هونگجونگ تازه به یونهو کمک کرده بود بیاد توی پذیرایی که یوسانگ دوید توی اتاق.
"جونگ. خبر بد." صورتش مثل گچ سفید شده بود.
"چی شده؟"
"الان خبر از سونگهوا رسید. دارن به مرکز حمله میکنن. امشب."
"چی؟!" مینگی تکیهش رو از دیوار برداشت و جلو اومد. "فکر میکردم تا آخر هفته وقت داریم؟"
"منم همینطور. احتمالا سونگهوا وقت نداشته توضیح بده، اما داره حقیقت رو میگه. دارم خودش و وویونگ رو ردیابی میکنم."
سان سریع بلند شد و سرش رو برای هونگجونگ تکون داد. "من آمادم. اما یونهو باید همینجا پیش یوسانگ بمونه."
"هردوتامون میدونیم که این امکان نداره." یونهو سعی کرد از روی مبل بلند شه اما هونگجونگ و سان هم زمان مجبورش کردن بشینه.
"تلاش خوبی بود." هونگجونگ گفت. "اما سان درست میگه. شرایطت برای اومدن مناسب نیست. همینجا بمون و به یوسانگ کمک کن."
دوستش دست به سینه شد و از ته گلوش غرغر کرد، اما خوشبختانه مخالفتی نکرد.
مینگی و جونگهو دویدن سمت اسلحههاشون و شروع کردن به گشتن.
انگار شمارش معکوس برای گروه شروع شده بود و خبر نداشتن بمب کی قراره بترکه...
"هونگجونگ، فکر کنم لازم نیست بگم اوضاعمون چقدر خرابه. نیرو کم داریم، تجهیزات نداریم، و من وسایلی که لازم دارم تا ازتون مراقبت کنم رو ندارم." یوسانگ جلوتر رفت و زمزمه کرد.
"جبرانش میکنیم. ما به مرکز نزدیکتریم پس شاید بتونیم بریم و بهشون هشدار بدیم. اگرم نشد بازم اونجاییم که کمکشون کنیم." هونگجونگ شروع کرد به گره زدن بندای چکمههاش.
"هونگجونگ، داریم درمورد شما چهارتا در مقابل کل ولف پک صحبت میکنیم!" یوسانگ فریاد کشید و هر لحظه صداش بالاتر رفت. "این خودکشیه!"
"برام مهم نیست!" هونگجونگ با صدای بلندتر جواب داد. "وقتی میدونم همچین اتفاقی داره میوفته یه گوشه نمیشینم. دوتا از اعضامون اونجا توی خطرن! نمیذارم این فرصت از دستم بره وقتی شانس اینو داریم که برگردونیمشون!"
یوسانگ به موهاش چنگ زد. "نمیتونم همینجوری بشینم و مردنتونو ببینم!"
"ما نمیمیریم." صدای جونگهو بین حرفش پرید. جلو اومد و برای هونگجونگ تفنگهاش رو اورد.
وقتی جونگهو توی اتاق اومد، هونگجونگ متوجه قیافهی یوسانگ شده بود. تقریبا انگار... وحشت کرده بود.
"ما آمادهایم. من و مینگی ماشینو پر کردیم، سان داره به یونهو میرسه."
هونگجونگ سرش رو تکون داد و شروع کرد به بستن تفنگاش. دوتا بند چرمی ضربدری روی بدنش بسته میشد که میتونست توشون چهارتا تفنگ دستی و خشاب جا بده.
دور کمرش هم یکی دیگه بست تا خشابای بیشتری توش بذاره.
اون و سان قرار بود تیراندازای اصلی باشن. مینگی میتونست از تفنگ استفاده کنه اما چاقو رو ترجیح میداد، پس جفتشون رو استفاده میکرد. و جونگهو فقط برای دفاع از خودش قرار بود اسلحه حمل کنه.
همونطور که هونگجونگ داشت خودش رو آماده میکرد، جونگهو دستکشای نیمهی چرمیش رو دور دستش محکم کرد. اونا مخصوص خودش ساخته شده بودن. توپای فلزیای روشون کار گذاشته شده بود که اثر مشتاش رو بیشتر میکرد. همین کار رو برای آرنجاش، زانوهاش، و چکمههاش هم انجام داده بودن.
"خیلیخب. من آمادم." هونگجونگ گفت. "روت حساب میکنم. حواست به ما باشه." برگشت به طرف یوسانگ و دستش رو جلو برد.
پسر آروم دستش رو فشرد و سرش رو تکون داد. "همینکارو میکنم."
.
.
.
.
یونهو سان رو محکمتر توی بغلش فشار داد. داشتن سعی میکردن بدون این که زیادی احساساتی بشن خداحافظی کنن اما فقط گفتنش آسون بود.
وقتی رفت عقب، بندای چرمی روی بدن سان رو صاف کرد و مطمئن شد همهی تفنگاش سر جای خودشونن. "ه-همه چیزو برداشتی؟"
"فکر کنم." سان هر حرکتش رو با یه لبخند کوچیک روی صورتش تماشا میکرد. بعد دستای یونهو رو توی دست خودش گرفت. "نفس عمیق بکش. همه چیز درست میشه."
لب پایین یونهو لرزید، دولا شد تا سرش رو روی شونهی سان بذاره و پشت لباسش رو محکم توی مشتش فشرد. جلیقهی ضدگلوله رو از زیر لباسش حس میکرد و قلبش باهاش یکم آروم گرفت. "تازه همه چیزو درست کرده بودیم."
"میدونم. اما الان باید استراحت کنی، ما هم باید وویونگ و سونگهوا رو برگردونیم. قبلا هم توی وضعیتای اینجوری بودم. به تواناییام اعتماد دارم." سان نیشخند زد و برای لحظهای کوتاه، یونهو حس کرد اون یکی سان رو دیده.
حتی فکرش هم باعث شد به خودش بلرزه، اما شاید توی این ماموریت به همین احتیاج داشتن.
این ماموریت دیگه باید به یه جایی میرسید. داشتن خیلی ریسک میکردن.
"حالا." سان عقب رفت و یه پتو برداشت تا دور یونهو بپیچه. "ازت میخوام استراحت کنی و زیاد نگران نشی. هنوز مریضی، و نمیخوام بدتر بشی، باشه؟"
"باشه مامان." یونهو خندید و رفت تا روی تخت بشینه.
سان خم شد و بوسیدش.
یونهو تمام تلاشش رو کرد تا به عنوان بوسهی خداحافظی بهش نگاه نکنه.
دوباره سان رو میدید.
با دوتا بوسهی کوچیک دیگه، سان رفت تا به بقیه ملحق شه، و یونهو به سرعت از تخت بیرون پرید تا به اتاق یوسانگ بره. قصد نداشت تنها توی تختش بشینه. اگر میتونست به هر طریقی به هکر کمک کنه، این کارو میکرد.
.
.
.
.
یوسانگ اصلا از این وضع خوشش نمیومد. همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا یه بلای بزرگ رو رقم بزنه... و با اینکه میدونست هونگجونگ برای چی داره اینکارو میکنه، یه دلیل محکم داشت که بخاطرش دلش میخواست هیچ وقت پیام سونگهوا رو به کسی نگفته بود.
و اون دلیل الان داشت آماده میشد تا دنبال هونگجونگ بره.
"جونگهو، وایسا." رفت و دستش رو گرفت.
جونگهو ایستاد و خودش رو جمع کرد، اما بهش نگاه نکرد.
پشیمونی یکدفعه به یوسانگ حمله کرد. میدونست جونگهو رو پس زده. میدونست همه چیز تقصیر خودشه... خیلی چیزا بود که دلش میخواست بگه، اما همهی اون حرفا توی گلوش گیر کرده بودن. گند زده بود...
"باید برم، یوسانگ." جونگهو سعی کرد دستش رو عقب بکشه.
"متاسفم." با اون یکی دستشم دست جونگهو رو چسبید. "جونگهو... من-" حتی نمیدونست چی و چطور باید بگه.
یک لحظه صبر کرد و نفس عمیقی کشید. بعد بالاخره تونست زیر لب حرفش رو بگه.
"برگرد پیشم."
جونگهو یکم سرش رو برگردوند و برای لحظهای درد توی چشماش قابل تشخیص بود.
دل و رودهی یوسانگ به هم پیچید و بعد شروع کرد به بیرون ریختن حرفاش. "هرچی که داشتیم رو خراب کردم، میدونم. همش تقصیر منه. وحشت کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حس میکردم تیم رو ناامید کردم و همشو سر تو خالی کردم. خیلی احمقم، اما خواهش میکنم جونگهو. دلم برات تنگ شده. خیلی تنگ شده. و حالا... با همهی این اتفاقا... جونگهو... نمیخوام بری." چشمهاش خیس شدن و میدونست داره بدجوری میلرزه.
کی فکرش رو میکرد فکر از دست دادن عزیزش میتونه کاری کنه که یوسانگ عین دوست پسرایی که تشنهی محبتن رفتار کنه؟
اما همهش حقیقت داشت. نمیخواست جونگهو تنهاش بذاره. میخواست مثل بقیهی ماموریتا تمام مدت کنارش باشه.
"نمیتونم توئم از دست بدم." حتی خودش هم صداش رو به زور میشنید.
ولی بازم جونگهو برگشت و محکم یوسانگ رو توی آغوشش کشید.
هردو، سرهاشون رو توی گردن هم فرو بردن و همونجا ایستادن تا از آغوشی که هردوشون دلتنگش بودن لذت ببرن.
"زمان بندیت افتضاحه." لبای جونگهو روی گردن یوسانگ حرکت کردن و از درون لرزوندنش.
"همیشه همین بودم..." کلماتش توی بغضش خفه شدن.
"منتظرم بمون." جونگهو عقب رفت، چونهی یوسانگ رو گرفت و بعد آروم بوسیدش. گذاشت تمام احساساتش از قلبش لبریز بشه و ترسی که توی وجود هردوشون بود رو تسکین بده.
وقتی جدا شدن، تنها کاری که یوسانگ تونست انجام بده تکون دادن سرش بود.
جونگهو اشکای روی گونههاش رو بوسید و یکبار دیگه توی چشمای یوسانگ نگاه کرد. بعد از اتاق بیرون رفت و خودش رو به ماشین رسوند.
گریهی یوسانگ همونطور که به طرف اتاقش میرفت کمکم آروم گرفت.
یونهو توی اتاق منتظرش بود. یه صندلی دیگه جلوی میز یوسانگ گذاشته بود و یه پتو دور خودش پیچیده بود. چشمای اونم قرمز بودن.
بههم نگاه کردن، هردو میدونستن اگر امشب اشتباهی رخ بده چه اتفاقی میوفته.
اما یوسانگ میدونست نمیتونه تسلیم بشه... روی صندلیش نشست و پهبادهاش رو فعال کرد. هرکدومشون بالا سر خونه دایرهوار میچرخیدن و منتظر دریافت وظیفشون بودن.
دوتاشون با ماشین همراه شدن، دوتا همونجا موندن تا خونه رو زیر نظر بگیرن، و ششتای دیگه هم جلوتر پرواز کردن تا مرکز تحقیقاتی رو تحت نظر داشته باشن و ولف پک رو پیدا کنن.
همینطور که هردوشون به مانیتورای روبروشون خیره شده بودن، یونهو دستش رو دراز کرد و روی پای یوسانگ گذاشت.
همهچیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که نتونسته بودن هیچکدوم از ابزاری که جونگهو درخواست کرده بود رو بگیرن...
کارش رو انجام میداد. حواسش به همه چیز بود و با تمام توانش از خانوادهش محافظت میکرد.
و سعیش رو میکرد تا پشت اون میز حس بی مصرف بودن نکنه.
.
.
.
.
سونگهوا پایین، جایی که وویونگ بین پاهاش جا گرفته بود رو نگاهی انداخت. قسم میخورد که میتونست تا ابد به اون پسر نگاه کنه، حتی وقتی اونجوری بسته شده بود.
چهرهش آروم بود و سونگهوا میدونست بخاطر اینه که کنار هم بودن.
فقط همین رو لازم داشتن تا از پس هرچیزی بر بیان.
گذاشت دستش پایین بره و انگشتاش پوست نرم صورت وویونگ رو نوازش کنن.
وویونگ چشمهاش رو باز کرد و بهش نگاه کرد. گوشهی چشماش فقط به قدری چین افتاد که نشون بده داره لبخند میزنه. به روش خودش داشت میگفت حالش خوبه، و باعث شد حال سونگهوا خیلی خیلی بهتر بشه.
البته فقط تا وقتی که پدرش شروع به صحبت کنه.
"خبری از سوئیچ هست؟"
"بله. به نظر میرسه تقریبا کارمون تمومه و داریم وارد سیستمش میشیم. همه چیز رو الگوبرداری کردیم و داریم سعی میکنیم کدش رو بشکنیم."
حتی وویونگ هم کنجکاو شده بود و سرش رو یکم کج کرد.
"باورم نمیشه تونستن ما رو دور بزنن." هر اتفاقی که افتاده بود، مرسر اصلا ازش خوشحال نبود. "خیلیم نزدیک بودیم."
"میدونم. هرکی که داره برای اون سمت کار میکنه خیلی بااستعداده، این رو بی تعارف میگم." راننده دستی به چونهش کشید. "رباتام دارن روش کار میکنن."
"اگر بتونیم انجامش بدیم، اوضاعمون عالی میشه. یکی از اعضاشون رو از دست میدن و ما مرگبارترین آدمی که میشناسم رو پس میگیریم." صدای پدرش بمتر شد و این زنگ خطر رو توی سر سونگهوا روشن کرد.
"دارید درمورد چی صحبت میکنید پدر؟" پرسید، و میدونست داره زیادهروی میکنه.
مرسر برگشت و به پسرش لبخند زد. یه لبخند شیطانی. "اوه، فقط یه پروژهست که چندین ساله دارم روش کار میکنم. مدتیه که یکم کنترلش رو از دست دادم، اما دارم برش میگردونم."
"کنترل چی رو؟"
"همه چیز به وقتش پسر. الان، باید تمرکزمون رو بذاریم روی ورود به مرکز. میخوام تمام شب کنار من باشی. ازمون محافظت میشه اما وقتی جلوتر میریم به توانایی تیراندازیت احتیاج دارم. این مکان تا دندون مسلحه."
سونگهوا سرش رو تکون داد. از این که پدرش داشت از جواب دادن طفره میرفت متنفر بود... و نگرانش میکرد.
مرسر به توضیحاتش درمورد ورود به اون ساختمون و این که ذره توی طبقهی پنجم زیرِ زمینه ادامه داد. تمام هدف، گرفتن این یدونه ذره بود. سونگهوا از خون و خون ریزی نمیترسید، اما اونجا چیزی براش وجود نداشت که بخواد اینکارو بکنه.
این که هنوز نمیدونست اون ذرهی اتم برای چیه نگرانش میکرد.
"وویونگ چی میشه؟" بالاخره جرئت کرد بپرسه.
مرسر لبخند ترسناکی زد و برگشت تا دوباره به جاده نگاه کنه. "برای این موقعیت آماده شده. تمام مدت پیش ما میمونه."
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...