هونگجونگ روی میزی که پشتش نشسته بود ضرب گرفت و منتظر شد که افسرهای همکارش وارد بشن. یونهو کنارش بود، لب هاش یک خط باریک شده بودند و دستاش که دور لیوان قهوهاش گره خورده بودند میلرزیدن. هونگجونگ نمیدونست این لرزش بخاطر استرسه و یا بخاطر این که تازه ساعت ده صبح بود و این ششمین لیوان قهوهی یونهو بود.
ولی امروز روزی نبود که بخواد یونهو رو بخاطر اعتیادش سرزنش کنه. هونگجونگ درک میکرد که این چقدر برای اون سخته مخصوصا وقتی داشت هنوز با اون مسئله دست و پنجه نرم میکرد...
با اینحال، هونگجونگ خوشحال بود که اون اینجا بود. فکر نمیکرد بتونه بدون دوست صمیمیش وارد این ماجرا بشه.
مصاحبه ها رو از ساعت هشت صبح شروع کردند و هربار یک نفر وارد اتاق میشد تا اونا چندتا سوال ازش بپرسن تا ببینن خودش و یونهو هردو اون فرد رو تایید میکنن یا نه.
البته هنوز خودشم کاملا نمیدونست که دارن دنبال چی میگردن. هونگجونگ داشت همه چیز رو به غریزهش میسپرد، همونطور که پدرش بهش یاد داده بود.
در باز شد و شنید که یونهو قبل از خوردن یک قلپ دیگه از قهوهش آهی کشید. دو افسر با یک مرد بینشون که سرتا پا لباسی نارنجی به تن داشت وارد شدند. دست های اون زنجیر شده بودن و به کمربند آهنی که به کمرش بسته شده بود وصل شده بودند. زنجیرها بعد از اون ادامه پیدا کرده بودند و دور مچهای پاش بسته شده بودند که بیشتر حرکاتش رو محدود میکردند.
هونگجونگ پروندهی روی میز رو باز کرد و پسر مو مشکی روبهروی اون نشست. "ممنون." به افسرها گفت و اونا بعد از این که دست های زندانی رو به میز بستند از اتاق بیرون رفتند.
پسر با یه علامت سوال بزرگ توی صورت گردش به اونا خیره شد. "این کارا برای چیه؟"
"اسم من کیم هونگجونگه. من فرمانده ی جدیدم و میخوام ازت چندتا سوال بپرسم. اشکالی نداره؟"
پسر پوزخندی زد. "انتخاب دیگه ای دارم؟"
هونگجونگ حس کرد کناره های لبهاش به طرف بالا کشیده شدند. "نه، فکر نکنم داشته باشی. سریع تمومش میکنم. چوی جونگهو؟"
"آره."
"بخاطر گردوندن رینگ مبارزه زیرزمینی و شرطبندی غیرقانونی دستگیر شدی؟"
"آره."
حداقل صادق بود. هونگجونگ همین حالا هم از این خوشش اومده بود. "خودت هم توی رینگ ها مبارزه میکردی؟"
جونگهو ابرویی بالا انداخت. "آره. بعضی وقتا."
هونگجونگ نیم نگاهی به یونهو انداخت که جونگهو رو زیرنظر گرفته بود و بدنبال کوچکترین نشونه بود. یونهو در کنار یک راننده محشر بودن، توی خوندن آدمها هم عالی بود. نگاهش لحظه ای به طرف هونگجونگ برگشت و سرش رو آروم یکبار به نشونه ی تایید تکون داد.
"ممنون، جونگهو. فعلا همین کافیه."
"همین؟" تعجب کرده بود.
"فعلا." هونگجونگ تکرار کرد، دکمه ی مخفی زیر میز رو فشرد تا افسرها به اتاق برگردن.
سریع دست های جونگهو رو از میز باز، و به بیرون راهنماییش کردند. هونگجونگ پرونده ی اون رو کنار گذاشت.
"پنجتای دیگه." به یونهو نگاهی انداخت.
"میدونم، از این به بعد بدتر میشن. من خوبم." سرش رو تکون داد و قلپ دیگه ای از قهوهش خورد. "ولی بعد از مصاحبهی بعدی یه لیوان دیگه میخوام."
هونگجونگ لبخندی زد و دستش رو روی زانوی دوستش گذاشت.
نفر بعدی وارد شد.
"کانگ یوسانگ. هکر، درسته؟" به زندانی، صورت مربعیش، خورشیدگرفتگی کنار چشمش، و موهای قهوهای روشنش نگاهی انداخت.
"بله، قربان." پسر جواب داد. چشمهاش داشتند دور اتاق رو اسکن میکردند. انگشتهاش روی میز تکون میخوردن و باهاشون بازی میکرد. "و خیلیم توش خوبم."
"میبینم." هونگجونگ انگشتش رو روی ابروش کشید. "یک عالمه سرقت از بانک موفق. با اون همه پول چیکار کردی؟ نتونستیم هیچ حسابی به اسمت پیدا کنیم."
متوجه شد که پاهای یونهو از تکون خوردن ایستادن، به این معنی بود که حالا همه تمرکزش روی یوسانگ بود.
"این سوال شخصیه." صورت یوسانگ همونطور که هونگجونگ رو نگاه میکرد سخت شد. "شماها تونستید منو بگیرید. چطور؟ هیچ ایده ای ندارم. ولی این تمام چیزیه که لازم دارید بدونید."
"حواس پرت شدی. اکانتی که داشتی هک میکردی؟ ما خودمون ساخته بودیمش، پس در حقیقت هیچ چیز ندزدیدی." هونگجونگ متوجه پریدن رنگ از صورت یوسانگ شد.
"حدس زدم که یکم زیادی آسون بود." با خودش زمزمه کرد.
هونگجونگ برای چند لحظهی طولانی اون رو زیر نظر گرفت و بعد به طرف یونهو برگشت تا نظرش رو بدونه.
یک تایید سر دیگه. این دو اولین افرادی بودن که تاییدشون میکرد.
بعدی یکم سخت تر بود. سانگ مینگی یه شاه دزد بود. هونگجونگ باید اقرار میکرد که وقتی دید از چه جاهایی دزدی کرده تحت تاثیر قرار گرفته بود، ولی اون چندتا قتل هم توی پروندهش داشت که توی دزدی و ورودغیرمجاز عادی بودن.
"خب مینگی، بذار یچیزی ازت بپرسم. ما از خیلی از جاهایی که زدی اطلاع داریم، اما تو خیلی چیزهای با ارزش رو همونجا ول کردی و رفتی. چرا؟"
هونگجونگ زیر نگاهی که روش بالا و پایین میرفت لرزید. یکدفعه خودش رو در معرض چشمهای خیرهش و لبخند کوچیک روی صورتش،بی پناه دید.
"برای فرمانده بودن خیلی کیوتی. ماجرای اون زخم چیه؟" مینگی پوزخندی زد و سرش رو به جلو و عقب تکون داد و موهای قرمزش رو به حرکت دراورد.
"این-این هیچ ربطی به موضوع نداره. لطفا جواب سوالمو بده." هونگجونگ حس کرد گرما داره به صورتش حمله میکنه. یونهو کنارش خندید و به جلو خم شد.
"من فقط چیزی رو که باید برداشته بشه برمیدارم. همیشه همینطور بودم. من آدم طعم کاری نیستم، فرمانده." مینگی سرش رو کج کرد. "همچنین میدونم که چطور باید بازی کنم و بدون جلب توجه کارم رو انجام بدم، پس چرا باید وقت بیشتری روی چیزای بی معنی تلف کنم؟"
مینگی یکدفعه دست هاش که حالا از زنجیر جدا شده بودن رو بالا برد، و دسته کلیدهایی که نگهبانا باید میداشتن توی انگشتش تاب میخورد.
هونگجونگ از روی صندلیش پرید و دکمه رو زد، اما مینگی دستهاش رو توی هوا نگه داشت و تکون نخورد. "فقط خواستم حرفم رو ثابت کنم." گذاشت چشمهاش از روی هونگجونگ روی یونهو بچرخن و بعد برگردن روی کوتاهترین فرد توی اتاق.
افسرها برگشتن و سریع اون رو مهار کردن، البته هونگجونگ مطمئن بود که اگر بخواد میتونه دوباره خودش رو آزاد کنه.
"ازش خوشم میاد." یونهو بعد از بسته شدن در به حرف اومد. "تخمشو داره. حس میکنم برای این ماموریت مسخرهی تو لازمش داریم."
"درسته. پس یدونه تایید دیگه؟"
"آره. قبل از سه تای آخر باید یکم استراحت کنم. چیزی لازم داری؟" یونهو به لیوانش نگاهی انداخت.
"نه، من خوبم. پونزده دقیقه وقت داری."
"صحیح." یونهو به سرعت از اتاق زد بیرون.
هونگجونگ سه تا پروندهی آخر رو چک کرد. تایید گرفتن از یونهو برای این سه تا سخت بود، ولی حس میکرد که برای تیم خیلی مفید باشن. هر سهی اونها سابقهی وحشتناکی داشتن و فقط با شانس تونسته بودن بگیرنشون.
وقتی یونهو برگشت، مضطرب به نظر میرسید.
"مشکلی نداری؟" هونگجونگ آروم پرسید.
"آره، من میتونم. میتونی رو من حساب کنی."
"باشه. بریم که رفتیم."
هونگجونگ دکمه ی زیر میز رو فشار داد و چند دقیقه ی بعد، زندانی بعدی وارد شد.
خیلی جوون بود، با چشمای درشتش و موهای طلاییش به راحتی میشد با یه آدم بیگناه اشتباهش گرفت. نگاهش لحظهای روی افسرهای توی اتاق رفت و بعد برگشت روی زمین. مضطرب به نظر میرسید.
"جانگ وویونگ؟" هونگجونگ یک تایید سر در جوابش دریافت کرد. "اسم من هونگجونگه. میخوام درمورد خودت ازت سوال کنم. لیست طول و درازی توی پروندهت درست کردی. چرا؟"
وویونگ نگاهش رو بالا آورد و هونگجونگ برای لحظهای حس کرد که رگهای از درد رو توی چشمهاش دیده. "چه فرقی داره؟ من کشتمشون، شماها منو گرفتید. همین الانم میدونم که حکمم مرگه. چرا باید چاقو رو عمیق تر فرو کنی؟"
"بازی با کلمات خوبی بود چون به نظر میرسه این سلاح موردعلاقت باشه." هونگجونگ به پرونده نگاهی انداخت.
پسر خندهی آرومی سر داد. "آره، خب. بچسب به چیزایی که میدونی." لحن صحبتش یکدفعه حس ترسناکی به خودش گرفت.
"میدونی... ما تصادفی گرفتیمت. اگر درمورد اون فاحشه خونه گزارشی دریافت نکرده بودیم، هیچ وقت اونجا پیدامون نمیشد و تو از زیر اتهام یه قتل دیگه هم فرار میکردی. شاید اصلا نمیتونستیم به تو ربطش بدیم."
وویونگ با شنیدن اون حرفها لبهاش رو روی هم فشرد. "همیشه شانس گندی داشتم." زمزمه کرد و به میز خیره شد. "ببین... اگر قرار نیست با این حرفا به جایی برسی، میشه لطفا برگردم؟ میخوام این روزای آخر رو، هرچقدر که برام باقی مونده، تنها بگذرونم."
"آره، اگر این چیزیه که میخوای." پیشونی هونگجونگ کمی چروک افتاد. این پسر قطعا حس و حال یه قاتل رو به آدم نمیداد. به نظر ترسیده بود، اما در عین حال خوددار بود.
و احتمالا دلیل تایید گرفتنش از یونهو هم همین بود.
بعدی، هونگجونگ خیلی کنجکاو بود تا باهاش صحبت کنه. اون تنها کسی بود که مطمئن بود به مافیا مربوطه، پس امیدوار بود که اطلاعات داخلی زیادی ازش بگیره.
پارک سونگهوا وقتی که داشت به میز زنجیر میشد، صورت سرد و بی تفاوتش رو حفظ کرده بود. موهای سیاهش به هم ریخته بودند و چشم چپش رو میپوشوندن.
هونگجونگ به سرعت خودش رو معرفی کرد، تمام مدت داشت سعی میکرد که جلوی اون چشمهای خاکستری سردی که بهش دوخته شده بودند وحشت نکنه. "چرا خودت رو تحویل دادی؟"
صورت سونگهوا وقتی که به آرومی پلک زد حتی یکذره هم تغییر نکرد.
"ازت یه سوال پرسیدم. چرا خودت رو تحویل دادی؟"
"از من چی میخوای؟ میخوای معامله کنی؟ فکر نکنم بخوای این کارو بکنی وقتی میدونی من کی هستم و چه کارهایی کردم. همین الانم میدونم که جونم رو میخواید، چرا باید چیز دیگهای بهتون بدم؟"
هونگجونگ لبهاش رو به هم فشار داد. سونگهوا مطمئنا باهوش بود، و علاقه ای به بازی کردن هم نداشت. "تنها چیزی که میخوام یه جوابه، و بعدش کارمون با هم تمومه. چرا خودت رو تحویل دادی؟"
سونگهوا برای لحظهای طولانی اون رو بررسی کرد، بعد نیم نگاهی به یونهو انداخت. "خسته شده بودم." دستهاش رو از روی میز بلند کرد، جواب سوال هونگجونگ رو داده بود و حالا آماده بود تا اتاق رو ترک کنه. "باید قهوهت رو کنار بذاری، چشمهات قرمز شدن... یونهو."
هونگجونگ و یونهو با تعجب به همدیگه نگاه کردن و افسرها وارد شدن تا سونگهوا رو بیرون ببرن. چطور اسم یونهو رو میدونست؟ اون توی هیچ کدوم از این جلسات معرفی نشده بود.
"فکر میکنی قبل از این که خودش رو تحویل بده از ما اطلاعات داشته؟" یونهو چشم هاش گرد شده بودن.
هونگجونگ دستی به ابروش کشید. "احتمالا. اگر اینطور بوده زیاد تعجب نمیکنم."
"ازش خوشم نمیاد." یونهو به ته لیوانش خیره شد و پوست لب پایینش رو کند. "بهم حس بدی میده..."
"فکر میکنم... کنترل کردنش سخت باشه، ولی حقیقتش، اون بهترین گزینمونه. اگر قبول کنه و بهمون اطلاعات بده... که شاید بعد از شنیدن پیشنهادمون این کار رو بکنه. فکر میکنم لازمش داریم." هونگجونگ نگاهی به پسر کنار دستش انداخت.
یونهو هیسی کرد و دستهاش رو روی صورتش کشید. "هرچی تو بگی... اما اون و نفر بعدی رو میخوام توی یه چشم بهم زدن رد کنم. بهشون اعتماد ندارم. هیچ کدومشون."
"منم همینطور، بخاطر همین دستبندهارو ساختم. ولی باید امتحانش کنیم."
"میدونم. میدونم... باشه. بیا انجامش بدیم."
هونگجونگ دکمه رو فشار داد و آخرین زندانی وارد شد.
اونم یکی دیگه بود که صورت معصومی داشت. موهای مشکی و قرمزش دور صورتش رو گرفته، و قسمتیش روی چشمهای باریکش ریخته بودن. داشت میلرزید.
"چوی سان؟" هونگجونگ پرسید.
"ب-بله." پسر با صدایی آروم جواب داد.
"اسم من کیم هونگجونگه، و چندتا سوال ازت دارم."
"ب-باشه." وقتی که سعی داشت بیشتر و بیشتر توی صندلیش مخفی بشه خیلی کوچیکتر از چیزی که بود، به نظر میرسید.
"به سابقهت نگاه کردم، و بنظر میرسه که تونستی از پس دزدیای خیلی سختی بر بیای. چطور اینکارو میکنی؟"
"فقط مهارتشو دارم." همونطور که به میز نگاه میکرد جواب داد. بعد سرش رو چرخوند و به دیوار نگاه کرد. "معلومه قرار نیست چیزی بگم." مکثی کرد. "نه. این کارو نمیکنم."
"ببخشید؟" هونگجونگ گفت. "چیکار نمیکنی؟"
"ها؟" سان برگشت و با چشم های درشت شدهاش نگاهش کرد.
"گفتی که قرار نیست چیزی بگی. چی رو نمیگی؟" به یونهو نیم نگاهی انداخت که با چشم هایی کنجکاو به تماشای اون نشسته بود.
"من نمی..." سان شروع کرد، اما بعد دوباره سرش رو برگردوند. "آره میدونم... نه، خواهش..." نالید.
"سان؟ حالت خوبه؟"
هونگجونگ دید که پسر گردنش رو چرخوند، و بعد با نگاه خیرهی ترسناکی به طرفش برگشت. "بله، من خوبم." صداش تغییر کرده بود. انگار که... اعتماد به نفس بیشتری داشت. نیشخندی روی صورتش اومد. "و برای جواب دادن به سوالت باید بگم... جوابی ندارم. فقط انجامش میدم."
"پس همونطور که میری جلو تصمیم میگیری چیکار کنی؟"
"بله. ما همین کار رو میکنیم."
یونهو به جلو خم شد. "ما؟"
سان به طرف اون برگشت. چشمهاش کمی گشاد شدن. "چ-چی؟" صداش باز مضطرب بود.
"گفتی 'ما'. همکار دیگه ای داری؟"
"ن-نه!" سان صاف نشست و سرش تیک گرفت. "ه-هیچ همکاری ندارم. تنها کار میکنم. همیشه ه-همینطور بوده." دوباره به دیوار نگاه کرد. "فقط بذار انجامش بدم، خواهش میکنم... نه، نمیدونم چی میخوان."
هونگجونگ به یونهو نگاه کرد. اون هم به اندازهی خودش سردرگم شده بود، اما نگران هم به نظر میرسید.
"باشه قوی میمونم." سان صدای هیسی به طرف دیوار دراورد.
"سان؟" هونگجونگ یکم به جلو خم شد. "برای چی قوی میمونی؟"
چشم های پسر به طرفش برگشتن. "ق-قوی؟ اوه، آره، این-اینطوری انجامش میدم. من قویام." نگاهش رو به میز دوخت.
هونگجونگ حتی یک کلمه از حرفهاش رو هم باور نکرد اما اون بنظر معذب بود، پس دکمه رو فشار داد و اون رو بیرون فرستاد.
بعد خودش و یونهو به دفترش برگشتن. "خب؟" وقتی که در بسته شد پرسید.
یونهو داشت توی اتاق رژه میرفت، همینطور که دستهاش بیشتر به لرزه درمیومدن سرعتش هم بیشتر میشد. "خب، اگر قرار باشه واقعا نقشت اجرا بشه... میگم که تیم درستی داریم. منظورم اینه که یه هکر داریم، یکی دوتا مبارز قوی، یه تیرانداز، دزد، و یه چاقوکش. بعلاوه من و تو. فقط ما هشت تا، آره؟ دیگه کسی رو زیرنظر نداری؟" یونهو داشت با سرعت یک مایل در دقیقه حرف میزد و دست هاش به هر طرف پرتاب میشدن. "فکر میکنم هشت عدد خوبی باشه. زیاد نیست، اما اونقدر هست که هرکی یه طوری بتونه تیم رو پوشش بده. سان عجیب بود، پس باید حواسمون بهش باشه. و باید قوانین دیگهای بسازیم. و امتحانشون کنیم تا بفهمیم هرکدومشون چه نقاط قوت و ضعفی دارن. و مطمئن بشیم که میتونن باهم کنار بیان. و، و، و، و..."
"یونهو!" هونگجونگ بالاخره گفت و راهش رو سد کرد تا دیگه نتونه راه بره. "نفس بکش."
"ببخشید." پسرِ بلندتر چشماش رو بست تا نفس عمیقی بکشه.
"خب؟" هونگجونگ دوباره پرسید و ابرویی بالا انداخت.
یونهو لبش رو گاز گرفت. "اگر بتونیم کاری کنیم که باهم همکاری کنن..." اون لبخند بزرگ و خوشگلش رو نشون هونگجونگ داد. "فکر کنم شاید شانسش رو داشته باشیم."
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...