقریبا بی نقص کپی کرد، بجز این که همه ی چاقوهاش درست وسط هدف فرود اومدن.

"وای، کارت خوبه." وویونگ تشویقش کرد و وقتی سان پنج تای دیگه پرتاب کرد دهنش کمی باز موند. دوتا توی سر، دوتا توی کشاله‌ی ران، و یکی دیگه وسطش.

بعد وویونگ همون کار رو تکرار کرد. سعی داشت هدف‌هاش رو با سان یکی کنه.

یکدفعه، همه چیز تبدیل به یک رقابت شده بود. چاقوها پشت هم به هدف‌ها میخوردن و صدای برخوردشون توی اتاق تمرین میپیچید.

وقتی که وویونگ لیز خورد و آخرین چاقوش، شماره بیست، روی زمین افتاد و به هدف نخورد، سان پوزخندی زد و با بدجنسی خندید.

"ما بردیم." چاقویی رو بین انگشت هاش تاب داد.

"ما؟" وویونگ به طرفش برگشت و سرش رو به سمتی کج کرد.

سان داشت از گوشه چشم پلیس‌ها رو میدید که کنار اتاق نگاهشون میکنن اما نادیده‌شون گرفت. "فکر میکنی خیلی خفنی، نه؟ اما امروز ضعفت رو نشون دادی." آروم حرف زد و مطمئن شد که فقط وویونگ میشنوه.

پسر کوچکتر متعجب به نظر میرسید و اخم هاش توی هم رفتند. "درمورد چی حرف میزنی؟"

سان دوباره نیشخند زد. توی اون لحظه هیچ چیزی رو بیشتر از تست کردن وویونگ نمیخواست. میخواست بدونه چطور و چقدر طول میکشه تا بتونه دیوونش کنه.

پس به جلو خم شد و آروم زمزمه کرد. "زنجیرا. ما دیدیم تو چطور به آزاد شدن ازشون واکنش نشون دادی."

رنگ از صورت وویونگ پرید و به طرف میز برگشت. چاقویی برداشت و به سمت هدف رفت.

داشت میلرزید.

"ما میدونیم که دوست نداری بسته بشی. چرا؟"

جوابی نگرفت. به جای اون وویونگ سعی کرد چندتا چاقوی دیگه به سمت هدف پرتاب کنه. همه با دقت تمام به اعضای حیاتی برخورد کردند.

پس خشم بهش قدرت میداد. دونستنش خوب بود.

"قبلا زندانی شدی؟"

پسر به خودش لرزید و شروع کرد تا به طرف پلیس‌ها بره.

"ما فکر میکنیم تو هیچی جز یه هرزه کوچولوی بدبخت نیستی که اینجوری از زنجیر میترسی."

وویونگ یکدفعه صاف ایستاد و همزمان به نظر میرسید که جو اتاق یکباره سنگین تر شد.

"همه چیز اونجا مرتبه؟" هونگجونگ به آرومی جلوتر رفت و هم زمان صفحه‌ی دستبندش رو روشن کرد.

سان تلوتلو خورد و سرش رو توی دستش گرفت. بعد به ته اتاق نگاه کرد و هدف‌هایی رو دید که پر از چاقو شده بودن.

اون این کارو کرده بود؟

صدای جیغ فضا رو پر کرد.

سان به موقع بالا رو نگاه کرد و وویونگ رو دید که داره با چاقویی که بالای سرش گرفته به سمتش میچرخه.

بپر اونطرف!

انجامش داد. از سر راه کنار پرید و به چیزی محکم اما نرم برخورد کرد.

صدای جیغ وویونگ یکدفعه خفه شد. پسر زمین خورد و بعد دیگه بلند نشد.

سان ناله‌ای کرد و خودش رو به هر چیزی که باهاش برخورد کرده بود چسبوند. یک جفت بازو بلافاصله دورش حلقه شدن. "تو خوبی؟ چه اتفاقی افتاد؟"

یونهو بود.

"نمیدونم..."سان صورتش رو توی سینه‌ی یونهو فشرد. حس کرد که اون معذب شده اما دست‌هاش رو از دورش باز نکرد.

سان لرزید. "مجبورم کردید چیکار کنم؟"

"چی؟" یونهو گردنش رو خم کرد تا بهش نگاه کنه.

باید بفهمیم چطور میتونیم از اینجا بیرون بریم. داریم سعی میکنیم ازت محافظت کنیم. همیشه داریم سعی میکنیم ازت محافظت کنیم. ما عاشقتیم، سان.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz