یوسانگ به اتاقی که یونهو برده بودش با دقت نگاه انداخت. گوشه ی اتاق چندتا دوربین بود که زیاد هم سورپرایزش نکرد، اما بقیه اتاق خالی بود.
"موضوع چیه؟" به طرف یونهو برگشت.
"این قراره اتاقت باشه. هونگجونگ میخواست بیای و ببینیش تا بهمون بگی چی لازم داری. اگر متوجه شده باشی، ما راه خیلی زیادی تا اینجا اومدیم. این ساختمون ربطی به اداره پلیس نداره پس امکان نداره بتونن به ما ربطش بدن. اما با تونل زیرزمینی به اداره وصله پس میتونیم از اون تردد کنیم."
"وای. شماها خیلی تو کارتون جدی اید ، مگه نه؟"
یونهو دستی به پشت گردنش کشید. "آره خب، واقعا میخوایم این ایده جواب بده."
یوسانگ بهش نگاه کرد و کلی حرف نگفته توی چشماش دید، اما ادامه نداد. توی جایگاهش نبود. "پس، میتونم... هرچیزی که بخوام بهتون بگم؟"
"آره، و ما تمام تلاشمون رو میکنیم که برات تهیهشون کنیم. نمیتونم قولی بدم، اما تلاشمونو میکنیم."
هکر به سرعت مداد و کاغذ رو از یونهو گرفت و به طرف اتاق برگشت تا هرچیزی که اونجا لازم داشت رو تجسم کنه.
به طرفی برگشت و تصمیم گرفت میز اصلی رو اونجا بگذاره. حالا که میتونست همه چیز داشته باشه، میخواست سنگ تموم بذاره. مخصوصا وقتی پای محافظت از تیم وسط بود.
"خیلی خب، فکر میکنم برای شروع حداقل شش تا مانیتور. اگر میتونید بیشتر. همچنین، پهباد. یک عالمه. میتونم باهاشون از بالا دیدبانی بدم و جاهایی رو ببینم که سونگهوا نمیتونه. یه تختم میخوام که همینجا بتونم استراحت کنم، اگر اشکالی نداره؟" به یونهو نیم نگاهی انداخت.
پسر لب هاش رو به هم فشرد و دور اتاق رو نگاه انداخت. "فکر نمیکنم مشکلی باشه. اگر اینجا باشی خیلی بهتره. حالا، میخوام بدونی که ما داریم از همه بیشتر به تو اعتماد میکنیم چون هونگجونگ میخواد دسترسی کل سیستم پلیسو بهت بده." لحنش خشن تر شد و دست به سینه ایستاد.
گرما به صورت یوسانگ حمله کرد و سرش رو پایین انداخت. از اون نگاه قضاوتگر متنفر بود. "لازم نیست هربار یادم بندازی. میدونم کاری که کردم اشتباه بوده، اما دلایل خودمو د-"
"یونهو، همین الان برگرد اینجا." صدای هونگجونگ از دستبندهاشون پخش شد.
هردو به هم نگاهی انداختند و بعد برگشتن و تمام راهروی طولانی ای رو که برای اومدن به اون اتاق پشت سر گذاشته بودند، دویدند.
حتی با دویدن هم تقریبا ده دقیقه طول کشید تا به اداره برگردن. هردوشون وقتی رسیدن از نفس افتاده بودن اما باز هم تند راه رفتن تا بالاخره هونگجونگ رو دیدن که داره بیرون یک اتاق رژه میره. جونگهو و مینگی و سونگهوا که به دیوار تکیه داده بود هم اونجا بودن.
چشم های مینگی با نگرانی هونگجونگ رو دنبال میکردند و سونگهوا ناراحت به نظر میرسید.
"چی شد؟" یونهو به طرف هونگجونگ دوید و شونهش رو فشرد. خیلی سریع سر تا پای دوستش رو از نظر گذروند و انگشتش رو روی زخم های صورتش کشید.
"تله بود. یه تله ی لعنتی بود! هونگجونگ غرید و دست یونهو رو کنار زد.
پسر عقب رفت و برای لحظه ای ناراحتی رو میشد توی صورتش دید. "چی..."
"همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود." سونگهوا بجای هونگجونگ که باز داشت راه میرفت جواب داد. "فکر کنم تله ای بود که سعی کنن پلیسارو بیرون بکشن. من... من فکر نمیکنم اونا انتظار تیمی مثل ما رو داشتن چون تونستم یکم غافلگیرشون کنم. ولی اونا یه دستگاه پیشرفته داشتن که همه ی دوربینا رو از کار انداخت و تجهیزات منم دستکاری کرد. فکر نمیکنم خود تفنگ های مغازه هدف اصلی بوده باشن."
رنگ یونهو پرید و به هونگجونگ نگاه کرد.
"ولی تونستیم یکیشونو بگیریم." جونگهو انگشت هاش رو شکست. "اون توئه." با سر به طرف در نزدیکشون اشاره کرد. "هونگجونگ سعی کرد باهاش حرف بزنه، ولی اون هیچ اطلاعاتی بهمون نمیده. حتی سعی کرد قبل از این که درست ببندیمش خودش رو بکشه."
یوسانگ به طرف سونگهوا برگشت، امیدوار بود اون از این وضعیت سر دربیاره. "اون رو میشناسی؟"
پسر بزرگتر چشم غره ای بهش رفت اما سرش رو تکون داد. "نه، نمیشناسم. ولی کل قضیه حس خوبی بهم نمیده." به طرف هونگجونگ برگشت. "واقعا فکر میکنم باید آمادگیمون رو بیشتر کنیم. اگر گنگها دارن باهمدیگه کار میکنن کارمون سخت تر میشه."
شونه های هونگجونگ وقتی به دیوار تکیه داد جمع شدند. "میدونم. از همین میترسم. و تو هنوز هیچ اطلاعاتی به من نمیدی؟" با امیدواری به سونگهوا چشم دوخت.
"نه." سونگهوا سرش داد زد و بعد راهش رو کشید و رفت.
یوسانگ برگشت و وقتی داشت میرفت تماشاش کرد. یکم نگرانش بود.
هونگجونگ آهی کشید و دستش رو توی موهای سورمهایش برد. "گند زدم..."
"هیچ کدوممون حدس نمیزدیم این اتفاق بیوفته." مینگی قدمی به جلو برداشت. "تو اطلاعات رو به ما هم نشون دادی. همه چیز منطقی بود."
پسر به بالا نگاهی انداخت و شونه هاش برای لحظه ای با آرامش پایین افتادن، قبل از این که سرش رو تکون بده و باز شروع به راه رفتن کنه.
مینگی سرش رو پایین انداخت و کنار جونگهو که داشت حرف میزد، برگشت. "مینگی درست میگه. فکر کنم باید برای یه مبارزه ی اساسی آماده بشیم. ما تازه داریم یاد میگیریم. نمیتونی همهی بار رو روی شونه ی خودت بندازی هونگجونگ."
"اونی که دستگیر کردید قرار نیست چیزی بگه؟" یونهو هنوزم فاصلهش رو با دوستش حفظ کرده بود.
"نه. حرف نمیزنه، و این حق رو داره پس نمیتونیم مجبورش کنیم." هونگجونگ به در اتاق چشم غره رفت و بعد آه کشید و به مینگی و جونگهو نگاه کرد. "شماها امشب عالی بودید. برید استراحت کنید، فردا یه نقشه ی جدید میریزیم." برگشت و راه افتاد، یونهو هم مثل همیشه پشتش قرار گرفت.
یوسانگ به جونگهو و مینگی نگاه انداخت. حال هردوشون گرفته بود. "واقعا انقدر بد بود؟"
"توضیحش سخته. فکر کنم بیشتر غرورش جریحه دار شده. توقع داشت همه چیز عالی پیش بره اما نشد." مینگی به سمت راهرویی که دوتا پلیسها رفته بودن نگاه انداخت.
"ولی درست میگه." جونگهو روی شونه ی مینگی زد. "بیا بریم سعی کنیم یکم بخوابیم."
هر سه آروم به طرف سلول هاشون راه افتادند. از وقتی که دستبندها رو گرفته بودن توی قسمتی رفته بودند که میتونست درِ اتاق هاشون رو خودشون باز کنن و آزاد باشن.
یوسانگ پشت در اتاق سونگهوا ایستاد و آروم در زد. پسر بعد از چند ثانیه جواب داد و چهره ی سختش کمی نرم تر شد. "خوبی؟"
"از غافلگیر شدن خوشم نمیاد." سونگهوا برگشت توی اتاقش. "و چیزی که اذیتم میکنه اینه که میتونستم خیلی راحت از پس همشون بربیام." خنده ی تلخی کرد. "و در حالت عادی این کار رو میکردم."
یوسانگ حرکت کرد و کنارش روی تخت نشست. "پس چرا اینکارو نکردی؟"
سونگهوا برای مدت طولانی ای ساکت موند. "توی زندگیم آدمای زیادی کشتم. دیگه خسته شدم. میخوام سعی کنم تغییر کنم." به پشت سرش دست کشید. "شنیدن همچین چیزی از آدمی مثل من عجیبه. اما این شانس دوم و چرت و پرتا داره روم تاثیر میذاره."
"چرت و پرت نیست." یوسانگ زمزمه کرد. "هیچ اشکالی نداره که بخوای آدم بهتری بشی و به بقیه کمک کنی."
پسر بزرگتر ابرو بالا انداخت و بهش خیره شد. اما بعد سرش رو برگردوند و نفس عمیقی کشید. "نمیدونی من چه کارایی کردم."
سکوت دوباره بینشون حکمفرما شد. یوسانگ دوست داشت بدونه اون داره درمورد چی حرف میزنه، ولی میدونست توی جایگاهی نیست که سوال بپرسه. خودش هم رازهایی داشت که میخواست مخفی نگهشون داره.
پس فقط، دستش رو دراز کرد و روی دست سونگهوا قرار داد، و گذاشت اون سکوت آرامش بخش ادامه پیدا کنه.
.
.
.
.
مینگی چند دقیقه ای توی اتاقش قدم زد و بعد غرید و از در به مقصد دفتر هونگجونگ بیرون پرید.
از دیدن این که چقدر اون مضطربه متنفر بود. کاری باهاش میکرد که حتی خودش هم سردرنمیاورد چیه.
دیوونه شده بود؟ حتما همینطور بود. وگرنه رفتنش به دفتر فرمانده ای که بخاطر بغل کردنش بیهوشش کرده بود چه دلیل دیگه ای میتونست داشته باشه؟
اما مینگی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
"لعنت بهت!" به راهش توی راهروها ادامه داد. "تو یه احمقی."
ولی به هرحال خودش رو به زودی جلوی دفتر هونگجونگ دید. آروم در زد و وارد شد.
وقتی دید هونگجونگ روی میزش نشسته و صورتش رو با دست هاش پوشونده، لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست. یونهو هم دیگه اونجا نبود.
"هونگجونگ؟"
پسر از پشت دست هاش نالید. "فکر کردم بهت گفتم بری بخوابی مینگی."
"میخواستم مطمئن شم حالت خوبه."
هونگجونگ انگشت هاش رو از هم باز کرد و از بینشون به مینگی نگاه کرد. "من خوبم."
"دروغه." مینگی خندید. "میدونم... میدونم که به من اطمینان نداری اما میخوام بدونی که میتونی باهام حرف بزنی. ا-اگه بخوای."
"مینگی." لحن هونگجونگ بیشتر حالت هشدار داشت. دوباره انگشت هاش رو بست. بعد نفس عمیقی کشید و دست هاش رو پایین انداخت. "بهت اعتماد دارم. بهت اعتماد دارم تا وقتی خودت خطایی کنی. و من خوبم. فقط عصبانیم."
"نباید خودت رو زیاد بخاطرش ناراحت کنی. همه اشتباه میکنیم. خود من به شخصه خیلی اشتباه کردم، بدترینش وقتی بود که یه بیل توی صورتم کوبیده شد."
گوشه ی لب های هونگجونگ تاب برداشت و سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره. "آره قضیهشو شنیدم."
"چی میتونم بگم؟ هول شدم. انتظار نداشتم پلیسا پیدام کنن."
"میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟" هونگجونگ بلند شد و جلوی میزش ایستاد. روی اون تکیه داد و دست به سینه شد. مینگی روی یکی از صندلی ها نشست و با سر تایید کرد. "کارِ تو. همیشه سعی داشتم بفهمم هدفت چیه. تو هیچ وقت مثل یک دزد معمولی عمل نمیکردی. همیشه خیلی چیزای ارزشمند رو جا میذاشتی، و بیشتر وقتا چیزی که میبردی ارزشش کمتر از اونایی بود که جا میذاشتی."
مینگی آهی کشید و دستش رو توی موهای قرمزش که حالا کمرنگ شده بود، برد. "من یه دزد قراردادیام. برای خودم دزدی نمیکنم. برای بقیهست."
ابروهای هونگجونگ از تعجب بالا رفت و دست هاش پایین افتادن.
"چیزایی که میدزدیم وسایلی بودن که از طرفِ قراردادم دزدیده شده بودن. توی سن پایین فهمیدم که توی مخفی شدن و باز کردن قفلها خوبم. وقتی بچه بودم از خونمون دزدی شد. بابام توی قمار بدهی بالا اورده بود و یه سری اراذل اومدن و همه چیز رو به هم ریختن. مامانم من رو توی کمد مخفی کرد و من همونطور اونجا نشستم و دیدم که اونا..." مینگی بغضش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. "به مادرم تجاوز کردن و پدرم رو مجبور کردن اونجا بشینه و همه چیزو ببینه. بعد هردوشون رو کشتن."
"خیلی متاسفم..." هونگجونگ زمزمه کرد.
"بعدا رفتم دنبال وسایلی که اونا از خونه برداشته بودن. بیشتر دنبال حلقه ی بابام بودم." دستش رو بالا گرفت و حلقه ی طلاییای که توی انگشت حلقه ی راستش بود رو نشون داد. یه حلقه ی ساده بود که روی اون 'سانگ' حک شده بود. "اون روز بود که دلم خواست به افرادی مثل خودم کمک کنم. میدونم این کار از نظر قانونی درست نیست. اما به نظر خودم بود چون داشتم به بقیه کمک میکردم چیزایی که گم کرده بودن رو پیدا کنن."
مینگی به بالا نگاه کرد و دید صورت هونگجونگ نرم تر شده. "و آدمایی که کشتی؟"
"اراذلی که موقع کار سر راهم سبز میشدن و میخواستن بهم آسیب بزنن. فقط اگر اونا اول حمله میکردن این کارو میکردم. باور کردن یا نکردنش با خودته. اما حقیقت همینه."
"باور میکنم." هونگجونگ آروم گفت. "همونطور که گفتم، بهت اعتماد دارم مگر این که خودت خطایی کنی." لحظه ای مکث کرد و لبش رو گاز گرفت. "چرا ازم محافظت کردی؟"
قلب مینگی به تپش افتاد. "فکر کنم خودت دلیلش رو بدونی."
با این که صورت هونگجونگ کمی سرخ شد، سرش رو محکم و سریع تکون داد. "نه. مینگی باید تمومش کنی. این شدنی نیست." لحنش خشن شد و راه افتاد تا از اونجا بره.
مینگی سریع از جا پرید و مچش رو توی دستش گرفت. حواسش بود که دست راستش رو بگیره تا روی دستبند رو بپوشونه. "چرا؟ چرا شدنی نباشه؟"
هونگجونگ با تعجب به طرفش برگشت. "مینگی، ولم کن."
"چرا نمیتونه شدنی باشه؟" دوباره پرسید. اگر هونگجونگ فقط یک دلیل قانع کننده بهش میداد، تمومش میکرد.
بعد سرش ناگهان به طرفی چرخید و گونهش سوخت. مینگی از دست آزادش استفاده کرد تا جای سیلی هونگجونگ روی صورتش رو ماساژ بده.
خود هونگجونگ هم از کاری که کرده بود شوکه شده بود. "مینگی، من-"
مینگی جلو کشیدش و لب هاشون رو توی یک بوسهی پر حرارت به هم چسبوند. دستش رو پشت سر هونگجونگ گذاشت تا بتونه سر جاش نگهش داره.
هونگجونگ سعی کرد هلش بده و دستش رو آزاد کنه اما تلاشهاش بی فایده بودن.
مینگی اوضاع رو به جاهای باریکتر نکشید. فقط میخواست ببوستش. لب هاشون برای لحظه ای، هماهنگ روی هم حرکت کردن و بعد مینگی عقب کشید و وقتی گونه های گل انداخته ی هونگجونگ رو دید، نیشخند زد. "تو به من دلیلی ندادی... پس من یکی بهت میدم. من آدم بدی نیستم، هونگجونگ. کارای بدی کردم، ولی آدم بدی نیستم. همین حالا هم داری یه شانس دوباره برای آزادی به من میدی، پس اگر به من یه شانس کامل بدی، قول میدم ناامیدت نکنم. تو به یکی احتیاج داری که از پشت مراقبت باشه، من میتونم این کارو انجام بدم."
هونگجونگ چند بار پشت هم پلک زد و لبهاش رو باز کرد، اما صدایی بیرون نیومد.
"فقط بهش فکر کن. و بخاطر اتفاق امشب خودت رو سرزنش نکن. همه باهم درستش میکنیم." مینگی آروم دست هونگجونگ رو سمت لبش برد و قبل از ترک کردن اتاق، اون رو بوسید.
همونطور که به سمت اتاقش قدم میزد، نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. هیچ ایده ای نداشت این دلباختگی یکدفعه از کجا پیداش شده بود، اما مینگی حالا حس میکرد که ممکنه یه شانس برای با هونگجونگ بودن داشته باشه.
شاید، فقط شاید.
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...