47

87 25 6
                                    

وقتی سان رفت دنبال سونگهوا، جونگهو دیوار رو گرفت و خودش رو با شتاب پرت کرد توی اتاق.

روی زمین لیز خورد و همینطور که گلوله‌ها پشت سرش دنبالش میکردن، زیر یه میز مخفی شد.

قلبش داشت دیوانه‌وار توی سینه‌اش میکوبید، اما باید به سونگهوا کمک میکرد.

یک جفت دست از پشت میز بیرون کشیدش، بلندش کرد و روی یکی دیگه کوبوندش.

جونگهو از درد غرید و جای پاش رو محکم کرد تا بتونه مشتش به به جلو تاب بده. ضربه درست به کنار صورت مرد برخورد کرد و باعث شد به عقب تلوتلو بخوره.

اما خیلی زود به خودش برگشت، دوباره به طرف جونگهو حمله‌ور شد و دستاش رو دور گلوش پیچید.

نفس جونگهو بند اومد و برای حواس‌پرتی مچ‌های مرد رو گرفت. هم‌زمان یک پاش رو دور پای اون پیچید و بدنش رو چرخوند تا جفتشون روی زمین بیوفتن.

دست‌های مرد از دور گردنش کنده شدن و جونگهو دوتا مشت توی صورتش کوبید.

اولی دماغش رو شکست. دومی بی هوشش کرد.

به سرعت به طرف هدف بعدیش که سر راهش قرار داشت دوید، بازوش رو دور گردن مرد پیچید و چندین بار با مشت توی پهلوش کوبید.

وقتی مرد به اندازه‌ی کافی ضعیف شد، از لباسش گرفتش و پرتش کرد توی دیوار. شنیدن صدای خرد شدن بدنش قبل از این که توی آشغالای گوشه‌ی اتاق فرود بیاد، یکی از لذتای کار جونگهو بود.

نفر بعدی با یه صندلی توی صورتش از میدون به در شد.

بعد یه سرنگ برداشت، توی دستش چرخوندش و دوید پشت یه نفر دیگه تا اون رو توی گردنش بکوبه. خون بیرون پاشید و جونگهو حتی ذره‌ای واکنش نشون نداد.

گلوله‌ها هنوزم از کنار سرش رد میشدن اما جونگهو تلاش خودش رو میکرد تا بهشون اهمیت نده. میدونست هونگجونگ و مینگی هواشو دارن.

سان و سونگهوا فقط چند متر اونطرف‌تر درگیر بودن و داشتن روی زمین غلت میزدن.

جونگهو پرید سمتشون و دور کمر سان رو محکم چسبید، از روی سونگهوا کشیدش عقب و روی زمین میخکوبش کرد. "سان! سان، به خودت بیا!"

پسر دندون‌هاش رو روی هم سایید و سعی کرد جونگهو رو از روی خودش پرت کنه کنار، اما جونگهو قوی‌تر بود. سان رو محکم روی زمین نگه داشته بود و نمیذاشت تکون بخوره. "جونگ! الان! گرفتمش!"

سان درست جلوی چشمای جونگهو به وضوح ضعیف‌تر شد و پلک‌هاش سنگین شدن.

"خودشه. بخواب، سانی. ما میبریمت بیرون." جونگهو از ته گلو غرغری کرد و سان رو کشید گوشه‌ی اتاق.

سونگهوا دست به کار شده بود، سریع اونارو پوشش داد و پشت هم هدف‌هاش رو از سر راه برمیداشت.

بعد مکث کرد و فریاد کشید. "وویونگ!"

.

.

.

.

میدونست باید یه کاری بکنه. سان بهش نیاز داشت. و اگر مرسر راهی پیدا کرده بود که کنترلش کنه، پس وویونگ هم یه راهی پیدا میکرد تا درستش کنه.

اگر خودش نمیتونست درست بشه، حداقل میتونست به سان کمک کنه.

پس بعد از این که سونگهوا اون جلیقه رو ازش دور کرده بود، وویونگ پریده بود توی جمعیت روبروش و یک راست رفته بود سراغ مردی که تبلت توی دستش بود.

وقتی به هم برخورد کردن پرت شدن روی زمین.

"هرزه‌ی روانی! برو کنار!" با مشت توی سر وویونگ کوبید.

ضربه غافلگیرش کرد اما به سرعت به خودش اومد، دوباره خودش رو روی اون مرد کشید و یکی از چاقوهاش رو روی گلوش گذاشت. "اون دستگاهو بده به من و بگو چجوری کار میکنه."

مرد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد وویونگ رو هل بده عقب اما به محض این که چاقو یکم از پوستش رو برید، خشکش زد.

"بگو چجوری باید باهاش کار کنم!" وویونگ توی صورتش فریاد کشید و یکی دیگه از چاقوهاش رو بین انگشت‌هاش چرخوند. "میدونم چجوری زجرکشت کنم. جوری که برای مدت خیلی خیلی خیلی زیادی درد بکشی و جون ندی."

رنگ از چهره‌ی مرد پرید و تبلت رو تحویل داد. "میکروفونش پشتشه، اونجا حرف میزنی و اون صداش رو توی سرش میشنوه. میتونی خودتم هرچی که میخوای توی تبلت وارد کنی تا شدتش رو بیشتر کنی."

"ممنون." وویونگ لبخند شیرینی تحویلش داد و بعد گلوش رو برید.

حتی وقتی خون توی صورتش پاشید هم واکنشی نشون نداد.

صدای فریادهای اطرافش هنوز ادامه داشت. وویونگ دور اتاق رو نگاهی انداخت و مرسر رو دید که داشت به طرف یه در گوشه‌ی اتاق میدوید. استوانه رو به سینه‌اش چسبونده بود و در رو با شتاب باز کرد تا بیرون بخزه.

بدون اتلاف وقت، وویونگ دنبالش دوید.

حس کرد یکی از پشت اسمش رو فریاد زد، اما اهمیتی نداد.

الان وقتش بود که با هیولای خودش روبرو بشه.

یه سایه رو ته راهرو دید.

"مرسر!" صدای فریاد وویونگ توی راهرو پیچید.

مرد از حرکت ایستاد و آروم به طرفش برگشت. "وویونگ کوچولوی من. میدونستم میای که به من ملحق بشی." خندید و بشکن زد.

دل و روده‌ی وویونگ به هم پیچید و شروع کرد به جلو رفتن.

لرزید و خودش رو مجبور کرد تا متوقف شه. "ن-نه! من برای تو نیستم. ن-نمیتونی کنترلم کنی!"

مرسر به خندیدن ادامه داد و دوباره بشکن زد. وقتی وویونگ از جاش تکون نخورد، خودش شروع کرد به جلو اومدن. "اگر با من بیای، آینده‌ای پربار رو برات تضمین میکنم. توی همه چیز دخیل میشی. تمام نقشه‌هام. هرچیز." به راهش ادامه داد و وویونگ تازه فهمید که خشکش زده و نمیتونه حرکت کنه. "اما همین الان باید بریم. این ذره فقط تا ۴۸ ساعت اینجوری دووم میاره. باید به دستگاهم وصلش کنم." یکبار دیگه بشکن زد.

وویونگ چشمهاش رو بست و یکی از پاهاش از روی زمین کنده شد.

"نه!" صدای سونگهوا از خماری کشیدش بیرون.

تنها چیزی که وویونگ لازم داشت.

چشم‌هاش رو باز کرد، دستش رو عقب برد و به سرعت چاقو رو پرتاب کرد.

مرسر از سر راه کنار رفت و خیلی راحت جاخالی داد. بعد برگشت و با تعجب به وویونگ نگاه کرد. "دست کمت گرفته بودم."

"هیچ ایده‌ای نداری چه کارایی ازم برمیاد." وویونگ چاقوی بعدی رو بیرون کشید.

"پدر، اینجا آخر خطه." سونگهوا جلو اومد و سلاحش رو بالا گرفت. "اون شئ، هر چیزی که هست... بدش به من."

"نمیتونم." مرسر به استوانه نگاهی انداخت. "حالا که از جاش خارج شده، نمیشه برش گردوند. قبل از این که وقتم تموم بشه باید نصبش کنم. این آخرین شانسته، پسر. با من بیا تا در کنار هم به دنیای جدید حکمرانی کنیم."

"چه دنیای جدیدی؟!" سونگهوا فریاد کشید و یک قدم جلوتر رفت. "قبول کن، تو باختی!"

"نه." مرسر خندید و سرش رو تکون داد. "من پیروز شدم. هرچیزی که لازم داشتم رو دارم. به زودی، هیچ چیزی دیگه اهمیت نخواهد داشت. من همه چیز رو عوض میکنم."

وویونگ حس کرد داره میلرزه. هیچ ایده‌ای نداشت اون داشت چی میگفت، اما واقعا میخواست تمومش کنه. چندتا چاقوی دیگه دراورد و شروع کرد به پرتاب کردنشون اما اون مرد به راحتی از همه‌ی اونا جاخالی میداد و هربار عقب‌تر میرفت.

"اوه وویونگ زیبای من. خیلی زود توئم مال من میشی. فقط من. همه چیز قراره تغییر کنه."

سونگهوا کنارش غرید و شروع کرد به جلو رفتن، اما تفنگ توی دستش داشت میلرزید.

وویونگ داشت اشکایی که از صورتش پایین میچکید رو میدید ولی هنوز هم پدرش رو نشونه گرفته بود.

"دوستت دارم پسرم. قول میدم همه چیز رو درست کنم." وویونگ تابحال هیچ وقت انقدر صداقت توی لحن اون مرد نشنیده بود.

سونگهوا خشکش زد و تفنگش رو فقط یذره پایین برد.

اونقدری که مرسر تونست از فرصت استفاده کنه و فرار کنه.

وویونگ دستش رو روی شونه‌ی سونگهوا گذاشت و پسر کم‌کم روی زانوهاش افتاد. تفنگ رو روی زمین رها کرد و به دستای لرزونش خیره شد.

"اشکالی نداره." وویونگ زمزمه کرد و از پشت سونگهوا رو بغل کرد.

سونگهوا فقط به دستاش خیره موند و هق‌هق‌هاش بدنش رو به لرزه دراوردن.

صدای تیراندازی پشت سرشون داشت کم‌کم آروم میگرفت، اما هنوزم صدای چندتا فریاد رو میشد شنید.

وویونگ سونگهوا رو محکم‌تر بغل کرد و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت.

چند لحظه‌ی بعد، سونگهوا دستش رو روی دست وویونگ گذاشت و محکم فشرد. "ی-یونگی..." بیشتر روی زمین خم شد.

"اشکالی نداره." وویونگ تکرار کرد. سرش رو فقط یکم بالا برد تا به جایی نگاه کنه که مرسر جلوی چشماشون پیچیده بود و ناپدید شده بود.

.

.

.

.

وقتی تیراندازی کمتر شده بود، مینگی سرش رو از گوشه‌ی دیوار بیرون برد. جونگهو تونسته بود ترتیب چند نفر رو بده و حالا که سان رو یه گوشه گذاشته بود، برگشته بود سر کار.

میدونست پسر الان داره چقدر خوش میگذرونه. از نیشخند روی لباش معلوم بود. پسِ گردن یکیو گرفته بود و هم زمان داشت با مشت توی شکم یکی دیگه میکوبید.

"بقیه کجان؟" هونگجونگ از پشت دیوار روبرو پرسید.

"فکر کنم از پشت رفتن دنبال رئیسه!" مینگی جواب داد و برگشت تا به نزدیک‌ترین هدف شلیک کنه.

"دیگه داره حالم بهم میخوره! پوششم بده." هونگجونگ خشاب هردوتا تفنگش رو پر کرد.

مینگی اصلا از این ایده خوشش نمیومد اما اطاعت کرد و شروع کرد به هرطرف اتاق شلیک کردن.
بعد هونگجونگ هردوتا تفنگ رو گرفت و رفت تو. چشم‌هاش جدی و ترسناک شده بودن و گلوله پشت گلوله کار هدف‌هاش رو تموم میکرد. لبخند شیطانی‌ای از روی صورتش گذشت و زبونش از گوشه‌ی لبش بیرون زد.

جذاب‌ترین چیزی که مینگی به عمرش دیده بود.

دنبال هونگجونگ رفت تا مطمئن بشه اتفاقی براش نمیوفته.

فقط چند نفر دیگه مونده بودن.

مینگی یدونشون که داشت درست به طرف جونگهو میدوید رو نشونه گرفت و قبل از این که بهش برسه زمین زد.

بعد یکی دیگه رو دید که داشت از پشت به هونگجونگ میرسید.

توی یه حرکت نرم، دستش رو دور کمر هونگجونگ انداخت و از سر راه کنار کشیدش و یه گلوله تو سر دشمنش خالی کرد.

هیچ کس حق نزدیک شدن به هونگجونگ رو نداشت. نه تا وقتی مینگی اونجا بود.

چندتا شلیک دیگه، و اتاق بالاخره توی سکوت فرو رفت.

جونگهو با تعجب بهشون نگاه کرد. شونه‌هاش همراه نفس‌هاش داشت تند تند بالا پایین میرفت. "تموم شد؟"

هونگجونگ آروم دستاش رو پایین اورد و چرخید.

هر طرف اتاق، جسد دشمناشون توی چاله‌هایی از خون خودشون افتاده بود و همه جا پر شده بود از پوکه‌های فشنگ و بقیه‌ی وسایل روی میزها.

"سان." هونگجونگ نفس تیزی کشید و دوید طرفش.
دوستشون آروم یه گوشه خوابیده بود. انگار که همون سانی بود که میشناختن و دوستش داشتن، نه اون هیولایی که یکم پیش دیده بودن.

"حالش خوب میشه؟" مینگی پرسید و هونگجونگ در جواب آه طولانی‌ای کشید.

"هیچ ایده‌ای ندارم. ولی یه کاریش میکنیم. سونگهوا و وویونگ کجان؟"

"اینجا." صدای ظریفی از پشت سرشون بلند شد.
هر سه برگشتن و وویونگ رو دیدن که وارد اتاق شد، چیزی رو محکم به سینه‌اش چسبونده بود و پشت سرش سونگهوا ایستاده بود.

دویدن به طرف دوستاشون و محکم بغلشون کردن.
این که بالاخره دوباره کنار هم بودن حس خیلی خوبی داشت.

اما سونگهوا خودش رو کشید عقب و سرش رو پایین انداخت. "متاسفم."

وویونگ سریع برگشت و بازوهاش رو دور کمر سونگهوا حلقه کرد.

وقتی سونگهوا بغلش کرد و سرش رو توی گردن وویونگ فرو برد، مینگی و جونگهو نگاه متعجبی باهم ردوبدل کردن.

"دوباره شکست خوردم."

"نه، سونگهوا، موقعیت خیلی سختیه." صدای هونگجونگ یکدفعه مهربون شده بود. بعد دستش رو بالا برد. "یوسانگ، وضعیت اون بالا چجوریه؟"

"دارن عقب نشینی میکنن. یه پهباد دنبالشون فرستادم تا بفهمیم کجا میرن." هکر به سرعت جواب داد. "الان چیکار میکنیم؟"

وویونگ سرش رو برگردوند. "باید دوباره کنترل سان رو به دست بیاریم، چون کمتر از ۴۸ ساعت وقت داریم تا جلوی اون رو بگیریم. هرچیزی که به دست اورد، هرکاری که داره میکنه... داره درمورد تغییر دادن یه اشتباه حرف میزنه."

"۴۸ ساعت؟!" مینگی دستی به موهاش کشید. "چطوری قراره تو ۴۸ ساعت اینکارو بکنیم؟ اونم بعد از چیزی که الان از سر گذروندیم!"

"باهم انجامش میدیم." صدای یونهو از دستبندهاشون بیرون اومد. "بیاید خونه. آماده میشیم و با هم شکستش میدیم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora