وویونگ یکدفعه بیدار شد و از جا پرید. تمام خستگی توی بدنش در رفته بود اما وقتی به اطراف نگاه کرد گیج شد.
برگشته بود به سلول خودش، روی تختش، و دور از سان.
هونگجونگ حتما از دارو خواب آورش استفاده کرده بود... وویونگ میدونست که نباید اون کار رو میکرد، ولی دست خودش نبود. اون کلمات...
هرزه.
هرزه.
"نه! نیستم!" وویونگ فریاد کشید و تا جایی که میتونست محکم روی بالشتش کوبید. وقتی که داشت سعی میکرد افکارش رو از سرش بیرون کنه چندتا قطره اشک لغزیدن و از چشماش پایین ریختن. "م-من ن-ن-نیستم..."
در سلولش باز شد و وویونگ برگشت. هونگجونگ و یونهو داشتن وارد میشدن و اصلا خوشحال به نظر نمیرسیدن.
هونگجونگ در رو پشت سر خودش کوبید و به وویونگ چشم غره رفت. "اونجا چه اتفاقی افتاد؟"
وویونگ زیر نگاه خشمگین اون بیشتر توی تخت فرو رفت و به زمین نگاه کرد. از این که هربار میترسید به طور غریزی به پایین نگاه میکرد متنفر بود.
"یک بار دیگه ازت میپرسیم. میدونم که همه تازه داریم یاد میگیریم با هم کار کنیم، اما من توقع همچین اتفاقی رو تو روز اول نداشتم."
"فقط بهمون بگو چی شد که جلوی اتفاق افتادن دوبارهشو بگیریم." یونهو جلو اومد و کنارش روی تخت نشست.
وویونگ زانوهاشو بغل کرد و نگاهش رو روی اونها نگه داشت. "انگار دو نفر مختلف بود. من... نمیدونم چطور باید توضیحش بدم. اما اون شروع کرد به..." وویونگ گره ای که داشت توی گلوش محکم تر میشد رو قورت داد. "فکر نمیکنم که اون بتونه عضوی از تیم باشه. طوری حرف میزد که انگار داره... داره دنبال نقطه ضعف من میگرده."
نگاهی که دوتا پلیس با هم ردوبدل کردن رو نادیده گرفت. به جای اون تمام تمرکزش رو گذاشت که فکرش رو از جاهای تاریکی که داشت میرفت بیرون بکشه.
هرزه.
سرش رو تکون داد. نه، اون همچین چیزی نبود... نبود...
"وویونگ؟" یونهو آروم صداش زد. دستش رو جلو برد و روی زانوش گذاشت.
اگر همین حالا هم به دیوار نچسبیده بود احتمالا خودش رو عقب میکشید. اما هم زمان... حس خوبی داشت. میتونست نگرانی یونهو رو حس کنه.
"بهم گفت هرزه."
"گفتی انگار یه آدم دیگه بود؟" یونهو کمی زانوی وویونگ رو فشار داد.
"آره. انگار اونجا بود، بعد انگار یکی دیگه شد. همشم میگفت 'ما'. ببخشید که عصبانی شدم. قسم میخورم نمیخواستم این کارو بکنم." وویونگ بالاخره خودش رو مجبور کرد تا به هونگجونگ نگاه کنه. صداش داشت میلرزید. "خواهش میکنم منو اینجا جا نذارید..." سرش باز پایین افتاد.
"وویونگ ما هیچ وقت همچین چیزی نگفتیم. فقط میخواستیم بفهمیم چی شده تا اوضاع رو درست کنیم." صدای هونگجونگ همزمان با نگاهش نرم شد و جلوی تخت، روی پاهاش نشست.
یونهو یکم نزدیکتر شد. "توقع نداشتیم همه چیز از اول عالی پیش بره. اصلا مسخره میشد. تو خوبی؟"
وویونگ خندهی طعنهداری کرد و دوباره به زمین خیره شد. هیچ وقت قرار نبود خوب باشه... هیچ وقت...
"آره، خوبم." به دو نفر روبروش نیم نگاهی انداخت.
"اوکی. استراحت کن، فردا باز تمرین داریم." هونگجونگ گفت و هردوشون بلند شدند تا برن.
وویونگ سرش رو تکون داد و وقتی که دست یونهو از روی زانوش جدا شد چشماش رو بست. حس بهتری داشت اما هم زمان پوچی بهش حمله کرد.
وقتی که در بسته شد اشک ها برگشتن.
.
.
.
.
یونهو توی راهرو خودش رو به هونگجونگ رسوند و پوست لبش رو کند.
"خب چی فکر میکنی؟" هونگجونگ به یونهو نگاه کرد.
"فکر کنم بدونم داره درمورد چی حرف میزنه. فیلمهای دوربینای اتاق رو چک کردم و... فکر میکنم اون تغییری که وویونگ میگفت رو دیدم."
هونگجونگ آه کشید. "خب باید چیکار کنیم؟"
یونهو پایین رو نگاه کرد و دید که هونگجونگ داره به ابروش دست میکشه. دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت. "خودم درستش میکنم."
"چی؟" هونگجونگ به طرفش برگشت. "نه، نمیتونم ازت بخوام این کارو انجام بدی."
"خودم میخوام." یونهو به زمین نگاه کرد. "میدونی که یجورایی میتونم باهاش همدردی کنم."
عالی شد... بدترین چیزی که میتونست رو به زبون اورده بود و میدونست الان قراره یه سخنرانی طول و دراز از دوستش بشنوه.
اما این حقیقت بود.
و همونطور که انتظار داشت، هونگجونگ کشیدش توی دفترش و در رو پشت سرش قفل کرد. "حرفتو نشنیده میگیرم."
یونهو نفس عمیقی کشید و به دستهای لرزونش نگاه کرد. "جدی گفتم. نگاه توی چشماش درست مثل یوریه." وقتی این رو گفت، انگشت هاش رو روی لبش گذاشت و بعد دستش رو جلو برد تا توی هوا مشت کنه.
هونگجونگ هم همین کار رو تکرار کرد و بعد بالا پرید و روی میزش نشست. "و دقیقا بخاطر همینه که این موضوع یکم معذبم میکنه. فقط چون میخوای سعی کنی کمکش کنی، نمیتونی بذاری احساساتت کنترلت کنن."
"ولی اگر من تنها کسی باشم که بتونم کمکش کنم چی؟ مطمئنم بیشتر اوقات حتی نمیفهمه چه اتفاقی داره میوفته."
"که این وضعش رو حتی از یوری هم بدتر میکنه. فکر میکنم که بیماری اون اختلال دوقطبی تشخیص داده شده بود، و دکترها قبل از این که از دستش بدیم حدس میزدن که چند شخصیتی باشه... اما هیچ وقت هیچ مدرک معتبری براش نبود." هونگجونگ با آرومترین لحن ممکن توضیح داد.
یونهو روی صندلی جلوی هونگجونگ نشست و چشم هاش تار و تارتر شدن.
"اگر بخوام روراست باشم تعجب میکنم که چرا اصلا میخوای کمکش کنی. میدونم چه حسی نسبت به..."
"اما اگر واقعا انقدر مریض باشه، پس سان واقعی ممکنه اصلا نمیفهمیده داره چیکار میکنه."
"یون..." هونگجونگ آهی کشید. "ریسکش زیاده."
میدونست. اطلاعات درباره اختلال چند شخصیتی انقدر کم بود که راهی وجود نداشت تا مطمئن بشن مشکل سان واقعا همینه. میتونست اسکیزوفرنی هم باشه. اما وویونگ گفت اون از کلمه 'ما' استفاده میکرده. و همه دیده بودن که سان با خودش حرف میزنه.
هرچیزی که بود، یونهو میخواست تلاشش رو بکنه.
هردو برای مدت طولانیای توی سکوت نشستن. این ماموریتشون رو سخت تر میکرد. اما... حتی اگر سان نمیتونست عضوی از تیم باشه، لیاقت یک شانس دوباره برای زندگی شاد رو داشت. نه؟ اما اگر اون واقعا کسی بود که اون همه آدم رو کشته بود...
همه چیز خیلی گیج کننده شده بود. و این درد داشت.
یونهو بلند شد و از دفتر بیرون رفت. میدونست که هونگجونگ جلوش رو نمیگیره. الان نه.
به اتاق استراحت رفت و قوری تازهای قهوه درست کرد. با اضطراب منتظر موند تا دم بکشه.
این دیوونگی بود. واقعا فکر میکرد میتونه به یک قاتل کمک کنه؟ کسی که میتونست بدتر از یوری باشه؟
لبخند بزرگ دختر، لحظهای جلوی نظرش اومد. همه همیشه میگفتن که اونا میتونن دوقلو باشن، با این که اون پنج سال از یونهو بزرگتر بود. یوری همیشه آدم فوق العاده پرشور و مثبتی بود. عاشق آواز خوندن و رقصیدن بود، کاری که بیشتر وقت ها دوتایی باهم انجامش میدادن. خندهاش میتونست همه جا رو روشن کنه.
تا زمانی که 'چرخش' شروع شد. یونهو اینطور صداش میکرد.
یوری یکدفعه پرخاشگر میشد، هر ظرف و ظروفی که پیدا میکرد به سمتش پرت میکرد و وقتی یونهو میخواست متوقفش کنه با کتک کاری باهاش مقابله میکرد. جیغ میکشید و فریاد میزد تا وقتی که صداش دیگه درنمیومد، و بعد باز هم به جیغ زدن ادامه میداد. بیشتر وقت ها چیزایی مثل این که چقدر ازش متنفر بود یا چقدر میخواست یونهو بمیره رو سرش فریاد میزد.
دوره هاش هم هیچ وقت یکسان نبودن.
هونگجونگ وقتی که یونهو تازه شروع به کار کرده بود چندتا از اونها رو دیده بود. دوتاشون باهم درحال گشت زنی بودن که باهاش تماس میگرفتن و میگفتن که با پلیس برای خونهش تماس گرفته شده.
همیشه زودتر از آمبولانس خودش رو میرسوند و خواهرش رو آروم میکرد. اما کار ساده ای نبود.
همه چیز غیرقابل پیشبینی بود. پس یک روز وقتی که حال یوری بهتر بود، مکالمه ی خیلی طولانی ای داشتن و اون التماسش کرد که کار کنه و برای خودش زندگیشو بسازه.
اون داشت دارو مصرف میکرد و بیشتر وقت ها هم داروها کار خودشون رو میکردن. اما اگر به وقتش اونها رو مصرف نمیکرد، همون زمان دورهاش اتفاق میوفتاد.
یکبار دیگه یونهو انگشت هاش رو روی لبهاش قرار داد و بعد دستش رو توی هوا مشت کرد. "دلم برات تنگ شده خواهر..." بعد لیوان قهوهاش رو پر کرد.
یکی وقتی که جلوی قوری ایستاده بود خورد، گذاشت گرمای اون وارد بدنش بشه.
دومی رو وقتی خورد که داشت توی موبایلش دنبال شماره ای میگشت. بعد از فشردن دکمه، با نفس حبس شده منتظر موند.
"بله؟" صدای مردی که به خوبی میشناخت پشت خط جواب داد.
"سلام دکتر، یونهوئم."
"یونهو؟ خدایا، چقدر وقت گذشته؟" مرد نفس تیزی کشید.
"سه سال. من... من یه درخواستی دارم. میتونی بیای ایستگاه پلیس؟ و... پرونده هاتو هم بیار."
"چی شده؟"
"میخوام یکی از زندانیای اینجا رو بررسی کنی، لطفا؟" صدای یونهو نرم شد.
شنید که دکتر آه کشید. "آره. یکم دیگه اونجام."
"ممنون." یونهو تماس رو قطع کرد و رفت تا به افسرهای پشت میز اطلاع بده که منتظر یه نفر به اسم کیم نامجون بمونن و بعد به اتاق استراحت برگشت تا سومین لیوان رو پر کنه.
آروم آروم حس کرد اعصابش با خوردن قهوه ها بالاخره داره آروم میگیره. به زودی، انقدر آروم گرفت که حتی خواست تا سان رو به اتاق بازجویی ببرن.
هونگجونگ و یونهو به محض ورود دکتر کیم بهش رسیدن و اوضاع رو براش توضیح دادن. چشم هاش از شگفتی گرد شدن وقتی که درباره ی تیم بهش گفتن، و بعد از شنیدن درمورد سان اخمهاش توی هم رفتن.
"باشه، یه نگاه میندازم." همراه هونگجونگ وارد اتاقی شد که با آینه از اتاق بازجویی جدا شده بود.
جایی که سان بود.
یونهو لیوانش رو پر کرد و بعد وارد شد.
وقتی نگرانی رو توی چهره ی سان دید قلبش شکست. "توی دردسر افتادم؟ به وویونگ آسیب رسوندم، نه؟"
"یادت نیست؟" یونهو صداش رو آروم نگه داشت و روبروی سان نشست.
حالا که دستبند رو داشت دیگه خبری از زنجیرها نبود. اما یونهو خیالش راحت بود چون میدونست هونگجونگ داره همه چیز رو تماشا میکنه و اگر اتفاقی بیوفته آمادست تا دارو رو تزریق کنه.
"نه... خب. یادمه که رفتم توی اتاق و چاقو پرتاب کردنش رو دیدم. بعد..."
"هیچی؟ یادت نیست که بهش گفتی هرزه؟"
وحشت کرد و دستهاش رو روی دهنش کوبید.
"پس یادت نیست." یونهو آروم با خودش تایید کرد. "اشکالی نداره سان. میخوام سعی کنم کمکت کنم."
پسر سرش رو پایین انداخت و نالید، بعد سرش رو به طرفی چرخوند. "اونا قراره گروه من باشن. من نمیتونم به گروهم آسیب بزنم."
یونهو تکیه داد و دید چطور صورتش از درد جمع میشه.
"میدونم. میدونم... اما..."
بعد سرش تیک گرفت و شونههاش رو تاب داد. سرش رو بالا گرفت و چشم تو چشم یونهو نگاه کرد. حالا چشمهاش سرد و سیاه و باریک شده بودن. "ما قصد توهین نداشتیم. بذارید از پسره معذرت خواهی کنیم."
"ما؟" یونهو یکم صاف تر نشست.
"من-من. من قصد توهین نداشتم." حرفش رو اصلاح کرد و نیشخند ریزی زد.
"سان، تو خوبی؟"
"سان... من خوبم. فقط یکم بخاطر تمرین خستم. میتونم لطفا برم استراحت کنم؟" لحنش مصنوعی بود و سرش مدام تیک داشت.
یونهو دندون هاش رو به هم سایید. "هرکی که هستی و داری سان رو کنترل میکنی، تنهاش بذار. نمیتونی موفق بشی."
اون بلند خندید و سرش عقب افتاد.
یونهو از جا پرید و به طرفش دوید. دست های بزرگش رو دو طرف صورت سان گذاشت. "سان. سان به من گوش بده. برگرد سان."
سر سان بین دستهای یونهو چند تکون ناگهانی خورد و پلک هاش برای مدتی بسته موندند، بعد باز شدند و چشم های آبی روشنش رو آشکار کردن. "ی-یونهو؟ چی شده؟ من چیکار کردم؟" ناله ای کرد، بعد محکم به یونهو چسبید و دستهاش رو دورش حلقه کرد.
یونهو نزدیک خودش نگهش داشت و آروم سرش رو نوازش کرد. "ششش، چیزی نشده." سرش رو به طرف آینه برگردوند و میدونست که هونگجونگ و دکتر کیم اونطرف ایستادن و دارن تماشا میکنن.
سان رو به سلولش برگردوند و قبل از این که به دفتر هونگجونگ برگرده، اون رو توی تخت خوابوند.
دکتر کیم همونطور که توی دفتر به آرومی رژه میرفت با خودش چیزهایی زمزمه میکرد.
"خب؟" یونهو در اتاق رو بست.
"کار درستی کردی به من زنگ زدی. فکر کنم یه مورد حاد پیش رومون داریم. و این اولین بار نیست که دارید اینو میبینید؟ برای چی اینجاست؟"
"قتل." هونگجونگ دست به سینه شد. "ولی به نظر نمیرسه یادش بیاد."
دکتر سر تکون داد. "درسته. و حدس میزنم میخوای درمانش کنی؟" ابرویی به سمت یونهو بالا انداخت.
"خواهش میکنم. اون لیاقت شانس رو داره."
دکتر کیم آهی کشید و موبایلش رو بیرون آورد. به داروخانه ی اون نزدیکی زنگ زد و نسخه رو سفارش داد و خواست که داروهارو به ایستگاه بیارن. "میخوام تا جایی که به من اجازه میدی بررسیش کنم." به طرف هونگجونگ برگشت.
با سر تایید کرد و به یونهو نگاهی انداخت. "واقعا فکر میکنی ارزشش رو داره؟"
"تو بودی که اول یه چیزی توش دیدی و خواستی برای گروه باهاش مصاحبه کنی." یونهو بهش پرید. نمیخواست هونگجونگ تصمیمش رو زیر سوال ببره.
"میدونم. اما فکر نمیکردم انقدر اوضاع بد باشه." هونگجونگ زمزمه کرد و ابروش رو ماساژ داد.
"خب تا وقتی که بفهمیم درمان براش جواب میده یا نه، توصیه میکنم حواستون بهش باشه و از کار دور نگهش دارید." دکتر کیم به هردو نگاه کرد. "باهاتون در تماسم." بهشون دست داد و بعد رفت.
هردو هم زمان نفس عمیقی کشیدن.
"ممنون." یونهو آروم گفت.
"میدونی که همیشه هواتو دارم." هونگجونگ رفت پیشش و دستش رو گرفت. "اما اگر خطری برای هر کدوم از ما به وجود بیاره، مخصوصا تو، دیگه عقب نمیشینم."
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...