20

126 26 5
                                    

"هونگجونگ؟ چی شده؟"
برگشت و مینگی رو دید که با نگرانی توی چهره‌ش وارد پارکینگ میشه.

"میخوام همینجا بمونی و حواست به همه چی باشه." هونگجونگ که نفسش بند اومده بود کلیدهاش رو برداشت و به طرف ماشینش دوید. "سان، همینجا پیش بقیه بمون."

پسر نادیده‌اش گرفت و توی ماشین پرید. هونگجونگ حال و حوصله ی بحث نداشت. برای آخرین بار به مینگی نگاه انداخت و از پارکینگ بیرون رفت و پدال گاز رو تا ته فشرد.

چطور میتونست انقدر فراموشکار باشه؟ مشغول اسباب کشی شده بود و کارهای اداره روی سرش ریخته بود... اما این اصلا بهونه ی خوبی برای فراموش کردن امروز نبود...

البته حدس میزد که یونهو هم یادش رفته بود و بخاطر همین بود که اینجوری یکدفعه ناپدید شده بود.

"هونگجونگ، اون کجا رفته؟" سان بهش چشم دوخت.

هونگجونگ فقط سرش رو در جواب تکون داد. اگر خود یونهو بهش نگفته بود پس هنوز نمیخواست اون بدونه. باید روی رانندگیش تمرکز میکرد.

هونگجونگ ترافیک رو رد کرد و از هر میانبری که میشناخت استفاده کرد. نمیخواست یونهو زیاد تنها بمونه...

سان وقتی دید دارن کجا میرن نفس تیزی کشید و زمزمه کرد. "هونگجونگ..."

"خودت خواستی بیای، پس حرف نباشه." هونگجونگ پاش رو روی ترمز کوبید تا پارک کنه و از ماشین بیرون پرید.

وقتی داشت از بین راه‌های خاکی جلوش عبور میکرد و به قصد مقصدی که خوب میشناخت جلو میرفت، سان رو درست پشت سر خودش حس میکرد.

وقتی به آخرین پیچ رسید، قدم هاش رو اروم کرد و ایستاد. قلبش از صحنه ای که جلوی چشماش میدید شکست.

یونهو روی زانوهاش نشسته بود، سرش رو پایین انداخته بود و وقتی روی سنگ قبر خواهرش دست میکشید خیلی کوچیک و شکسته به نظر میرسید.

.

.

.

.

نمیدونست باید چی بگه. وقتی رسید، تنها کاری که میتونست بکنه زانو زدن و التماس برای بخشش بود.

سالگرد مرگ خواهرش رو یادش رفته بود...

یونهو قول داده بود که هر سال همچین روزی اینجا بیاد، اونجوری حداقل یک روز از سال رو میتونست رودررو با خواهرش صحبت کنه.

"خیلی متاسفم یوری." زمزمه کرد و انگشتاش رو روی اسمش حرکت داد. "لطفا منو ببخش." راه گلوش بسته شد، چشم‌هاش رو بست و اشک‌هاش سرازیر شدن. "من... نمیخواستم فراموش کنم. خیلی متاسفم."

قلبش درد گرفت و دولا شد.

نباید اینطوری میشد. حقش نبود انقدر زود بمیره. باید اونجا میبود تا از خواهرش دفاع کنه. باید اونجا میبود...

وقتی حس پشیمونی با تمام قدرت سراغش اومد، یونهو دست‌هاش رو دور دلش پیچید، خم شد و تکه ی خالی قلبش رو با آغوش باز پذیرفت. این درد حقش بود.

یه دست آشنا آروم شونه‌شو فشرد و یونهو لازم نبود بالا رو نگاه کنه تا بدونه کیه. میدونست هونگجونگ به محض این که بفهمه اون روز چه روزیه میاد و پیداش میکنه.

ولی این باعث نشد که نخواد غیب بشه و تنها بمونه... پس واکنشی به حضور هونگجونگ نشون نداد. فقط گذاشت اشک‌هاش به راهشون ادامه بدن و تصاویر خواهرش به ذهنش هجوم ببرن.

خنده‌هاش.

لبخندش.

طوری که یونهو عادت داشت ازش الگوبرداری کنه، چون اون باحال‌ترین خواهر بزرگه ی دنیا بود.

توی روزای خوبش، وقتی یونهو هنوز بچه بود، اون رو میبرد فروشگاه و ساعت ده صبح بهش بستنی میداد. فقط برای عصبانی کردن پدر و مادرشون، چون اونوقت انرژی یونهو تا خود شب تموم نمیشد.

این یه رسم کوچیک بین خودشون دوتا بود.

دست‌ هونگجونگ کمرش رو آروم ماساژ داد. "سلام یوری. متاسفم که دیر کردیم." صداش آروم بود.

یونهو از دردی که با لحن مهربون هونگجونگ به قلبش حمله کرد لرزید. مثل این بود که هزاران سوزن هم زمان داشتن توی تنش فرو میرفتن. فقط میخواست اون درد تموم بشه.

پنج سال شده بود. نباید انقدر درد میداشت... درسته؟

تا الان باید تموم میشد...

"اشکالی نداره." هونگجونگ مثل همیشه میدونست یونهو داره دقیقا به چی فکر میکنه. "قرار نیست دلت دیگه براش تنگ نشه. قرار نیست دردش از بین بره. اما بهتر میشه."

یونهو برگشت و بازوهاش رو دور دوستش حلقه کرد. حالا واقعا داشت گریه میکرد. سرش رو روی پای هونگجونگ گذاشت و اون با لطافت دستش رو روی موهاش کشید.

نمیدونست چقدر همونجا اونطوری موندن، اما حس خوبی داشت...

‌.

.

.

.

وقتی هونگجونگ داشت یونهو رو دلداری میداد، سان عقب ایستاد و با اضطراب تماشاشون کرد. میخواست خودشم جلو بره، ولی حس میکرد اگر اینکارو بکنه مزاحمشون میشه.

شاید اصلا نباید میومد.

هونگجونگ بهش گفته بود که خونه بمونه...

اما وقتی یونهو بعد از یه مدت طولانی گریه‌ش بند نیومد، نتونست دیگه صبر کنه. یونهو براش کمک خیلی بزرگی بود، حالا میخواست جبران کنه.

جلو رفت و آروم کنارش زانو زد. بعد دستش رو روی کمر اون گذاشت.

حس کرد که پسر بزرگتر منقبض شد و بعد سرش رو از روی پای هونگجونگ بلند کرد تا برگرده و بهش نگاه کنه. اولش شوکه بود، اما بعد حالت صورتش غیرقابل خوندن شد. جلوی دهنش رو گرفت و چشم‌هاش رو بست. "سان..."

یونهو برگشت و اون رو محکم توی آغوشش کشید.

لبخند سان روی صورتش برگشت و سرش رو روی سینه ی یونهو کشید. براش مهم نبود که احتمالا اگر یکم محکمتر بغلش میکرد دیگه نمیتونست نفس بکشه.

"ببخشید اگر ترسوندمت." یونهو کنار گوشش زمزمه کرد.

سان فقط سرش رو تکون داد و یکم خودش رو عقب‌تر کشید. یکی از دست‌هاش رو بالا برد و شصتش رو روی گونه ی یونهو کشید. "خوبی؟"

بنظر رسید که یونهو با شنیدن حرفش کمی منقبض شد، و این بار سان سر اون رو گرفت و توی آغوش خودش برد. پسر بزرگتر بازوهای بلندش رو دور سان پیچید و محکم نگهش داشت.

هونگجونگ بهش لبخند لطیفی زد و قبل از بلند شدن آه کشید. دستش رو روی قبر روبروشون گذاشت و بعد آروم به طرف ماشین قدم زد و رفت.

بعد وقتی که پلک‌های سان به هم خوردن، به خودش لرزید.

چه اتفاقات جالبی.

سرش رو تکون داد. نمیخواست بلند چیزی بگه.

الان ضعیفه. از شرش خلاص شو سان. به حیوون خونگیش تبدیل نشو.

سان فکش رو به هم فشرد و شروع کرد دوباره اون در رو تصور کردن.

البته همین الانم هستی. جوری که سرتو ناز میکنه. طوری که ولت کرد و رفت. ما هیچ وقت اینکارو نمیکنیم، سان.

"ن-نه..." سان نالید.

یونهو به سرعت صاف نشست و اشک‌هاش رو پاک کرد. "اشکالی نداره سان، مشکلی نیست."

از شرش خلاص شو. ضعیف نباش!

"من ضعیف نیستم!" سان پشت سرش رو گرفت و به جلو خم شد. بین این همه وقت، چرا الان باید اینجوری میشد؟

پشت در گیر افتادنِ سایه‌ها رو تصور کرد.

یونهو دستاش رو بالا برد و صورت سان رو بینشون نگه داشت. "ممنون که امروز اومدی."

گولشو نخور. بکشش!

سان باز نالید و به یونهو نزدیکتر شد. پسر صاف نشست و سان رو روی پای خودش کشید. "چیزی نیست سان. تو میتونی."

اون چشم‌هاش رو بست و سایه‌ها رو پشت در عقب روند. تنها چیزی که توی سرش میشنید جیغ بود. موهاش رو توی مشت‌هاش گرفت و کشید.

اما یونهو آروم چونه‌شو گرفت و سرش رو بالا برد. "سان فقط حواست رو به من بده."

و همین کار رو کرد. سان چشم‌هاش رو باز کرد و به چشم‌های سبز یونهو خیره شد. اونا هنوز بخاطر گریه قرمز و پف کرده بودن اما اراده ای که توی اون‌ها بود خیلی متناقضش میکرد.

وقتی داشت صداهارو یه جا عقب میروند، قلبش سریع توی سینه‌اش میکوبید.

انگار یونهو میدونست که اونا کی از بین رفتن، چون دقیقا بعدش لبخندی روی صورتش نشست. "سان، یکی هست که میخوام باهاش آشنا بشی." به طرف قبر اشاره کرد. سان روی پاهای یونهو چرخید و وقتی یونهو کمرش رو گرفت و سرش رو روی شونه‌ی اون گذاشت‌، گونه‌هاش گل انداختن. "یوری، این سانه. سان، این خواهرمه، یوری."

خواهرش؟ خواهرش که...

سان دستش رو روی دست یونهو گذاشت و سعی کرد خودش رو بیشتر به پسر بچسبونه. "س-سلام یوری. خوشحالم که ملاقاتت میکنم."

حس کرد یونهو سرش رو کج کرد و روی سر سان گذاشت. "یوری خواهر بزرگتر منه. اون... اون پنج سال پیش وقتی من خونه نبودم به قتل رسید."

قلب سان با نگرانی برای یونهو پر شد. سعی کرد به طرفش برگرده اما یونهو فقط محکم‌تر بغلش کرد.

"اونم مثل تو بود، سانی." یونهو زمزمه کرد.

دهن سان همونطور که به قبر نگاه میکرد باز موند. "اونم... میشنید..."

"آره. من ازش مراقبت میکردم. داشتم بیرون با هونگجونگ کار میکردم که اتفاق افتاد. درمان و داروها روش خیلی نتیجه داشت. مگه نه یوری؟"

پس بخاطر همین بود که یونهو انقدر توی این کار خوب بود. اون تجربه داشت. سان با فکر کردن بهش از خودش متنفر شد اما شاید اون برای یونهو فقط همین بود... شاید یونهو فقط اون رو به چشم یه برادر میدید، بخاطر شباهتش به یوری...

"خوشحالم امروز تونستی باهاش آشنا بشی، یوری." یونهو زمزمه کرد که باعث شد سان از گوشه ی چشم بهش نگاه بندازه. "چون..." دستش رو دور کمر سان محکمتر کرد و برگشت تا به هونگجونگ که به ماشینش تکیه داده بود نگاه کنه. "اون واقعا داره کمکم میکنه."

سان لب‌هاش رو به هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. "هردومون میدونیم که این حقیقت نداره... تویی که داری به من کمک میکنی..."

"میتونم یه رازی رو بهت بگم؟ چیزی که فقط یوری میدونست؟"

"باشه؟" سان یکبار دیگه سعی کرد برگرده تا به یونهو نگاه کنه اما باز هم سرجاش قفل شد.

"خیلی وقته که یه حسایی به هونگجونگ دارم."
با اون کلمات، سان خرد شدن قلبش رو حس کرد و حتی نمیدونست چرا...

"اما همه‌ی اون حس‌ها رو عقب نگه داشتم چون اون هیچ وقت به توی رابطه بودن علاقه ای نشون نمیداد و دوستیمون مهم‌تر بود. یوری همیشه دستم مینداخت و میگفت باید بیخیالش بشم." یونهو خندید، اما سان دلش میخواست گریه کنه. هیچ وقت تا همین الان نفهمیده بود که یونهو رو اونطوری دوست داره...

"اما بعد تو رو دیدم سان." صداش نرم‌تر شد و سان خشکش زد. "اولش اصلا نمیخواستم کاری باهات داشته باشم، بخاطر گذشته‌ت... بعد فهمیدم که تو به من احتیاج داری. به یکی نیاز داشتی که بهت یه شانس بده. فکر کردم که من بهترین گزینه‌م چون به یوری هم کمک کردم."

"یونهو..."'

بعد نفس سان وقتی لب‌های یونهو رو روی پوست گردنش حس کرد، یکدفعه خالی شد.

"هنوز دقیق نمیدونم چه حسی دارم، و قراره یکم طول بکشه، اما فکر میکنم اون برای من خیلی خوبه. مگه نه خواهر؟"

اون موقع بود که یونهو یکی از دست‌هاش رو از دور سان باز کرد و سرش رو به طرف خودش چرخوند تا بتونن به هم نگاه کنن. "از زیر این موضوع در میرفتم چون نمیخواستم وابسته بشم. اما این که امروز اومدی، که مطمئنم برخلاف دستور هونگجونگ بوده، بهم فهموند که نباید بترسم."

سان لبش رو گاز گرفت، نمیدونست باید چی بگه. خیلی وقت پیش قبول کرده بود که هیچ کس بخاطر کارایی که قبلا کرده اون رو قبول نمیکنه، و حالا یونهو اونجا کنارش بود...

"میخوام سعی کنم بهتر باشم و بیشتر درک کنم. میدونم که این چیزی بود که یوری همیشه برای من میخواست، و هیچ وقت فکرش رو نمیکردم،" یونهو خندید و لبش رو گاز گرفت. "خدایا حتما دیوونه شدم. اما حس میکنم اون تو رو پیش من فرستاده." حرف‌هاش رو زمزمه کرد، و بعد جلو خم شد و لب‌هاشون رو روی هم گذاشت.

قلب سان داشت از سینه‌اش بیرون میپرید. امکان نداشت این لحظه واقعی باشه. نه برای اون. اون یه هیولا بود... مجبور بود بخاطر صداها آدم بکشه... اون...

آتیشی ته دلش شعله ور شد و گذاشت ناله ی کوچیکی بیرون بیاد.

یونهو عقب رفت، دوباره سان رو توی بغلش کشید و دست‌هاش رو توی موهای سیاه و قرمزش برد. "ببخشید، نمیدونم چرا یدفعه اینکارو کردم. اما تو... مثل اینه که تبدیل شدی به نور زندگی من، سانی. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که ازت دربرابر هر چیزی محافظت کنم و بذارم طوری بدرخشی که همه ی دنیا ببینن."

"منم میخوام با تو باشم، یونهو. فقط میترسم که بهت آسیب بزنم یا برات دردسر بشم..." سان باز سرش رو پایین انداخت.

حقیقت بود. اگر صداها میفهمیدن الان چه اتفاقی افتاده بود، میدونست که قراره توی یه دردسر بزرگ بیوفته... اما میدونست که با تمام وجودش میجنگه تا به یونهو صدمه نزنه. اون تنها کسی بود که حاضر بود بهش یه شانس بده.

قرار نبود خرابش کنه.

"تو دردسر نیستی، سان. هیچ وقت برای من دردسر نخواهی بود." یونهو پیشونیش رو بوسید.

هردوشون برای مدت طولانی ای اونجا نشستن. یک جا بین اون زمان صدای روشن شدن موتور ماشینی رو شنیدن و هردو برگشتن تا ماشین هونگجونگ رو ببینن که داشت دور و دورتر میشد.

وقتی این اتفاق افتاد، یونهو سرش رو توی گردن سان فرو برد. باز توی بغلش فشارش داد و همونجا رو بوسید.

"ممنونم، سان. ممنون که آزادم کردی."

سان هیچ حرفی برای گفتن نداشت، چون میدونست در واقع کسی که باید تشکر کنه، خودشه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora