35

100 23 6
                                    

"ی-یوری..."


با شنیدن اون کلمه، یونهو افتاد و یکدفعه دنیاش خاموش شد.


امکان نداشت...


دروغ بود...


لطفا...


خشکش زده بود. نمیدونست چیکار کنه، ولی وقتی به سان نگاه کرد هیچ چیزی جز خشم و درد توی خودش حس نکرد.


سانِ خودش...


یوری...


سرش رو تکون داد، خودش رو از روی زمین کند و شلوارش رو برداشت.


"ی-ی-یونی!" سان صداش زد. "خ-خواهش میکنم..."

 
یونهو از گوشه چشم میتونست ببینتش که دستش رو به طرفش دراز کرده، اما نمیتونست برگرده. الان نه.
پس فقط شلوارش رو پوشید و از اتاق زد بیرون.


ایده‌ای نداشت کجا داره میره، اما سینه‌اش سنگین‌تر و سنگین‌تر شد و پنیک کرد. دستاش داشتن میلرزیدن. به قلبش که حس میکرد داره وایمیسته چنگ زد. میخواست دردش تموم بشه.


اولین جایی که بهش رسید آشپزخونه بود. خون جلوی چشماش رو گرفته بود پس تا تونست فریاد کشید و هر چیزی که به دستش میومد رو توی دیوار خرد کرد.


صدای شکستنشون حس خوبی بهش میداد پس کابینتارو باز کرد تا ظرفای بیشتری پیدا کنه.


یه دیس بزرگ چشماش رو گرفت و به سرعت برش داشت و محکم توی دیوار کوبیدش.


ظرف شکست و تکه‌هاش توی هوا به پرواز دراومدن.


صدای ناله‌ای از کنار در آشپزخونه بلند شد و نگاه یونهو روی سان رفت که جلوی دهنش رو گرفت و به سرعت روش رو ازش برگردوند. داشت میلرزید.


غریزه‌ی یونهو بهش میگفت که به طرف پسر بدوئه و مطمئن شه حالش خوبه. حتی یه قدم هم جلو رفت، اما بعد حقیقت دوباره توی صورتش خورد و برگشت تا از درِ دیگه‌ی آشپزخونه بیرون بره.


اما روی شیشه‌های روی زمین لیز خورد و افتاد. میتونست خرده شیشه‌هایی که داشتن پوستش رو میشکافتن رو حس کنه. اما دردش اصلا به اندازه‌ی درد قلب شکستش نبود.


"ی-یونهو!" سان از پشت سر صداش زد و صدای شیشه‌های روی زمین رو شنید.


از روی زمین بلند شد و از آشپزخونه بیرون دوید.


پاهاش اون رو به پارکینگ بردن و داشت سوار ماشین میشد که صدای سان رو از دستبند شنید. "ی-یون-نی... خ-خواهش میکنم ن-نرو. ن-نمیتونی رانندگی کنی!"


یونهو غرید، دستبند رو از دستش کند و پرتش کرد به سمت در پارکینگ. در هم زمان باز شد و سان با عکس العمل سریعش دستبند رو توی هوا قاپید.


صورتش از گریه سرخ و پف کرده شده بود. به دستبند توی دستاش و بعد به یونهو نگاه کرد. یک قدم جلو رفت، اما یونهو به سرعت در ماشین رو باز کرد و رفت داخل. براش مهم نبود که داره صندلی و فرمون رو خونی میکنه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now