لحظهای که سونگهوا خشکش زد، وویونگ از جاش بلند شد. از این که ذهنش دقیقا بعد از کاری که کرده بودن باید میرفت سراغ این فکر متنفر بود، ولی امکان نداشت بتونه اینو از سونگهوا مخفی کنه.
این حقش بود که بدونه.
میدونست که اون الان به زمان احتیاج داره، اما این جلوش رو نگرفت که دولا شه و گونشو نوازش نکنه.
"تو... تو مطمئنی؟" سونگهوا بالاخره بعد از چند دقیقهی خیلی طولانی به حرف اومد.
"اون خیلی مطمئن حرف میزد..." وویونگ سرش رو روی شونهی سونگهوا گذاشت. "متاسفم."
سونگهوا خیلی سریع دوباره اون رو توی آغوشش کشید و محکم بغلش کرد. "تقصیر تو نیست. ممنون که بهم گفتی." مکث کرد و بعد شروع کرد بازی کردن با موهای پشت سر وویونگ. "من نمیشناختمش. حس میکنم یه جایی درونم باید الان غمگین باشه... اما اونجا الان بیشتر... بی حسه. اما این یه دلیل دیگه بهم میده که اون حرومزاده رو بکشم."
وویونگ سرش رو کج کرد تا بهش نگاه کنه. قبل از این که بگه نمیدونست سونگهوا قراره چه واکنشی نشون بده، اما به نظر میرسید که خوب داره باهاش کنار میاد. همین وویونگ رو بیشتر میترسوند. شاید فقط بخاطر این بود که اون الان پیشش بود، اما سونگهوا خیلی خیلی آروم به نظر میرسید...
"اول باید بفهمیم چه نقشهای تو سرش داره." سونگهوا ادامه داد. "اون ذرهی اتم رو برای هر چی که میخواد... باید خیلی مهم باشه. باید ببینم چیکار میتونم بکنم تا بفهمم قضیه چیه. فقط صبر کن، باشه؟" پایین رو نگاه کرد و لبخند لطیفی تحویل وویونگ داد.
"باشه." الان میدونست که حال سونگهوا خوبه چون رنگ آبی توی چشماش به خاکستریش غالب شده بود. این فقط زمانی اتفاق میوفتاد که اون خوشحال بود.
همونطور که سونگهوا داشت با موهاش بازی میکرد، وویونگ خودش رو جابهجا کرد و دوباره به سینهی سونگهوا خیره شد. هنوز خیلی هشیارتر از این بود که بخواد به خواب فکر کنه.
و خوب بود که اینطور بود.
تقهی بلندی به در جلویی خورد.
سونگهوا از جا پرید و هم زمان با برداشتن طناب، فحشهای رنگارنگی از دهنش بیرون ریختن.
وویونگ مچ دستاشو جلو برد و فقط سونگهوا رو تماشا کرد که دستاشو بست و کمکش کرد دراز بکشه. سرِ دیگهی طناب به تخت وصل بود. بعد دهن بندش برگشت سر جاش و پشت سرش گره زده شد.
"متاسفم عزیزم، سریع تمومش میکنم." سونگهوا پیشونیش رو بوسید، یه شلوار پاش کرد و از اتاق خواب بیرون دوید.
صدای باز شدن در اصلی رو شنید و سونگهوا با شخصی که بیرون بود به تندی شروع به صحبت کرد. صداهاشون واضح نبود. چندتا جمله رد و بدل شد و بعد در بسته شد.
سونگهوا برگشت به اتاق خواب و قبل از این که طناب رو از تخت باز کنه در رو پشتش بست. "داریم میریم. پدر ماموریتو جلو انداخته." نگران به نظر میرسید و دستاش داشتن میلرزیدن.
"هوا؟ مشکل چیه؟"
"آماده شو... توئم باهامون میای."
وویونگ مکث کرد. "چرا؟ چه خبر شده؟"
"یه پیام کدگذاری شده پیدا کردن که داشته به مرکز هشدار میداده. حالا پدر مشکوک شده که یکی اینجا نقشه رو لو داده و داره سعی میکنه پیداش کنه. این که گفته توئم با خودم ببرم ممکنه به این معنی باشه که به من شک داره. باید خیلی مراقب باشیم، خب؟" سونگهوا صورتش رو قاب گرفت. "مجبورم باهات خشن باشم..."
پسر صافتر ایستاد. "قبلاً هم تجربش کردم. و... اشکالی نداره... اگر تو باشی." سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت.
از زیر مژههاش به بالا نگاهی انداخت و قیافهی شوکهی سونگهوا رو دید.
سونگهوا یکدفعه با یه بوسهی داغ و پر از هوس لبهاشون رو به هم چسبوند. وویونگ به خودش اومد و دید بازم روی تخت میخکوب شده و نالهی آرومی از دهنش بیرون پرید. زبوناشون برای لحظهای کوتاه دور هم پیچیدن، بعد سونگهوا عقب کشید و لبش رو لیس زد تا بزاقی که هنوز لباشون رو به هم وصل کرده بود قطع کنه.
نفسهای وویونگ بریده بریده شده بودن و قلبش تند میزد. نگاه سونگهوا داشت دیوونش میکرد.
"خب پس." صدای سونگهوا همینطور که پایینتر میرفت تا خط فک وویونگ رو ببوسه آرومتر میشد. "این یعنی بعدا میتونم باهات یکم خوش بگذرونم؟"
فکرش باعث شد دل و رودهی وویونگ به هم بپیچه، اما با اینحال بازم سرش رو به تایید تکون داد. سونگهوا چیزی توی خودش داشت که وویونگ هیچ مشکلی نداشت کنترل کامل رو در اختیارش بذاره. از همون اول که تمریناتشون رو شروع کردن این حس رو داشت و سونگهوا تونسته بود با لحن محکمش مجبورش کنه به چیزای مختلف پاسخ بده.
وویونگ میدونست بیشترش بخاطر طوریه که بزرگ شده. به شنیدن دستور و اطاعت کردن عادت کرده بود.
صورت سونگهوا نرمتر شد، لبخند زد و آروم پیشونی وویونگ رو بوسید. "بیا حاضر بشیم، پدرم منتظرمونه."
وویونگ رو از روی تخت بلند کرد و هردوشون سر تا پا سیاه پوشیدن. سونگهوا برگردوندش تا دستاشو پشتش ببنده و مطمئن شد که محکم و درست گره زده، بعد طرف دیگهی طناب رو بست به کمربند خودش.
وویونگ لحظهای دستش رو تکون داد تا طنابارو تست کنه. امکان نداشت بشه بازشون کنه، اما برای قانع کردن پدر سونگهوا لازم بود.
سونگهوا رو تماشا کرد که یه پارچهی جدید برداشت، وسطش رو گره زد و دهنش رو دوباره باهاش بست.
"آمادهای؟" سونگهوا آروم پرسید و بازوی وویونگ رو نوازش کرد.
پسر سرش رو تکون داد و یه قدم جلوتر رفت.
"خیلیخب. باید سرتو بندازی پایین، هیچ صدایی درنیاری یا به هیچ کس توجه نکنی مگر این که پدرم باشه، خب؟"
وویونگ دوباره سرش رو تکون داد. خودش میدونست باید چیکار کنه، و میدونست باید از دستورات پدرشم اطاعت کنه... این یکی یکم سخت بود، ولی میدونست سونگهوا هرکاری میکنه تا بهش کمک کنه.
وقتی سونگهوا مطمئن شد که آمادهان، وویونگ رو از اتاق بیرون برد.
سعی میکرد نزدیک سونگهوا بمونه، بیشتر برای حفظ آرامشش، اما بخاطر اینم بود که اگر خیلیم دور میشد طناب کشیده میشد. هر کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد. نگاهش رو تمام مدت روی زمین نگه داشت.
برای چند دقیقه توی راهروهای مختلف حرکت کردن تا بالاخره سونگهوا وارد یه اتاق کنفرانس بزرگ شد.
"آه، پسر. ممنون که انقدر سریع بهمون ملحق شدی. باید همه چیز رو خیلی سریع انجام بدم. یه جاسوس داریم، و حالا یکی داره سعی میکنه به مرکز خبر بده که ما قصد داریم بهشون حمله کنیم. وقتی بفهمم اون جاسوس کیه..." مرسر غرید و مشتش رو روی میز کوبید.
وویونگ همهی توانش رو به کار گرفت تا از جا نپره. همون لحظهای که صدای مرسر رو شنیده بود حس کرده بود ارادهاش داره فرو میپاشه...
"خب نقشه چیه؟" سونگهوا صداش رو یکنواخت و محکم نگه داشت.
"داریم به مرکز حمله میکنیم. امشب."
صدای زمزمههای افراد توی اتاق بلند شد.
"میخوام همتون تا پونزده دقیقهی دیگه آماده بشید." مرسر دستور داد. وقتی بقیه اتاق رو ترک میکردن، سونگهوا رو مخاطب قرار داد. "قراره با من رهبری این عملیات رو به دست بگیری. به کمکت بیشتر از هر کس دیگهای احتیاج دارم."
"البته، پدر. اما میشه بپرسم، چرا خواستید اینم با خودم بیارم؟"
وویونگ یکدفعه به جلو کشیده شد و از درد نالید. سرش رو پایین نگه داشت و ترسش رو قورت داد.
"به خدماتش احتیاج دارم. نمیتونم هیچ کدوم از افرادمو از دست بدم، پس شاید به عنوان عامل حواس پرتی بهش نیاز پیدا کنیم."
با اون کلمات قلب وویونگ ایستاد. انقدر راحت به زبونشون اورد که انگار وویونگ اصلا آدم نبود...
"و با خودتون فکر نکردید نظر منم در این مورد بپرسید؟" صدای سونگهوا یکم حالت تدافعی به خودش گرفت. "اونو دادید به من، یادتونه؟"
"و به همون راحتیَم میتونم پسش بگیرم!" صدای مرسر جدیتر شد. "فکر نکن بخاطر اتفاقی که افتاد دیگه جای پات محکم شده. هنوزم کامل بهت اعتماد ندارم، و اگر بفهمم تو بودی که نقشهمون رو لو دادی، زندگی رو برات جهنم میکنم، چه پسرم باشی چه نباشی."
"به اون دست نمیزنی." سونگهوا غرید.
وویونگ چشماش رو بست. نباید خودشون رو لو میدادن، و به نظر میرسید سونگهوا هر لحظه ممکنه همین کارو بکنه... پس روی زانوهاش افتاد و نگاهش رو روی کفشای مرسر دوخت.
مرد خندید. "خوب تربیتش کردم." یک قدم جلوتر رفت و دستش رو توی موهای وویونگ برد. "این حد خودشو میدونه. به نفعته توئم یاد بگیری."
"بله، پدر." سونگهوا از بین دندوناش جواب داد.
"ازش استفاده نمیکنم مگر اینکه مجبور باشم. ولی اگر واقعا بازیچهی اون تیم بوده، پس." مرسر خندید. "میتونم شرط ببندم میان پسش بگیرن."
وویونگ با حرفای اون مرد چشمهاش رو بست. میدونست نه سونگهوا و نه تیم به اون چشم نگاهش نمیکنن، ولی فقط شنیدنشون از مرسر باعث میشد حس کنه حقیقت دارن.
"بدش به من و برو حاضر شو."
سونگهوا طناب رو از کمربندش باز کرد و تحویل داد. بعد برگشت و با قدمهای ایستا از اتاق بیرون رفت.
در بسته شد و مرسر آهی کشید.
"بهم بگو، وویونگ، این که اونا انقدر زود خبردار شدن... و دقیقا وقتی که با آغوش باز به پسرم خوشآمد گفتم... یکم شک برانگیزه نیست؟" آروم صحبت میکرد و انگشتاش توی موهای وویونگ میپیچیدن. "اما بازم، چطور تونسته به بیرون خبر برسونه؟ همیشه زیر نظره."
مرسر زیر لب زمزمه کرد و بعد طناب رو کشید. "بالا."
وویونگ به سرعت اطاعت کرد و بلند شد، اما سرش رو پایین نگه داشت.
"نگران نباش، فقط اگر لازم باشه ازت استفاده میکنم. خیلی حیف میشه اگر یکی به خوشگلی تو رو از دست بدم."
از اتاق بیرون رفتن و وویونگ تمام مدت پشت سر مرسر موند. میدونست نباید شانسش رو امتحان کنه و ریسک عصبانی کردن اون رو به جونش بخره.
اعضای ولف پک اطرافشون به هر طرف میدویدن و آمادهی حرکت میشدن. وویونگ ریسک کرد و بهشون نگاه انداخت تا ببینه دارن چیکار میکنن.
به نظر میرسید همه، یا تقریبا همه، داشتن آماده میشدن.
امکان نداشت هونگجونگ و بقیه بتونن در مقابل این یکی دووم بیارن...
مخصوصا اگر اون قرار بود به عنوان طعمه استفاده بشه...
وویونگ صبر کرد تا مرسر آماده بشه. حتی دستاش رو باز کرد تا به اونم یه لباس سرهمی جدید بده.
"این باید بهت ثابت کنه که چقدر برام ارزشمندی." مرسر چونهاش رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. با این که نیشخند زد چشمای خاکستریش سرد و محکم باقی موندن. "توی این لباس کاملا در امانی. خوب ازش مراقبت کن."
بعد وویونگ رو برگردوند تا دستاش رو دوباره ببنده. وویونگ دوباره سرش رو پایین انداخت و یک بار دیگه شروع کرد به دنبال کردن اون مرد. هر لحظه که میگذشت، حس میکرد بازم بیشتر و بیشتر داره شبیه سگش میشه.
دلش میخواست کنار سونگهوا باشه. با این که پیش اونم توی همین شرایط میبود، اما حداقل یکم احساس آرامش میکرد.
مرسر زیادی باهوش بود، و این که به سونگهوا شک داشت خیلی خطرناک بود.
وویونگ فقط میتونست امیدوار باشه که سونگهوا وقتی بیرون رفته دوباره سعی نکرده باشه با بقیه تماس بگیره...
به یه گروه بزرگ کنار آسانسور ملحق شدن و آروم راهشون رو به سطح زمین باز کردن. قلب وویونگ از فکر این که دوباره میتونست آسمون رو ببینه تندتر کوبید. هیچ ایدهای نداشت چند وقته که اون پایینه اما داشت میمرد تا دوباره نور خورشید رو ببینه.
اما شانسش یک بار دیگه هم بر خلاف میلش پیش رفت و وقتی به سطح رسیدن، آسمون سیاه بود.
آهی کشید و همونطور که پشت مرسر حرکت میکرد سعی کرد به پوزخندای آدمای اطرافش اهمیت نده.
چندین ماشین زره پوش بزرگ در انتظارشون بود.
وویونگ یواشکی اطراف رو نگاه کرد و سونگهوا رو دید که کنار یکی از ماشینا با کلی اسلحه و چاقو که به خودش بسته بود ایستاده بود.
انگشتاش از فکر لمس کردن اون چاقوها تیک گرفتن. زمان زیادی گذشته بود...
برای لحظهای نگاههاشون به هم گره خورد و با این که وویونگ دلش میخواست یکم نگرانی توی چشمای سونگهوا ببینه، تنها چیزی که نسیبش شد یه نگاه تحقیرآمیز بود. سونگهوا کارش رو خوب انجام میداد.
"حتی به اونم زره جدیدو دادی؟" سونگهوا ابروش رو بالا انداخت.
مرسر خندید و طناب رو به سونگهوا داد. "منم میخوام ازش محافظت کنم. قرار نیست تا وقتی که مجبور نشدیم ازش استفاده کنم."
سونگهوا فقط سرش رو تکون داد و خودش رو توی ماشین و صندلی عقب کشید و پدرش کنار راننده نشست.
وقتی که راننده داشت همه چیز رو برای حرکت آماده میکرد، وویونگ مجبور شد جلوی پای سونگهوا روی زمین زانو بزنه.
به بالا نگاه کرد و دید گوشهی لبای سونگهوا کمی بالا رفتن و لبخند کوچیکی تحویلش داد. هردوشون خوشحال بودن که باز کنار هم برگشته بودن.
سونگهوا پشت سر وویونگ رو گرفت و جلو برد تا روی رون پاش بذاره. بعد انگشتهاش رو مثل مرسر، همونقدر تحقیرآمیز، توی موهاش برد. اما وقتی سونگهوا انجامش میداد خیلی بهتر بود.
چشمهاش رو بست و سعی کرد از لحاظ ذهنی برای اتفاقایی که قرار بود بیوفته آماده بشه.
وقتی ماشین شروع به حرکت کرد، سونگهوا نوازشش رو قطع کرد، یکم به جلو خم شد و از بدن وویونگ استفاده کرد تا مچ دست خودش رو قایم کنه...
با وجود رئیس ولف پک که درست جلوش نشسته بود، سونگهوا یه پیام مستقیم به یوسانگ فرستاد و اتفاقی که داشت میوفتاد رو به تیم گزارش داد.
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...