"سونگهوا! صبر کن!"
اون برگشت و یوسانگ رو دید که داشت به سمتش میدویید.
"داری میری به وویونگ سر بزنی؟"
"آره، وقت مسکن خوردنشه، برای همین میخواستم بدونم کجاست." سونگهوا به شیشه داروی توی دستش خیره شد.
"فکر کنم یکم احساس تنهایی میکنه. که عجیبه، چون به نظر میرسه که از تماس فیزیکی خوشش نمیاد." یوسانگ بالاخره پابهپاش رسید و آهی کشید.
"خب، به جایی که ازش اومده فکر کن. چند وقته که حواسم بهشه و فکر کنم اینم یکی از چالشهاییه که باید باهاش دست و پنجه نرم کنه." آروم توضیح داد و تصویرهایی از چهره ی وویونگ توی ذهنش نقش بست. ایستاد و نگاهش رو روی زمین نگه داشت. "تشنهی عشق و محبته، اما میترسه."
یوسانگ تایید کرد و ته راهرو رو نگاه کرد. "تونستم اینو بفهمم. اگر توی اون همه مدت هیچ محبتی بهش نشده..."
"آسون نیست." سونگهوا به بزرگ شدن خودش فکر کرد. اصلا آسون نبود. "همچنین اون هیچ وقت شانس این رو نداشته که کودکی کنه، یا به طور طبیعی با بقیه ارتباط برقرار کنه. خیلی چیزا هست که باید توی ارتباط با دیگران یادشون بگیره."
"و اینجاست که تو وارد میشی؟" نیشخند کوچیکی از روی صورت یوسانگ رد شد.
"اینجاست که ما وارد میشیم." سونگهوا دوباره شروع به راه رفتن کرد. طعنه ای که توی حرف یوسانگ بود، که حقیقت هم نداشت، رو به کل نادیده گرفت. "اون به همه ی ما احتیاج داره تا بهش نشون بدیم عضو یه تی-"
حرفش با صدای جیغی که از اتاق یوسانگ اومد قطع شد.
هردو دویدن و در رو تقریبا موقع باز کردن از جا درآوردن. یه نگاه دور اتاق کافی بود که ببینن خالیه، البته بغیر از وویونگ که گوشه روی زمین نشسته بود و چاقوش رو به طرفشون نگه داشته بود. چشمهاش از ترس از حدقه بیرون زده بودن.
"برو عقب! دیگه نمیخوام!" صدای پسر گرفته بود.
"وویونگ، ماییم. سونگهوا و یوسانگ." هکر یک قدم جلوتر رفت.
سونگهوا با دست متوقفش کرد. "زیاد سریع حرکت نکن. فکر کنم هنوز داره کابوس میبینه." وویونگ رو تماشا کرد که چشمهاش داشتن دور اتاق رو میگشتن انگار که هیچ کنترلی روی اونا نداشت.
وویونگ خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند و چاقو رو توی دست لرزونش بالاتر گرفت.
"وویونگ." سونگهوا آروم صداش کرد و به یوسانگ اشاره کرد تا هردو روی زمین زانو بزنن. "وویونگ، گوش کن. من سونگهوام."
نگاهش برای لحظه ای روی اون رفت، بعد یکم بالاتر رو نگاه کرد و دوباره جیغ کشید.
داشت چیزایی رو میدید که اونجا نبودن.
سونگهوا دستش رو روی دستبندش کشید. صفحه ی هولوگرامی ظاهر شد و اون شماره ای که برای پیج کردن هونگجونگ بود رو گرفت.
"چی شده؟" فرمانده به سرعت جواب داد.
"سریع بیا به اتاق یوسانگ، اما ساکت باش. وویونگ بهمون نیاز داره و نمیخوام بترسونمش."
"چه خبر ش-" صدای جیغ وویونگ حرف هونگجونگ رو قطع کرد. حالا داشت با چاقوش هوای خالی رو میبرید. "اون چه کوفتی بود؟"
"وقتی بیای میفهمی، زود باش. و وقتی میای دولا شو."
"میخوایم چیکار کنیم؟" صدای یوسانگ یکم میلرزید. "میخوای هونگجونگ بیهوشش کنه؟"
سونگهوا تمام آموزشهاش رو مرور کرد و سرش رو تکون داد. "نه. اگر هونگجونگ بیهوشش کنه اون توی کابوسش میمونه و ممکنه بعد از بیدار شدنش بازم همین باشه. باید بیدارش کنیم. اما باید آروم این کارو بکنیم." به هکر نگاهی انداخت. "میخوام سعی کنم برم جلو، وقتی هونگجونگ اومد براش تعریف کن."
یوسانگ با سر تایید کرد و چند قدم عقب رفت.
سونگهوا آروم و هنوز روی زانوهاش جلو رفت. وقتی وویونگ داشت هنوز چاقوش رو به طرف مهاجم نامرئیش تاب میداد، سونگهوا حتی پلک هم نزد.
"وویونگ، میتونی صدامو بشنوی؟" با لطافت پرسید.
"همونجا بمون!من م- میدونم چطور از این استفاده کنم!" وویونگ فریاد کشید و چاقو رو به طرفش گرفت. چشمهاش از قبل هم درشتتر شدن، بعد وقتی به سمت راستش نگاه کرد، باریک شدن و لرزید.
پس نیمه هشیار بود و یه سری چیزا رو میفهمید.
"خ-خواهش میکنم... دیگه ن-نمیتونم..." نالید.
"وویونگ حواست به من باشه. گوش کن." سونگهوا تقریبا نیم متر جلوتر رفت.
ردهای از نور توی اتاق افتاد که یعنی هونگجونگ اومده بود، اما سونگهوا چشمش رو از پسر روبروش برنداشت.
"چیزی که داری میبینی واقعی نیست، وویونگ. داری خواب میبینی. باید بیدار شی."
چشمهای وویونگ باز به طرفش برگشتن. "س-سونگ..." حرفش نصفه موند. روی پهلوش افتاد و شروع کرد به لرزیدن و دست و پا زدن، تقریبا انگار بهش حمله شده باشه. اینبار وقتی مچ پاش به زمین برخورد کرد جدی جدی جیغ کشید.
سونگهوا از این فرصت استفاده کرد، جلو پرید و بازوهاش رو دور وویونگ پیچید. چاقو رو از توی دستش کند و به طرف در انداختش، بعد پسر رو بغل کرد. "ششش، وویونگ این یه خوابه. بیدار شو وویونگ، جات امنه." پسر رو توی آغوشش آروم به عقب و جلو تاب میداد و دستش رو توی موهاش کشید.
میتونست حس کنه وویونگ به سمت لمسهاش کشیده میشه، درست مثل همیشه، پس به کارش ادامه داد، انگشتهاش رو روی گردنش، بازوهاش، دستاش میکشید. هرجایی که میتونست با پوستش تماس پیدا کنه.
کم کم، لرزیدنش تموم شد، همینطور نالههاش.
"خودشه. حالت خوبه. جاتم امنه." سونگهوا زمزمه کرد. "الان میتونی بیدار شی."
دید که وویونگ چندین بار پلک زد، انگار که داشت خوابش رو عقب میروند، و مردک چشمهاش باز متمرکز شدن.
"چی... من کجام؟" نشست و اطرافش رو نگاه کرد. نفسهاش باز به شماره افتادن پس سونگهوا دستش رو روی شونهش گذاشت تا تمرکزش رو به خودش جلب کنه.
"جات امنه. یه نفس عمیق بکش. توی اتاق یوسانگی، یادت میاد اومدی اینجا؟" سونگهوا شمرده شمرده گفت و چهره ی وویونگ رو زیر نظر گرفت.
"یوسانگ... آره، فکر کنم. جونگهو منو آورد، آره؟ میخواستم کار یوسانگ رو ببینم..." پیشونی وویونگ چروک افتاد. "چی شده؟" سعی کرد بچرخه و وقتی مچ پاش حرکت کرد، از درد گریه کرد.
سونگهوا سریع عمل کرد، بلند شد و وویونگ رو بلند کرد تا روی تخت یوسانگ بذاره. متوجه یوسانگ، هونگجونگ و مینگی شد که کنار در ایستاده بودن. "مچت بد ضربه خورد، بذار یه نگاه بهش بندازم." جلوی تخت زانو زد و شلوار وویونگ رو یکم بالا زد تا مچ بسته شدهش رو ببینه. آروم لمسش کرد. "احتمالا یکم دیگه ورم میکنه، پس باید بریم یکم یخ برداریم. اما خوب شد چون به هرحال وقتش بود اینو بخوری." سونگهوا قوطی مسکن رو برداشت و چند تا از اون رو توی دست منتظر وویونگ گذاشت.
"ممنون." وویونگ بدون آب اونارو قورت داد.
"چی یادته؟"
وویونگ از زیر مژههاش بهش نگاه کرد و اشک توی چشمهاش حلقه زد. "ه-هیچی... به زور اینجا اومدنم رو یادم میاد."
سونگهوا دستهاش رو دور صورت اون قاب گرفت. "نفس عمیق. توی کابوس گیر افتاده بودی. قبلا دیدم اتفاق بیوفته. مثل توی خواب راه رفتن یا توهم زدنه. کابوست انقدر واقعی بوده که با واقعیت اشتباهش گرفتی."
لبهای وویونگ یکم باز شدن و به دستهای لرزونش نگاه کرد. "برگشته بودم به... به... به اونجا." صداش یکنواخت و آروم بود. "یه نفر برای ی-یه ساعت دیگه پ-پرداخت کرده بود... یکی از همیشگیا بود که م-من دوستش داشتم..." اشکهاش حالا با تمام قدرت پایین میریختن و سونگهوا پرید بالا و کنارش روی تخت نشست.
پسر دولا شد و با گریه پیراهنش رو چنگ زد.
هونگجونگ چند قدم جلوتر رفت اما چیزی نگفت. نگاهش به نگاه سونگهوا برخورد کرد و سرش رو طوری کج کرد که سونگهوا میدونست داره میپرسه که میتونه کمکی کنه یا نه.
پس سونگهوا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و دستش رو روی کمر وویونگ گذاشت. "بیا وو. بیا برگردونمت به اتاقت، باشه؟"
وویونگ فین فینی کرد و سرش رو تکون داد. بعد دستهاش رو باز کرد.
نفس سونگهوا وقتی لبهای آویزون وویونگ رو دید توی گلوش گیر کرد. این فقط نشونه ی این بود که اون چقدر ترسیده، اما سونگهوا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به این که اون چقدر بانمک شده بود فکر نکنه.
خیلی آسون وویونگ رو بلند کرد و به سینه ی خودش چسبوند.
وویونگ دست به سینه شد، اما در آخر باز هم به لباس سونگهوا چنگ زد و چشمهاش رو بست تا آروم بشه.
مینگی در رو نگه داشت و هر سهتاشون از جلوی راه کنار رفتن تا سونگهوا رد شه. "میشه یکیتون یکم یخ بیاره، لطفا؟ و یه نوشیدنی گرم براش." با ملایمت درخواست کرد.
"مشکلی نیست." هونگجونگ سریع جواب داد. "الان میارم."
"ممنون." سونگهوا سرش رو تکون داد و تا ته راهرو که اتاق وویونگ قرار داشت، قدم زد.
.
.
.
.
همه چیز رو به یاد داشت. مرد قدبلندی که وارد اتاق شد و بالای سرش قرار گرفت. نیشخندهاش... خندههاش... وقتی که داشت میبستش...
وویونگ نالید و سرش رو بیشتر توی سینه ی سونگهوا فرو برد. خوشحال بود که اون پیداش کرده بود.
یه قسمتی از وجودش شک داشت که بقیه میتونستن بیدارش کنن.
و اگر میخواست روراست باشه، نمیخواست هیچ کس دیگه ای این کارو بکنه...
اون وقت گذاشته بود و سعی کرده بود درک کنه که وویونگ چه شرایطی رو پشت سر میذاشت و میخواست کمکش کنه.
حس میکرد سونگهوا بهش اهمیت میده.
و این تنها چیزی بود که همیشه میخواست. از بعد از این که دزدیده شده بود. البته درسته که ازش خیلی تعریف میشد، میگفتن که پسر خوبیه و این همیشه حس خوبی بهش میداد. اما اون معنی بیمارگون و غیرعادیای داشت... ذهنش رو طوری شکل داده بود که فقط به دنبال همون تعریف و امثالش باشه.
این رو میدونست... و میدونست که احتمالا باز هم اگر کسی اون چیزارو بهش بگه همون واکنش رو نشون میده.
سونگهوا یکم جابهجاش کرد تا بتونه در اتاق وویونگ رو باز کنه و بره داخل.
دیوارها خالی بودن. نه تزئینی، نه عکسی، فقط یه رنگ خسته کننده ی کرم. تخت هم همینطور بود. روتختیها و پتو همه خاکستری بودن.
این همه ی چیزی بود که وویونگ خواسته بود... بههرحال اصلا نمیدونست برای تزئین یه اتاق باید از چه چیزایی استفاده کنه. وسیله ای هم برای خودش نداشت...
سونگهوا به طرف تخت بردش و رفت که پایین بذارتش، اما وویونگ بازوهاش رو دورش حلقه کرد، پس سونگهوا نشست و خودش رو روی تخت عقب کشید تا بتونه به دیوار تکیه بده.
وویونگ بالشتش رو برداشت و پشت کمر پسر بزرگتر گذاشت تا راحت تر بشینه.
خوشحال بود که اون مخالفتی نکرده بود.
وویونگ از اون حس خوشش میومد. چشمهاش رو بست و سرش رو روی شونه ی سونگهوا تکیه داد.
"خوبی؟" دستش رو توی موهای وویونگ برد.
"الان آره." اون زمزمه کرد. "ممنون، بخاطر کمک کردن به من."
"چیز مهمی نیست."
بود... برای وویونگ بود.
یکم وول خورد تا بازوهاش رو دور کمر سونگهوا بپیچه و نگهش داره. "یکم دیگه پیشم میمونی؟ فقط محض اطمینان اگر دوباره اتفاق افتاد."
"آره، میتونم بمونم."
وویونگ گذاشت احساس دست سونگهوا توی موهاش تنها چیزی باشه که بهش فکر میکنه. با این که خیلی براش عجیب بود، اما یکی از محبتهایی بود که بهش عادت داشت.
وقتی کار خوبی میکرد، کسی که برای اون ساعت، روز، هفته، هر مدت زمانی، صاحبش بود، بهش میگفت که پسر خوبیه و سرش رو نوازش میکرد.
و حالا که سونگهوا داشت این کار رو میکرد، براش لذت بیشتری داشت. اون خیلی بالطافت بود، خیلی مهربون...
وقتی صدای بم سونگهوا رو که داشت با یکی صحبت میکرد شنید، قلبش یکم تندتر زد. نمیتونست درست متوجه بشه که دارن درمورد چی صحبت میکنن. حتی سرمای کیسه یخی رو که روی پاش قرار گرفت رو هم به زور متوجه شد.
تنها چیزی که حس میکرد سونگهوا بود.
.
.
.
.
"ممنون هونگجونگ." سونگهوا کیسه یخ رو روی مچ پای ورم کردهی وویونگ گذاشت.
قطعا دوره نقاهتش رو طولانیتر کرده بود...
"چطوره؟" هونگجونگ صندلی کنار میز وویونگ رو کشید و روبروی تخت نشست.
وقتی سونگهوا پایین رو نگاه کرد، لبخند نامحسوسی از صورتش رد شد. وویونگ مثل یه توپ جمع شده بود و خودش رو بهش چسبونده بود. "فکر کنم یکم بهتره."
"فکر میکنی چی باعثش شده؟"
"مطمئنم یه چیزی درمورد گذشتش بوده. یه جا گفت که دیگه نمیخواد. و ترسیده بود. تعجب نمیکنم اگر خیلی از این خوابا ببینه، ولی خب اون توی جای عجیب غریبی بوده پس عادیه." سونگهوا باز نگاهش رو به روبرو داد و دید هونگجونگ درحال فکر کردن داره روی ابروش دست میکشه.
"درست میشه؟" نگاه هونگجونگ روی وویونگ رفت.
"فکر نکنم 'درست' کلمه ی مناسبی براش باشه اما میتونه بهتر بشه. فقط باید کمکش کنیم گذشتش رو قبول کنه، و نشونش بدیم که لیاقت دوست داشته شدن رو داره." سونگهوا باز به وویونگ نگاه کرد. "فکر کنم این چیزیه که همه میخوان. که بفهمن لیاقت محبت شدن بهشون رو دارن."
تنها چیزی که اون هم همیشه میخواست همین بود... اما پدرش... آدمِ مهربونی نبود.
"فکر کنم همه همین رو بخوایم." هونگجونگ دست به سینه شد و خنده ی معذبی کرد. "عجب تیمی دور هم چیدم، مگه نه؟"
"مطمئنا چندتا روحِ شکسته رو دور خودت جمع کردی، آره." سونگهوا همونطور که داشت با موهای وویونگ بازی میکرد، سعی کرد یه لبخند واقعی تحویلش بده. "به سرنوشت باور داری؟"
"نمیدونم. یکم سخته به خودم بقبولونم که این سرنوشت بوده که بابام توی ماموریت بمیره بجای این که همینجا بمونه و بزرگ شدن من رو ببینه. اما... یه تیکه از قلبم میگه که هر اتفاقی به دلیلی میافته."
"منم همینطور. شاید دلیلی داشته که به سمت پروندههای ما جذب شدی. شاید سرنوشت تو اینه که کمک کنی و 'درستمون' کنی، همونقدر که کمک ما رو میخوای تا این شهر رو درست کنیم."
KAMU SEDANG MEMBACA
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fiksi Penggemarجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...