"میخوام اتاق پنج، هفت، نه، و یازده با این ابزار آماده بشن." هونگجونگ خطاب به افسرهایی که روبروش ایستاده بودند تاکید کرد. اونا از معدود افرادی بودن که این ایده رو حمایت کرده بودن پس میدونست که کار رو درست انجام میدن.
اونا تایید کردند و از دفتر بیرون رفتند.
یونهو هم زمان وارد شد، داشت بخاری که از لیوان قهوه ش بلند میشد فوت میکرد. "هی جونگ. همه چیز آمادست؟" پرسید، و ابرویی بالا انداخت وقتی که بقیه داشتند از اتاق بیرون میرفتند.
"آره. میخوام چندتا جلسه تمرینی داشته باشیم که نقاط قوت و ضعفشون مشخص بشه. میدونم که بعضیاشو همین حالام میدونیم، اما اگر میخوایم واقعا انجامش بدیم باید بیشتر از هرچیزی نقاط ضعفشون رو بفهمیم. اینطوری میتونیم از موقعیتایی که ممکنه توی خطر بندازتشون دور نگهشون داریم."
پسر بلندتر تایید کرد و نزدیک شد تا کنارش بایسته. "خب از الان میتونم حدس بزنم که یوسانگ نمیتونه بجنگه."
هونگجونگ خندید. "موافقم. اما باید یاد بگیره از خودش دفاع کنه. من و تو هم باید تمرین کنیم که مهارتامونو بالاتر ببریم."
"آره احتمالا فکر خوبیه. نمیتونیم جلوی یه مشت خلافکار ضایع بشیم." یونهو داشت لبخند میزد اما هونگجونگ یکم طعنه توی صداش شنید.
پسر بزرگتر فقط چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و به پایین و شش پرونده ی روی میز نگاه کرد. حالا روی هرکدوم پر از یادداشت های کوچیک بود که از زمان اولین مصاحبه شروع کرده بود به نوشتنشون. "پس اگر تو بخوای گروه رو الان تشکیل بدی، چیکار میکنی؟ حست چی میگه؟"
یونهو پوست لبش رو کند و طرف دیگه ی میز نشست. شروع کرد به هم زدن قهوه اش. "الان گفتنش یکم سخته، اما از چیزی که الان ازشون میدونم... حقیقتا، همونطور که گفتم، یوسانگ جنگجو نیست. پس میذارمش یه جایی توی یه اتاق امن تا بتونه از بالا مراقبمون باشه. احتمالا... جونگهو رو میذارم پیشش بمونه تا ازش مراقبت کنه. ناظر خوبی به نظر میاد و اگر لازم بشه میتونه مدافع خوبی باشه. اگر تونسته اون رینگ مبارزه رو راه بندازه پس حدس میزنم مبارز خوبیه."
هونگجونگ با سر تایید کرد. این اولین نظر خودش درباره ی اون دوتا بود. بخاطر همین بود که اون و یونهو کنار هم انقدر تیم خوبی بودن. اونا همیشه هم فکر بودن، درحالی که یونهو میتونست طبیعت سرکش هونگجونگ رو رام کنه و هونگجونگ هم در مقابل، اون رو از منطقه ی امنش بیرون بکشه.
"سونگهوا احتمالا بین دوتا پست میتونه جابهجا بشه. اگر اونقدر که فکر میکنیم توی کار با اسلحه خوب باشه، پس میتونه هم رو در رو بجنگه و هم از دور و توی موقعیت یک تک تیرانداز پوششمون بده. مینگی و وویونگ خط مقدممون میشن. هردوتاشون به نظر توی مخفی کاری خوبن، وویونگ توی حمله های مخفیانه و مینگی هم به نظر میرسه میتونه به یه جاهایی برسونتمون. و سان..." یونهو مکث کرد. "هیچ ایده ای درموردش ندارم. فکر کنم باید توی تمرینا متوجه بشیم."
"عالی. منم فکر میکنم این خوب باشه. در واقع میخواستم تمریناتم به همین سمت ببرم. ولی همونطور که گفتم، میخوام باقی مهارت ها رو هم یاد بگیرن تا بی دفاع نمونن."
یونهو همونطور که باقی قهوهشو سر میکشید تایید کرد. اگر بخاطر از کار نیوفتادن مغز یونهو نبود، هونگجونگ خیلی وقت پیش اون قهوه ساز رو از بین برده بود. ولی یونهوی بدون قهوه آدمی نبود که بشه پیشش موند...
هونگجونگ از فکرش به خودش لرزید و تیغه ی بینیش رو بین دوتا انگشتش فشرد. این باید عملی میشد. اگر موفق نمیشد نمیدونست باید چکار کنه.
آماده شدن اتاق های تمرین زیاد طول نکشید. دوتاشون به این نتیجه رسیدن که اونارو دو به دو به تمرین ببرن، تا بتونن هم زمان به کار توی تیم هم عادت کنن، و خودشون هم مجبور نشن هر شش تا رو هم زمان کنترل کنند.
وقتش بود شروع کنن.
.
.
.
.
یوسانگ دور اتاق رو با استرس زیر نظر گذروند. همه ی دیوارها سفید بودند و آینه بزرگی پشت سرش قرار داشت. میدونست که اون واقعا آینه نیست، ولی لازم به بازگو کردنش نبود. پلیسا واقعا اونقدر که خودشون وانمود میکردن باهوش نبودن.
به دستای لرزونش نگاه کرد وآهی کشید. صداش میکرد 'تیکِ هکری'. دست هاش انقدر به تایپ کردن روی کیبورد عادت داشتند که وقتی بی حرکت میموندند خود به خود شروع به حرکت میکردن.
ولی این کاری نبود که میخواست انجام بده تا دستاش آروم بگیرن.
یوسانگ جلوی میزی پر از سلاح قرار گرفته بود. همه چیز از چاقوهای کوچک تا یک شاتگان بزرگ موجود بود. تونست حتی یک مسلسل هم تشخیص بده، ولی درواقع کمترین اهمیتی بهشون نمیداد.
تفنگ ها هیچ وقت برای یوسانگ نبودن.
و میدونست که تنها کسیه که بین برگزیده ها تابهحال آدم نکشته.
اگر میخواست با خودش روراست باشه این یکم ترسناک بود.
در اتاق باز شد و سونگهوا به داخل هدایت شد.
یوسانگ حس کرد رنگ از صورتش پرید. قرار بود توی کار با سلاح با یکی مثل اون مقایسه بشه... با یه... ماشین کشتار.
گوشهی لب های پسر بزرگتر وقتی که داشت از بالا به یوسانگ نگاه میکرد تاب برداشت. هردو رو مجبور کردند تا کنار هم قرار بگیرن، با زنجیرهایی که هنوز بهشون متصل بودن. هونگجونگ و یونهو آروم بهشون نزدیک شدند.
"خیلی خب،" فرمانده گفت، و هردو رو بررسی کرد. "امروز دستبندهاتون رو دستتون میکنید. وقتی که وصلشون کنم از دست زنجیرا راحت میشید. تا وقتی که به قوانین احترام بذارید آسیبی نمیبینید."
یوسانگ سرش رو به سرعت تکون داد و وقتی یونهو بهش نزدیک شد دست هاش رو بالا برد. افسر با کلیدی دست راست اون رو باز کرد و بعد آروم دستبند ظریف فلزی رو جایگزین کرد، با حرکت دستش صفحه کلیدی رو بالا اورد و شماره ای رو وارد کرد. دستبند به سرعت آب رفت و فرم دور مچ یوسانگ رو گرفت.
"رمز باز و بسته شدنش باهم فرق داره پس فکر نکن با چیزی که الان دیدی بتونی بازش کنی." یونهو با لبخند پیروزمندانه ای توضیح داد و شروع به باز کردن باقی زنجیرها کرد.
وقتی که روی زمین افتادند، یوسانگ نفس راحتی کشید و شونه هاش رو ورزش داد. "ممنون."
یونهو وقتی که داشت حرکت میکرد سری تکون داد، بعد به سراغ سونگهوا رفت و کارش رو تکرار کرد.
افسر پلیس به نظر آدم خوبی بود، ولی یوسانگ میتونست بگه که یکم محافظه کاره. قطعا گذشته ای داشت که پنهانش میکرد. هونگجونگ مطمئنا میدونست چون حالا داشت مثل یه عقاب بهش نگاه میکرد، انگار که پسر قدبلندتر ممکن بود هر لحظه وحشت کنه و یا از پا دربیاد.
"اوکی." یونهو زنجیرها رو برداشت و داخل یه جعبه گذاشت. "نشونمون بدید چیکار میتونید بکنید."
"چی؟" چشم های یوسانگ از ترس درشت شدن.
"فقط میخوایم یه نمونه ببینیم. چندتا از سلاح ها رو امتحان کنید و نشونمون بدید چیکار میتونید بکنید." هونگجونگ از جایی که به دیوار تکیه داده بود توضیح داد. دستش رو روی زخم ابروش کشید و یکی از پاهاش رو به دیوار تکیه داد.
بغل دستش، سونگهوا شونه بالا انداخت و به طرف یه تفنگ دستی رفت. سلاح رو دور انگشت چرخوند و بعد به سرعت شش بار شلیک کرد.
یوسانگ با صدای هرکدوم از جا پرید، و بعد وقتی که نتیجه رو دید دهنش باز موند. شش تا گلوله که هرکدوم روی همدیگه درست وسط هدف نشسته بودند. "وای." زمزمه کرد و بعد به سلاح های روی میز نگاه کرد. قلبش با فکر شلیک کردنشون به تپش افتاد.
دستی آروم روی شونهش گذاشته شد و اون بالا رو نگاه کرد. جایی که سونگهوا با چشمای خاکستریش داشت نگاهش میکرد.
.
.
.
.
واضح بود که اون هکرِ کوچولو هیچ وقت گلوله ای شلیک نکرده بود. و واقعا باعث تعجب سونگهوا نبود. دست هاش زیادی بی نقص بودن. اگر واقعا با سلاحی کار کرده بود دستهاش پر از زخم و سوختگی بودن.
نفهمید چرا، اما یکدفعه خودش رو دید که دستش رو روی شونه ی پسر گذاشته. "بیا. با این شروع کن."
سونگهوا هفت تیر کوچیکی برداشت و به اون داد.
چقدر رو مخ. ولی این احتمالا دلیلی بود که فرمانده اون دوتا رو باهم دیگه به اینجا اورده بود. قدرت اون ضعف یوسانگ بود.
ولی اگر قرار بود آزادیش رو به دست بیاره، سونگهوا میدونست که باید توی تیم همکاری کنه. تازه هرچه زودتر بقیه یاد میگرفتند، زودتر کار تموم میشد.
از گوشه ی چشمش دید که هونگجونگ تکون خورد، اما اهمیتی نداد و به آموزش دادن به یوسانگ ادامه داد.
بعد از نشون دادن هر مرحله، سونگهوا خم میشد تا دست های یوسانگ رو چک کنه که جای درستی باشن. همچنین روی ایستادن یوسانگ کار کرد.
"اوکی، حالا جمعش کن و آروم ماشه رو بکش." قدمی عقب رفت تا نگاه کنه.
دید که یوسانگ نفسش رو بیرون داد و سعی کرد دست هاش رو بی حرکت نگه داره. بعد شروع به فشار اوردن به ماشه کرد، اما یکم زیاد از حد بود.
گلوله شلیک شد و شدتش دست یوسانگ رو به بالا پرتاب کرد، گلوله بجای هدف توی دیوار فرو رفت. صدای ریزی از گلوی یوسانگ بیرون پرید، چشماش رو بست و عقب عقب رفت.
سونگهوا به سرعت جلو رفت و تفنگ رو ازش گرفت. "باشه. این قطعا به درد تو نمیخوره. هیچ وقت وقتی تفنگ دستته چشماتو نبند. مخصوصا با وضع اعصاب الانت." داشت دعواش میکرد.
یوسانگ ازش دور شد. "ب-ببخشید. نمیخواستم این کارو بکنم."
یونهو به سمتش دوید و دست بزرگی روی شونهاش گذاشت. "نفس عمیق."
هونگجونگ هم اونجا بود. کناری ایستاده بود و هر حرکتشون رو زیر نظر گرفته بود. "میتونی دوباره امتحان کنی؟"
چشمای یوسانگ از حدقه بیرون زدن.
"شوخیت گرفته؟" سونگهوا دست به سینه ایستاد.
"نه." هونگجونگ گفت و بعد نگاهش به نگاه یوسانگ گره خورد. به نسبت جثه ی کوچیکش میدونست چطور ترسناک باشه. "باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی. میدونم مهارتت هک کردنه، ما هم کاملا ازش استفاده خواهیم کرد. ولی اگر مکانت لو بره باید بتونی از خودت مراقبت کنی."
نکته ی خوبی بود. اگر واقعا میخواستن کارای خطرناکی مثل دنبال کردن باندها و مافیای پدرش انجام بدن، پس قابل تضمین بود که یوسانگ بالاخره یه جا گیر میافتاد. اصلا مهم نبود چقدر کارش خوبه.
"تو فقط یک نفری." سونگهوا افکارش رو به زبون اورد. "اگر در مقابل گروه های بزرگتر بجنگیم اونا میتونن یه گروه از هکرها داشته باشن که مقابل تو قرار بگیرن. هونگجونگ درست میگه. بیا. دوباره امتحان میکنیم."
یوسانگ سرش رو تکون داد و دستش رو به طرفش گرفت.
اون بچه جرئتش رو داشت. این یکم مقامش رو پیش سونگهوا بالاتر برد.
اون ها چند ساعتی رو توی اون اتاق گذروندن تا کار با چند اسلحه مختلف رو به هکر یاد بدن. به جایی رسید که دیگه از شلیک کردن نمیترسید و لرز نمیکرد. هنوز نمیتونست نشونه بگیره، ولی حداقل داشت هدف رو میزد. میتونست برای کند کردن فرد مقابل کافی باشه.
همچنین هونگجونگ سونگهوا رو کنار کشید تا ببینه مهارتش توی کار با چاقو و شمشیر و باقی ابزار جنگ تن به تن چطوره.
اون ابزار هیچ وقت از نقاط قوتش نبودن، ولی پدر سونگهوا مطمئن شده بود که اون کار با تمام سلاح های موجود رو بلد باشه.
به نظر میرسید فرمانده راضیه. اون چندین بار نظرات ریزی که نشون میداد چقدر تحت تاثیر قرار گرفته رو روانه ی سونگهوا کرد.
"میخوای به بقیه هم آموزش بدم؟" سونگهوا پرسید، هم زمان داشت هفت تیری رو دور انگشتش میچرخوند.
هونگجونگ با نگرانی دستی با ابروش کشید. "احتمالا، اگر تو مشکلی باهاش نداشته باشی. البته باید ببینیم چی میشه. فکر کنم برنامه این باشه که تستی مثل همینو برای چهار نفر دیگه ام داشته باشیم، بعد چندتا کار گروهی خواهیم داشت. اصلا قصد ندارم شماهارو بدون آمادگی بفرستم اون بیرون."
سونگهوا به آرومی سر تکون داد. میتونست ببینه چرا اون فرمانده شده. قدرت رهبری خوبی داشت و میشد فهمید که چقدر به این ماموریت اهمیت میده.
شاید این واقعا راهی بود که در آخر پدرش رو از قدرت پایین میکشید.
سونگهوا نمیتونست تصمیم بگیره که مشکلی با این موضوع داشت یا نه...
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...