همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که سان نمیدونست باید به کدوم یکی فکر کنه.
قبل از این که بهش بگن باید کمک کنه و ساختمونو خالی کنه، خودش داشت وسایلش رو جمع میکرد و آمادهی رفتن بود.
جرئت اینو نداشت که خودشو دوباره تحویل پلیس بده، پس نقشهاش این بود که فرار کنه و سعی کنه یجوری زنده بمونه. اگر قبلا میتونسته بره تو خونهها دزدی کنه و آدم بکشه پس یعنی به اندازه کافی مهارت داشت...
اما بعد هونگجونگ زنگ زد و دستور تخلیه داد و سان هم طبق عادت با بقیهی تیم همراه شد.
چیزی که واقعا نگرانش میکرد این بود که اصلا یونهو رو اون اطراف ندیده بود...
حالا روی صندلی عقب ماشین خودش رو مچاله کرده بود و داشت سعی میکرد تپش قلبش رو آروم کنه.
میترسید هونگجونگ نتونسته باشه یونهو رو پیدا کنه... یا پیداش کرده باشه و یونهو دیگه نخواسته باشه هیچ وقت دوباره سان رو ببینه...
امکانش بود.
و یونهو حق داشت. سان همه چیز رو خراب کرده بود... خیلی قبلتر از این که همدیگه رو ببینن.
بقیه داشتن آروم حرف میزدن اما حتی اونقدر براش مهم نبود که بخواد بهشون گوش بده. فقط میخواست ناپدید بشه.
بیشتر و بیشتر به راهشون ادامه دادن و سان توی این مدت تصمیمش رو گرفت. وقتی میرسیدن، کمک میکرد وسایلو ببرن و مستقر شن و بعد یواشکی از اونجا میرفت.
ناپدید شدنش به نفع همه بود. اونوقت دیگه به آدمهایی که براش مهم بودن صدمه نمیزد.
بالاخره، حس کرد ماشین سرعتش رو کم کرد و متوقف شد. سرش رو بالا گرفت و بیرون پنجره رو نگاه کرد. شبیه یه خونهی مزرعهای وسط ناکجاآباد بود.
تک تک از ماشین پیاده شدن و پیش هونگجونگ رفتن که داشت از ماشین خودش پیاده میشد.
"اینجا کجاست؟" مینگی به خونهی قدیمی نگاهی انداخت.
هونگجونگ پاش رو روی زمین خاکی کشید و با انگشتاش بازی کرد. "اینجا خونهایه که بابام قبل از مرگش برامون خریده بود. تازه داشت بازسازیش میکرد پس زیاد عالی نیست. اما برق و اینترنت داره." با اضطراب به یوسانگ نگاه کرد.
"پس عالیه." یوسانگ بهش لبخند زد.
سان لبش رو جوید و خواست این که یونهو اونجا نبود رو نادیده بگیره.
"به هرحال، باید سریع باشیم. یوسانگ، میشه کیف لوازم پزشکی رو بیاری؟ مینگی، جونگهو، باید کمک کنید یونهو رو ببریم داخل."
با شنیدنش، سان یکدفعه جون گرفت و مینگی و جونگهو رو تماشا کرد که داشتن یونهو رو از ماشین بیرون میکشیدن و به خونه میبردن. رنگش مثل روح شده بود و زخمای روی پوستش رو بدتر نشون میداد...
هرچقدر سعی کرد دور بایسته، طاقت نیاورد. نه وقتی یونهو توی اون شرایط بود. جلو دوید و عملاً جونگهو رو از سر راه کنار زد تا خودش جاش رو بگیره. پاهای یونهو رو چسبید و چشماش پر اشک شدن. "چه اتفاقی براش افتاده؟"
هونگجونگ به خودش لرزید. "توی... قبرستون پیداش کردم..."
سان منقبض شد و نالید.
"وقتی داشتیم برمیگشتیم از حال رفت."
وقتی رفتن توی خونه، هونگجونگ به یه اتاق خواب پشت خونه راهنماییشون کرد و یونهو رو اونجا گذاشتن. سان روش خم شد و موهای توی صورتش رو کنار زد.
داشت توی تب میسوخت...
حالا که دراز کشیده بود، سرش توی خواب داشت تکون میخورد و مدام زیرلب زمزمه میکرد.
"یونهو؟" سان هنوز داشت سرش رو نوازش میکرد.
"یوسانگ، کیف." هونگجونگ انقدر بشکن زد تا کیف به دستش رسید. شروع کرد به گشتن توش و زیر لب با خودش حرف میزد.
مینگی به طرف جونگهو و یوسانگ برگشت. "بیاید بریم ماشینارو خالی کنیم." بیرونشون کرد و در رو پشت سرش بست.
"همش تقصیر منه." لب پایین سان شروع کرد به لرزیدن.
"بیخیال، سان." نگاه هونگجونگعجیب بود. ناراحت بود اما... درک هم توش بود. "هیچی تقصیر تو نیست. بخاطر تراشهی توی سرته. خودت میدونی."
پسر لحظهای چشماش رو روی هم گذاشت و بعد دوباره به طرف یونهو برگشت. "این ب-باعث نشد که تنهام نذاره..."
"شوکه شده بود. میدونم خودتم همین وضعو داشتی اما یونهو خیلی خوب نمیتونه با شوک کنار بیاد. وقتی خواهرش از دنیا رفت، وسط ناکجاآباد پیداش کردم چون انقدر رانندگی کرده بود که بنزینش ته کشیده بود." هونگجونگ روی یونهو خم شد و دستش رو روی شونهی سان گذاشت. "و اگر کمکی میکنه، باید بگم که ما داشتیم برمیگشتیم خونه پیش تو."
قلب سان با فکرش تندتر تپید. "واقعا؟"
"آره. داشت میومد ببینتت تا باهات حرف بزنه. ولی فکر کنم استرسِ همه چیز بهش غلبه کرد..." هونگجونگ توی کیف گشت و چندتا چیز دراورد. "بیا، اول زخماشو تمیز کن. بعد ضدعفونیشون کن. اونایی که خیلی بده رو ببند."
پسر سرش رو تکون داد و کاری که فرماندهاش ازش خواسته بود رو انجام داد. آروم با پنبه روی پوست داغ یونهو ضربه میزد و زخمهاشو تمیز میکرد، سعی کرد تا میتونه آروم عمل کنه چون منقبض شدن تمام عضلههای بدنش رو با هر ضربه میدید. "متاسفم." سان چندین بار تکرارش کرد. و منظورش فقط بخاطر الان نبود...
این که یونهو رو اینطوری میدید، و میدونست که تقصیر خودشه، فقط حال سان رو بیشتر بد میکرد. اما این موضوع که یونهو میخواسته برگرده و باهاش حرف بزنه بهش امید بیشتری میداد.
بعد از این که سان و هونگجونگ، یونهو رو نگه داشتن و به زحمت بهش چندتا قرص دادن، هونگجونگ رفت تا به بقیه سر بزنه.
سان به کارش ادامه داد و هر سانت از سینه و بازوهای یونهو رو برای بار صدم چک کرد تا مطمئن بشه همهی زخمارو تمیز کرده. یه پارچهی خیس هم روی پیشونی یونهو گذاشت تا به پایین اوردن تبش کمک کنه.
وقتی خیالش از زخمای یونهو راحت شد، ملحفه و پتو رو از زیر یونهو بیرون کشید و اونارو روش انداخت تا راحت بخوابه.
لحظهای که برگشت تا بره کمک بقیه، صداش رو شنید.
لباش داشتن باز و بسته میشدن و سرش تکون میخورد. کاملا واضح بود که داشت درد میکشید. پیشونیش چروک افتاد و زیرلب صداش زد. "س-سان..."
سان دوید و دوباره روی صندلی کنار تخت نشست و دستش رو گرفت. "من اینجام یونی. همینجام." دستش رو گرفت و بوسید.
بعد وقتی یونهو دستش رو در جواب فشرد، دیگه نتونست جلوی هقهقش رو بگیره. "سان." صداش هنوزم در حد زمزمه بود اما بالاخره آروم چشماش رو باز کرد.
"ی-یونی، حالت خوبه!" سان جلو رفت صورت عشقش رو نوازش کرد. "خیلی متاس-"
"اشکالی نداره." یونهو چشماش رو بست. "ببخشید اونجوری قاطی کردم." آروم صحبت میکرد و کلمههاش نامفهوم بود اما دوباره دست سان رو فشرد. "نمیخواس-"
سان انگشتش رو روی لب یونهو گذاشت. "حق داشتی... من توی گذشته کار خیلی بدی باهات کردم..."
"و اگر این اتفاق نیوفتاده بود ما همدیگه رو نمیدیدیم." سرش رو یکم چرخوند و دست سان رو که داشت صورتش رو نوازش میکرد بوسید. بعد سرش سنگین شد و باز خوابش برد.
امکان نداشت سان الان از پیشش بره. صندلی رو نزدیکتر کشید و سرش رو کنار سر یونهو گذاشت.
"نرو... سان..."
.
.
.
.
جونگهو نشسته بود و یوسانگ رو تماشا میکرد که داشت توی جعبهها میگشت و با خودش حرف میزد و سعی میکرد میزش رو یه گوشه بچینه.
واضح بود که از جای تنگی که داشت ناراضی بود اما چیزی که بیشتر ناراحتش کرده بود این بود که نتونسته بود مانیتوراشو با خودش بیاره چون همشون به دیوار چسبیده بودن.
پس الان، مجبور بود با یکی دوتا لپتاپ کار کنه.
هونگجونگ قول داده بود خیلی زود چندتا لپتاپ دیگه هم براش جور کنه اما الان فعلا باید سر جاشون میموندن و مراقب میبودن.
"خدایا این چه وضعیه. چجوری باید این وسط کار کنم. چیکار باید بکنم، بشینم و دست رو دست بذارم؟" نفسش رو فوت کرد بیرون و رفت سراغ جعبهی بعدی. "فاک! کدوم گوری گذاشتمشون؟"
جونگهو آهی کشید و دستش رو کرد توی جعبهی کنارش، یکی از آبنباتای یوسانگ رو بیرون کشید و زد روی شونهش.
هکر مکث کرد و بهش نگاه کرد. لپاش یکم گل انداختن و آبنبات رو گرفت. "ممنون."
"قابلی نداشت." جونگهو لبخند زد اما یوسانگ برگشت و شروع کرد به دراوردن پهبادا و هارداش.
قلب جونگهو ریخت اما فقط مشتاشو کرد توی جیباش و بدون این که چیزی بگه از اتاق زد بیرون.
از این که انقدر از قصد نادیده گرفته میشد خسته شده بود. دیگه بس بود.
وقتش بود که بیخیال بشه.
راهش رو به طرف آشپزخونه کج کرد و صدای سرخ شدن چیزی رو شنید.
مینگی بالاسر گاز ایستاده بود و معلوم بود که نگرانه. "دارم درست انجامش میدم؟" به هونگجونگ نگاه کرد که به لپتاپش خیره شده بود.
هونگجونگ سرش رو بالا گرفت و لبخند زد. "آره، فقط باید دو طرفش طلایی بشه و بعد حاضره."
"دارید چیکار میکنید؟" جونگهو به یکی از کابینتا تکیه داد.
"سعی میکنیم غذا درست کنیم. چندتا چیز از آشپزخونه برداشتم. زیاد نیست، اما یکم مرغ برای خوردن داریم." مینگی خندید. "البته اگر وقتی کارم تموم شد قابل خوردن باشن."
جونگهو سرش رو تکون داد و دست به سینه شد. "خب حالا نقشه چیه؟"
هونگجونگ آه بلندی کشید. "من تسلیم نمیشم، تا اینجاشو مطمئنم. مخصوصا چون هنوز نمیدونیم سونگهوا و وویونگ کجان. برام مهم نیست که داریم از قانون فرار میکنیم، تا وقتی ولف پک از بین نره کارم تموم نمیشه."
گوشهی لبای جونگهو بالا رفتن و لبخند زد. "خوبه. امیدوار بودم همینو بگی. کمکی از دستم برمیاد؟"
"همه باید به کار گروهیمون ادامه بدیم، اما الان از قبلم باید محتاطتر باشیم. یه شهر کوچیک توی فاصلهی چند مایلی اینجاست که میتونیم از اونجا خرید کنیم."
"چندتا آشنا دارم که میتونیم ازشون مهمات و بقیه چیزارو بگیریم." جونگهو پیشنهاد داد. "اینجوری از قانون بیشتر دور میشیم، اما از یه جایی باید شروع کنیم. احتمالا باید یه ماشین جدیدم بگیریم."
"ماشین." مینگی مرغ رو برگردوند و از جلوی گاز پرید عقب. "هرچی بیشتر بهتر. ولی الان دقیقا چرا من دارم آشپزی میکنم؟! هیچ ایدهای ندارم چه غلطی دارم میکنم!"
هونگجونگ از شدت خنده دولا شد و خودش رو رسوند به گاز. "نه که بقیهمون میدونیم چجوری آشپزی کنیم."
"واقعا باید سونگهوا رو برگردونیم." جونگهو آهی کشید و رفت تا به هونگجونگ کمک کنه. "میگم وقتی ماشینای جدید گرفتیم باید بریم شهرو بگردیم. حالا که دیگه به سیستم مرکزم دسترسی نداریم باید چندتا بیسیم پلیس پیدا کنیم تا بهشون گوش بدیم."
هونگجونگ با سر تایید کرد. "موافقم. بالاخره یه جایی گاف میدن. اما تا اون موقع باید تمام تمرکزمونو بذاریم روی پیدا کردن و برگردوندن بقیه."
"شاید باید یه برنامه برای گشتزنی تنظیم کنیم؟ نوبتی میتونیم بریم تو شهر." مینگی یه دفتر و خودکار برداشت.
"آره، این شروع خوبیه." هونگجونگ رفت سراغ دفتر و گاز رو به جونگهو سپرد. "یوسانگم میتونه پهباداشو بفرسته بیرون."
"نیازی نیست!"
هکر یکدفعه دوید توی آشپزخونه. نفسش گرفته بود و روی زانوهاش دولا شد.
"منظورت چیه؟" هونگجونگ جلو دوید و دستش رو روی شونهاش گذاشت تا مطمئن شه حالش خوبه.
یوسانگ صاف ایستاد و با غرور لبخند زد. "میدونم اونا کجان."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Hayran Kurguجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...