32

94 25 6
                                    

سونگهوا باید اعتراف میکرد که پایگاه جدید واقعا تاثیربرانگیز بود. اگر هنوزم عضو ولف پک بود عاشق اینجا میشد. انقدر زیرِ زمین میرفت که هیچ اسکنی نمیتونست بهش نفوذ کنه.


که به این معنی بود که یوسانگ نمیتونست پیداشون کنه...


و به نظر میرسید که این پایین هم دارن اسلحه میسازن، ماشین تعمیر میکنن، یا شهر رو زیرنظر گرفتن.


عملیات خیلی بزرگی درحال وقوع بود که فقط داشت سونگهوا رو بیشتر گیج میکرد.


"دقیقا چه نقشه‌ای داری پدر؟" سعی کرد تا میتونه نگران به نظر برسه تا اعتماد پدرش رو دوباره جلب کنه.


"همه چیز به وقتش، پسر." مرد با نگاهی پر از افتخار به سمتش برگشت. "اما الان میخوام بدونم تو چیکار میکردی. از اینکه تو رو اونجا پیدا کردم غافلگیر شدم. چند وقته که پیش اونایی؟"


سونگهوا مکث کرد تا بهترین جواب رو پیدا کنه، مخصوصا چون وویونگ درست پشت سرش بود.
"چند ماهه." صادقانه جواب داد.


"و هدف اون مکان چی بود؟" پدرش سرعتش رو کمتر کرد و به طرفش برگشت.


"اونا..." سونگهوا نفس عمیقی کشید و ته دل از تک تکشون عذرخواهی کرد. "اونا یه گروه مخفی عضو نیروی پلیس بودن که خلافکارا رو ردیابی میکردن."


پدرش به زمین چشم دوخت. سونگهوا از فرصت استفاده کرد و به وویونگ نگاه کرد.


پسر با ناباوری سرش رو آروم تکون داد. واضح بود که وحشت کرده.


"خب پس تو حتما کمک بزرگی براشون بودی." پدرش دوباره به حرف اومد و توجه سونگهوا رو به خودش جلب کرد. "با تمام تمریناتت و مهارتایی که داشتی..."


"آره، اونام همینطور فکر میکردن و سریع منو عضو گروهشون کردن. منو میشناختن... دقیقا میدونستن من کی هستم." سونگهوا دستاشو توی جیباش فرو کرد تا لرزششون رو مخفی کنه.


"انگار همکارات زیادم خوب نیستن. یادم نیست این چند ماه اختلال خاصی توی کارمون پیش اومده باشه." مرد خندید و دستی به چونه‌اش کشید.


این یکی درد داشت... اما الان سونگهوا نمیتونست ازشون دفاع کنه. اون راست میگفت... از وقتی که تیم تشکیل شده بود کار خاصی انجام نداده بودن. اما داشتن به جایی میرسیدن که بتونن مثل یه تیم واقعی باهم کار کنن، اونوقت موفق میشدن. شاید.
"کار این یکی چی بود؟"


پدرش به طرف وویونگ رفت و قلب سونگهوا ریخت، که به این معنی بود که متاسفانه قلبش هنوز توی سینه‌شه و عذابش تموم نشده.


پسر سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما با سه نفر پشت سرش برخورد کرد پس راه دیگه‌ای براش نموند.


"بزار حدس بزنم. برای خوشگذرونی گروه؟ از گذشته‌ش خبر داری دیگه؟" نیشخندی که از صورت پدرش گذشت حال سونگهوا رو به هم میزد اما کاری از دستش برنمیومد. پس فقط ایستاد و اون مرد رو تماشا کرد که به طرف وویونگ رفت.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora