19

108 28 3
                                    

سان نفس عمیقی کشید، گردنش رو شکست و دور رینگ، در جهت مخالف جونگهو چرخید.

"تو فرزی، خوبه." جونگهو ازش تعریف کرد. سرش رو تکون داد و مشت‌هاش رو جلوی صورتش گرفت.

"چرا خوبه؟" سان حرکات جونگهو رو تقلید کرد. نگاهش روی یونهو رفت که گوشه ی اتاق داشت تماشا میکرد و لیوانش رو دو دستی چسبیده بود. نمیدونست چرا، اما میخواست اون رو تحت تاثیر قرار بده.

میخواست ثابت کنه که میتونه با شیاطین درونش مقابله کنه و به اونجا تعلق داره. آروم آروم توی ماه گذشته داشت پیشرفت میکرد، و قصد داشت از اینم بهتر بشه.

"چون به این معنیه که از گولاخای اون بیرون سریع‌تری. ممکنه اونا قوی تر باشن، اما اگر بتونی سریع‌تر باشی برنده میشی. اما باید اماده ی هرچیزی باشی." جونگهو گفت و بلافاصله سان رو با چندتا مشت غافلگیر کرد.

پسر به راحتی خودش رو پایین کشید و جاخالی داد، درست انگار غریزه‌ش بود، و مشتش رو صاف به طرف جونگهو برد. جونگهو تلوتلو خورد و روی زمین افتاد، شکمش رو گرفته بود اما داشت میخندید.

"خیلی خوب بود! دیدی؟ از من سریع‌تر بودی پس تونستی وسط حرکتم که تعادلی نداشتم بهم ضربه بزنی." جونگهو لبخند زد و دست سان رو که به طرفش دراز شده بود گرفت.

"از کجا یاد گرفتی اینجوری مبارزه کنی؟" سان همونطور که داشتن باز دور رینگ میچرخیدن پرسید. "توی آموزش خیلی خوبی."

جونگهو یه لبخند خجالتی تحویلش داد و دست‌هاش رو پایین برد. به یونهو نیم نگاهی انداخت و لبش رو گاز گرفت. "وقتی بچه بودم زیاد بهم زور میگفتن. خیلی ریزه میزه بودم، پس از بقیه هم کلاسیام همیشه کوچکتر بودم. تا دبیرستان رشد زیادی نکرده بودم، اما از بعد از اون یکدفعه بزرگ شدم. اما خب اون موقع دیگه خیلی دیر بود. پدر و مادرم هیچ وقت پیشم نبودن، پس هیچ کسو نداشتم که ازش کمک بخوام." جونگهو پشت گردنش رو مالید.

سان سرش رو کج کرد، کنجکاو بود که قراره به کجا ختم بشه. داشت کم کم میفهمید که بقیه هم گذشته ی بدی داشتن، اما اونا حداقل یادشون بود...

در باز شد و یوسانگ یک راست به طرف یونهو رفت.
جونگهو متوجه نشد و ادامه داد. "خودم به خودم مبارزه کردن رو آموزش دادم. همه ی کتابای توی کتابخونه رو میخوندم و تحقیق میکردم، بعد وقتی تنها بودم تمرین میکردم. راه خوبی برای خالی کردن حرصمم بود. نمیخواستم کسی بشم که به خشونت رو میاره، پس یه جورایی با دفاع از خود شروع شد."

جونگهو برگشت تا به یونهو نگاه کنه و دید که یوسانگ هم اونجاست و داره گوش میده. نفسش رو با حرص بیرون داد.

"یه بار وقتی یکی از قلدرا یه گوشه گیرم انداخته بود زیاده روی کردم..." جونگهو سرش رو برگردوند تا مجبور نباشه به هیچ کس نگاه کنه. "با یه آجر کشتمش..."

سان جلوی دهنش رو گرفت و تمام سعیش رو کرد که عقب نره.

"یه تصادف بود. یه جورایی. از آجر استفاده کردم که اون رو از خودم دور کنم، اما وقتی فهمیدم که دست بالا رو دارم، من... نتونستم خودمو کنترل کنم. اون موقع هفده سالم بود پس به کانون تربیت رفتم، اما بعد آزاد شدم چون رای دادگاه دفاع از خود بود و پرونده بسته شد. ولی خب این باعث نشد که هرروز رو با عذاب وجدان نگذرونم."

سان پشت سرش چیزی حس کرد و کل بدنش منقبض شد. الان نه. داشت خیلی خوب پیش میرفت. الان تسلیم نمیشد.

"نمیخواستم هیچ کس دیگه ای درد منو حس کنه، پس یه مدرسه دفاع شخصی باز کردم. اولش خیلی کوچیک بود، اما خبرش دهن به دهن رفت و افراد بیشتری اومدن. اوضاع بعدش یکم به سمت خلاف قانون پیش رفت." صورت جونگهو سرخ شد و به طرف یونهو برگشت، که با یه لبخند شگفت زده داشت نگاهش میکرد. "اما قسم میخورم اولش بخاطر این شروع شد که بتونم پول بیشتری برای باشگاهم جمع کنم. قبل و بعد مبارزه هم راهنماییشون میکردم."

یونهو خندید و جلو رفت. "نمیدونم چرا داری خودت رو برای من توجیح میکنی. همه چی بخشیده شده، یادته؟" وارد رینگ شد و دستش رو روی شونه ی جونگهو گذاشت.

پسر کوچکتر یکم صاف‌تر ایستاد. "ممنونم."

یونهو فقط دستش رو روی هوا تکون داد و قبل از رفتنش موهای سان رو به هم ریخت.

سان بعد از اون تماس حس کرد قلبش داره از سینه‌اش بیرون میپره و ناخوداگاه لبخند زد. اما به محض این که یونهو از در خارج شد، یکم حس پوچ بودن به سراغش اومد.

ایستاد و تماشا کرد که اون رفت، و دلش میخواست دنبالش بره.

انقدر بدبخت نباش. داری عین سگش میشی.

"نه، نمیشم..." سان روش رو از جونگهو برگردوند و سرش رو تکون داد. "از سرم برو بیرون. دیگه نمیخوامتون!"

ولی اون رو میخوای. مگه چی میتونه بهت بده که ما نمیتونیم؟

"همه چیز!" پلک‌هاش رو روی هم فشرد و حواسش رو جمع کرد. تصور کرد که داره صداهارو توی یه اتاق میندازه.

اونا شروع کردن به خندیدن.

احمق نباش، سان. ما عاشقتیم. تو به ما احتیاج داری.

"نه، ندارم." سان سایه‌ها رو پشت در هل داد و یه کلید تصور کرد تا قفلش کنه.

بعد صبر کرد.

و صبر کرد.

"سان؟" جونگهو از پشت سرش صداش زد. "تو... خوبی؟"

پسر سرش رو بالا گرفت و برگشت و با یه لبخند بزرگ روی صورتش به جونگهو نگاه کرد. "انجامش دادم!" از خوشحالی فریاد کشید و دوید بیرون. جونگهو و نگاه سردرگمش رو همونجا ول کرد و رفت.

"یونهو!" سان صدا زد و همه ی راهروها رو پشت هم رد کرد. "یونهو!"

"سان؟ چیه؟ چی شده؟" پسر بزرگتر با چهره ای که توی شوک فرو رفته بود دوید و راهرویی که رفته بود رو برگشت.

"تونستم!" سان فریاد کشید. وقتی که نزدیکتر شدن، پرید تا فاصله‌ی بینشون رو از بین ببره.

خوشبختانه یونهو آماده بود و وقتی بدن سان بهش برخورد کرد، اون رو گرفت. سان سرش رو توی گردن یونهو فرو برد.

تلوتلو خوردن و یکم عقب رفتن. یونهو به دیوار برخورد کرد و بعد به سان نگاهی انداخت. "چی رو تونستی؟"

سان با یه لبخند بزرگ به بالا نگاه کرد و سر جاش بالا و پایین پرید. "زندانیشون کردم! وقتی جونگهو داشت داستانش رو تعریف میکرد بیرون اومدن... اما باهاش مقابله کردم و تصور کردم که دارم زندانیشون میکنم، همونطور که تو بهم گفتی."

وقتی چهره ی یونهو رو دید حتی بیشتر از قبل هیجان زده شد. اون بهش افتخار میکرد. "عالیه! میدونم که یه عالمه تمرین میخواد، اما این برای قدم اول خیلی خوبه! خیلی بهت افتخار میکنم."

با اون حرفا، سان محکم‌تر یونهو رو بغل کرد و لبخند زد. "ممنون که به من فرصت دادی. میدونم که من آخرین کسیم که میتونه لیاقتش رو داشته باشه، کارای وحشتناکی کردم که حتی یادمم نمیاد... اما ممنونم. قول میدم هرکاری انجام بدم که ارزش این زحمت رو داشته باشه."

حس کرد یونهو به دیوار بیشتر تکیه داد و بعد دستش رو پشت سرش گذاشت. وقتی صحبت کرد، صداش یکم مردد بود اما بازم مهربون به نظر میرسید. "لازم نیست از من تشکر کنی، سان. خوشحالم که این بار تونستم کمکی کرده باشم."

میخواست بپرسه منظورش چیه، اما نمیخواست اون لحظه رو خراب کنه. وقتی خودش رو حتی از قبل هم بیشتر جلو برد، ضربان قلبش شدت گرفت.

این بار یونهو یکم منقبض شد، اما تکون نخورد، که برای شروع کافی بود. سان انگشت‌های پسر رو که یکم پشت سرش تکون خوردن حس کرد.

"ممنونم." دوباره زمزمه کرد.

حس سبکی و آزادی داشت. میخواست کاری کنه که این ادامه داشته باشه و بقیه هم بهش افتخار کنن.

.

.

.

.

وقتی یونهو اونجا به دیوار چسبیده بود، نمیتونست فکراش رو جمع و جور کنه.

موقعی که سان اونطوری صداش زده بود، وحشت کرده بود و فکر میکرد اتفاقی افتاده. فکر میکرد سان باز از کنترل خارج شده و بلایی سر جونگهو اورده.

انتظار نداشت سان اونجوری بپره توی بغلش و بهش بگه بهتر شده.

خیلی خوشحالش میکرد که اون پسر رو خوشحال میدید، اما این خودش رو سردرگم میکرد.

ته قلبش، نمیخواست وابسته بشه. برای چند دلیل. دلیل اصلیش این بود که هنوز به یکی دیگه احساس داشت، اما خداروشکر که داشت کم کم از بین میرفت.

شاید این یکم به سان ربط داشت؟ اون بود که داشت کمکش میکرد؟

اما یونهو نمیخواست اینطور باشه... میترسید که دوباره آسیب ببینه.

پس بعد از چند دقیقه خودش رو از دیوار پشتش جدا کرد و سر سان رو نوازش کرد. "باید برگردی پیش جونگهو و تمرین کنی. چندتا کار دارم که باید انجامشون بدم." لبخند زورکی ای زد.

سان فقط لبخند بزرگ‌تری زد و گفت، "اوکی!" بعد چرخید و به طرف باشگاه دوید.

یونهو همونطور که میدید سان داره دور و دورتر میشه، اون حس پوچی رو کنار زد.

آهی کشید و بعد راهش رو کشید و برگشت به دفتر اصلی. امیدوار بود که بتونه هونگجونگ رو اونجا پیدا کنه. اما نکرد... یونهو دوباره آه کشید و دستبندش رو لمس کرد تا بهش زنگ بزنه اما بعد تاریخ رو دید.

زمین زیر پاش خالی شد. به صفحه خیره موند تا بتونه تاریخ جلوی چشماش رو درک کنه.

"نه..." دستش رو روی دهنش گذاشت و قلبش گرفت. واقعا انقدر سرش شلوغ بود که یادش رفته بود؟

بدون هیچ فکر دیگه ای، به طرف پارکینگ دوید و کلیدهای ماشین اسپرت آبیش رو برداشت. وقتی موتور روشن شد، در گاراژ رو باز کرد و از خونه زد بیرون. لاستیک‌های ماشین روی آسفالت جیغ کشیدن و توی خیابون به راه افتادن.

"متاسفم... خیلی متاسفم..." بارها و بارها تکرارش کرد. اشک‌هاش رو عقب میروند و از توی ترافیک لایی میکشید و رد میشد. حتی از دستگاهی که توی ماشینش داشت هم استفاده کرد تا چراغ‌های سر راهش رو سبز نگه داره تا زودتر برسه.

"متاسفم..."

.

.

.

.

"هیچ کدومتون یونهو رو ندیدید؟" هونگجونگ سرش رو توی باشگاه برد. وقتی سان و جونگهو رو دید که هردو خیس عرق بودن و به سمتش برگشتن، لبخند زد.

"چند ساعت پیش اینجا بود." جونگهو جواب داد.

"گفت چندتا کار داره که باید انجام بده." سان با یه لبخند اضافه کرد.

هونگجونگ لب‌هاش رو به هم فشرد. "جواب تماسام رو نمیده. از یوسانگ میخوام پیداش کنه."

با شنیدن اون حرف، سان از رینگ بیرون رفت. "یونهو رفته؟"

"مطمئنم حالش خوبه." هونگجونگ راه اتاق هکرشون رو پیش گرفت. وقتی حس کرد سان درست پشت سرشه، خندید. "تو میتونی برگردی سراغ تمرینت، سان. همه چیز خوبه." اما پسر فقط سرش رو تکون داد و به دنبال کردنش ادامه داد.

"واقعا؟ همینجوری میخوای ولم کنی بری؟" جونگهو از باشگاه صدا زد.

"آره!" سان داد زد و جواب داد، بعد خنده ی ریزی کرد.

ابروهای هونگجونگ از تعجب بالا رفتن. سان واقعا داشت پیشرفت میکرد. هرکاری که یونهو داشت باهاش میکرد، واقعا جواب میداد. نمیتونست به یاد بیاره قبلا اصلا صدای خنده ی سان رو شنیده بود یا نه.

اما نمیتونست روی این موضوع متمرکز بشه. یه چیزی داشت اذیتش میکرد و خودشم نمیدونست چیه. برای همین دنبال یونهو بود. اون همیشه توی تاریخا و قرارملاقات‌ها دقیق بود. پس چرا جوابش رو نمیداد؟

وقتی به اتاق یوسانگ رسیدن، اون دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند، اما به سرعت از جا پرید و اون رو بست.

"یوسانگ، میتونی بهم بگی یونهو کجاست؟ جواب تماسامو نمیده." هونگجونگ سعی کرد بخاطر سان هم که شده نگران به نظر نرسه، مخصوصا وقتی دید که پسر داره با انگشتاش بازی میکنه.

"حتما." یوسانگ به طرف کامپیوترش رفت و بعد از فشردن چندتا دکمه اخماش توی هم رفت. سرش رو به طرف هونگجونگ برگردوند اما چشم‌هاش هنوز روی صفحه بودن. "اون همینجاست. توی پارکینگ..."

هونگجونگ برای لحظه ای سرش رو ماساژ داد، بعد چشم‌هاش روی تاریخ صفحه رفتن. "این دقیقه؟" یکدفعه جلو خم شد و هردوی اون‌ها رو ترسوند.

"معلومه، چرا؟"

"فاک. گند زدم." هونگجونگ از اتاق دوید بیرون.

یک راست به پارکینگ رفت و اولین چیزی که دید جای خالی ماشین یونهو بود. بعدیش دستبندش بود که روی میز کنار در رها شده بود...

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora