"خیلی بهت افتخار میکنم." یونهو در اتاق سان رو بست. پسر با یه لبخند نصفه نیمه به طرفش برگشت، اما به نظر گیج هم بود. "اونجوری که معلومه کارت تو مبارزه با صداها خیلی خوب بوده."
سان فقط زمزمه کرد و به طرف تختش رفت. گوشهی اون نشست و عروسک سگش رو توی بغلش گرفت تا صورتش رو توی اون مخفی کنه.
یونهو سرش رو کج کرد. "مشکل چیه؟"
"فقط از این که چه اتفاقی میتونست بیوفته ترسیدم." سان از توی عروسک زمزمه کرد و چشمهاش رو بست. یونهو رفت و کنارش نشست. "اونا... اونا وقتی بمبارو دیدن خیلی هیجانزده شدن. میخواستن که من به کارشون بندازم. و احتمالا اینکارو میکردم اگر خودشون زودتر منفجر نمیشدن. یه لحظه بهشون باختم، و میدونم که یونگی دیدش." سان نالید و شونههاش شروع کردن به لرزیدن.
"هی، اشکالی نداره." یونهو سان رو توی بغل خودش کشید و سرش رو بوسید. "کارت انقدر خوب بوده که کسی بخاطر یه لغزش کوچیک سرزنشت نمیکنه."
"اما توی زمانی به اون مهمی؟ اگر بمبا فعال نمیشدن خودم باعث انفجار میشدم... یا مجبورم میکردن به وویونگ آسیب بزنم. اون اونجا خیلی بیدفاع بود."
"اما اینکارو نکردی، تنها چیزی که مهمه اینه. حتی اگر انفجار حواس صداهارو پرت کرده باشه، بازم تو کنترلت رو دوباره به دست اوردی، مگه نه؟"
سان دوباره نالید و به بالا نگاه کرد. "آره."
"و خودت باقی موندی. و خیلیم خوب مبارزه کردی. دیدم که از مینگی و هونگجونگ محافظت میکردی."
حالا لبخند پرغروری توی صورت سان نشسته بود، قبل از این که سرش رو توی بغل یونهو برگردونه.
"قدمای کوچیک. تنها چیزی که میتونی از خودت انتظار داشته باشی همینه." دستش رو روی بازوی سان میکشید و تماشا کرد که اون چطور چشمهاش رو بست و بهش تکیه کرد. "یه سوالی ازت دارم."
"چه سوالی؟"
"با دکتر کیم صحبت کردم و اون میخواد که از مغزت یه اسکن بگیره. حدس میزنم که هر قسمت مختلف مغز یه کاری انجام میده، و با اسکن کردنش میتونیم دقیق بفهمیم که اونجا چه خبره و درمانش کنیم. فکر میکنی میتونی با این موضوع راحت باشی؟"
سان برای لحظهای لب پایینش رو جوید. "تو فکر میکنی باید انجامش بدم؟"
"درد نداره. دستگاهش امنه، فقط یکم سروصداش زیاده. ولی میتونم اونجا پیشت بمونم اگر بخوای. اگر... اگر بفهمیم مشکل از کجاست، راههایی هست که سعی کنیم بتونیم کمک کنیم درمان بشه." حالا یونهو بود که داشت لبش رو میجوید.
"یوری هم انجامش داد؟"
"نه. اون از جاهای تنگ میترسید، پس بودن توی اون دستگاه میترسوندش."
سان سگش رو محکمتر توی بغلش گرفت. "باشه. امتحانش میکنم. اگر تو فکر میکنی کمکم میکنه."
"میکنه." موهای سان رو بوسید. "واقعا کمک میکنه سانی."
دید که لپای سان گل انداخت و سعی کرد خودش رو بیشتر توی بغلش جا کنه.
یونهو واقعا بهش افتخار میکرد. امشب برای اون یه آزمون بود. همه چیز از چیزی که فکر میکردن پیچیدهتر شده بود و زیاد تعجب نکرده بود که سان هیجانزده شده بود. یونهو حتی فقط با گوش دادن به حرفای بقیه از طریق بی سیم وحشت کرده بود...
بعد وقتی که همهشون شروع کرده بودن داد زدن سر سان تا بشینه، قلب یونهو ریخته بود. میدونست که نباید اینکارو بکنه، اما دیگه نتونسته بود تحمل کنه و با ماشین اومده بود وسط معرکه. تنها کاری که میخواست انجام بده محافظت کردن از سان بود.
وقتی به پسر توی آغوشش نگاه کرد قلبش آروم گرفت. کی فکرش رو میکرد یونهو درِ قلبش رو برای یکی مثل اون باز کنه؟ اما حس خوبی داشت وقتی میدونست یکی بهش احتیاج داره.
و حالا، نمیتونست صبر کنه تا از شر این مافیابازی خلاص بشن چون میدونست که میخواد چیزای بیشتری رو تجربه کنه.
چرا انقدر سریع احساساتش تغییر کرده بودن، نمیدونست... شاید اصلا حسی که فکر میکرد رو به هونگجونگ نداشته.
که ممکن هم بود. اون قبلا هیچ وقت تو رابطه ای نبود و یا وقتی برای معاشرت با بقیه نداشت. یونهو بیشتر سالهای بزرگسالیش رو وقف مراقبت از خواهرش کرده بود.
با فکر کردن به خواهرش، بهش ادای احترام کرد، و بعد فکر کرد که چقدر دلش میخواست سان و یوری همدیگه رو از نزدیک ملاقات میکردن. یه حسی بهش میگفت که اون از سان خوشش میومد.
"یونهو؟"
جوابش رو با زمزمهی آهنگینی داد و دستش رو روی بازوی سان حرکت داد.
"امشب پیشم میمونی؟"
یونهو بلافاصله سرش رو به تایید تکون داد و جابهجاشون کرد تا دراز بکشن. پسرِ کوچکتر بینیش رو توی سینهی یونهو فرو برد و سرش رو توی گردنش کشید.
یونهو عاشق این حس بود. برای اولین بار بعد از فوت خواهرش، یونهو دیگه اون درد همیشگی رو توی قلبش نداشت.
اینجا کنار سان بودن حس درستی داشت، و هرکاری میکرد که این حس رو پیش خودش نگه داره.
حرفهای هونگجونگ توی سرش برگشتن و لبخند زد. همه لایق یه شانس دوباره هستن.
اون میتونست شانس دوم سان برای زندگیای که هیچوقت فکر نمیکرد داشته باشتش، باشه.
و سان میتونست شانس دوم اون توی عشق باشه، عشقی که یکطرفه نباشه.
.
.
.
.
دیگه جایی نمونده بود که سونگهوا نگشته باشه. هر اتاقی که میرفت خالی بود، و با هر شکست، قلبش بیشتر و بیشتر سنگین میشد.
تنها اتاقی که نتونسته بود واردش بشه اتاق سان بود، و میدونست چرا چون یونهو و سان از لحظهی ورودشون به خونه ناپدید شده بودن.
وقتی به ته راهروی آخر نگاه انداخت قلبش تندتر کوبید.
هنوز بالاپشتبوم رو چک نکرده بود...
سونگهوا خودش رو جلو کشید و با تمام توانش دوید. دستگیرهی سردِ فلزی رو توی مشتش گرفت و در رو با شتاب باز کرد. چیزی روی زمین افتاد و صدا داد اما براش مهم نبود. تنها چیزی که میتونست روش تمرکز کنه بالا رفتن از پلهها بود.
براش مهم نبود که ریههاش میسوختن یا پاهاش داشتن سرش جیغ میکشیدن.
براش مهم نبود که وقتی بقیه میفهمیدن ازش متنفر میشدن...
تنها چیزی که سونگهوا میخواست بدونه این بود که حال وویونگ خوبه.
درِ پشتبوم رو باز کرد و چرخید.
فریاد خفهای کشید و جلو دوید. "وو!"
پسر فقط یکم سرش رو چرخوند.
سونگهوا میدید که تمام بدنش داره میلرزه. "وویونگ وایسا!" چرا این پشتبوم انقدر طولانی بود؟ هرچی جلوتر میدوید سنگینتر میشد.
دستهای وویونگ تیک گرفتن و دوباره سرش رو برگردوند.
سونگهوا به جلو خیز برداشت و دستش رو گرفت و از کنار لبه کشیدش عقب.
وویونگ حتی وقتی به عقب و بازوهای سونگهوا تلوتلو خورد هم سکوت کرد. هردو روی سقف پخش زمین شدن و پسرِ بزرگتر وویونگ رو به سینهش چسبوند. "چه غلطی داشتی میکردی؟ چه فکری با خودت کردی؟" وقتی جوابی نگرفت، به پایین نگاه کرد و وویونگ رو دید که توی خودش جمع شده، پلکهاش رو محکم بسته، و میلرزه. "وو؟"
"دیگه نمیخوام حسش کنم..."
قلب سونگهوا با همون چند کلمه شکست و اون رو تا جایی که میتونست به خودش نزدیکتر کرد. "چیکار باید بکنم؟ اونجا چه اتفاقی افتاد؟"
"اون منو شناخت... با صداش شناختمش، و اون من رو با چهرهم شناخت. تعجب نمیکنم... به اندازهی کافی به دیدنم میومد. هم جایی که نگهم داشته بودن و هم توی کابوسام..." وویونگ همه چیز رو با صدای بی روح و وقتی که به دیوار خیره شده بود میگفت. "و بعد...وقتی به من اشاره کرد..."
"گوش بده." سونگهوا صورتش رو توی دستاش گرفت تا وویونگ بهش نگاه کنه. ترس و دردی که توی چشمهاش موج میزد با لحن صداش متناقض بود. "من نمیذارم اون دوباره بهت آسیب بزنه. با ذره ذرهی وجودم ازت محافظت میکنم. یه... یه چیزی هست که باید بهت بگم. و نمیدونم چطور باید بگمش. ولی میدونم اون مرد کی بود..." سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست. "خدایا، از خودم متنفرم. حالم داره به هم میخوره."
وویونگ کمی وول خورد و سرش رو روی شونهی سونگهوا گذاشت. "اشکالی نداره. لازم نیست بگی. میشه فقط... همینجوری بمونیم؟"
سونگهوا سرش رو تکون داد و حرکت کرد تا به دیوار تکیه بده، مراقب بود که زیاد توی جابهجایی وویونگ رو فشار نده. "چیکار باید بکنم تا کمکت کنم؟"
پسر برای مدت طولانیای ساکت موند. "نمیدونم. نمیدونم چطور باید فراموش کنم. اما الان میترسم که کابوسها باز شروع بشن. چطور میتونم با این حال به تیم کمک کنم؟ و... اگر سعی کنه پیدام کنه چی؟"
با وجود این که واقعا نمیخواست جواب رو بشنوه، سونگهوا سوال بعدی رو پرسید. "چرا باید بیاد دنبالت؟"
"همیشه میگفت از وقتی منو پیدا کرده از بقیه بیشتر دوستم داره... و ا-اگر میتونست منو ب-ب-با خودش میبرد..." اشکها بالاخره راهشون رو به چشمهای وویونگ باز کردن چون سونگهوا حالا میتونست حس کنه لباسش داشت خیس میشد.
دل و رودهش با اون حرفها به هم پیچید. همیشه براش سوال بود پدرش وقتی که توی مقر نبود کجا میرفت، ولی هیچ وقت به ذهنش خطور نمیکرد که اون به فاحشهخونهها سر بزنه. اما... اون همسری نداشت پس قابل درک بود.
سونگهوا هیچ وقت چیزی درمورد مادرش نفهمیده بود. فقط میدونست که اون توی دسترس نیست. پدرش بهش گفته بود که وقتی سونگهوا نوزاد بوده مادرش اون رو ول کرده و رفته.
حالا نمیدونست باید این رو باور کنه یا نه...
"نمیذارم بهت آسیب بزنه." سونگهوا دوباره زمزمه کرد. لبخند پدرش باز توی سرش برگشت و وویونگ رو توی آغوشش فشرد. "ازت محافظت میکنم..."
"چرا... من فقط یه فاحشهم..." وویونگ انقدر آروم گفت که نزدیک بود سونگهوا نشنوتش.
حس کرد خشمش داره بالا میاد و چونهی وویونگ رو گرفت، هم زمان سعی کرد با آرامش این کارو بکنه. سرش رو بالا گرفت تا بهش نگاه کنه. "این حقیقت نداره. تو چیزی که اونا گفتن نیستی. خود اونا اینجورین، نه تو. تو به خیلیا کمک کردی. کسایی که نیازش داشتن. آزادشون کردی و یه شانس دوباره توی زندگی بهشون دادی."
وویونگ پلک زد و چونهش رو عقب کشید. "شانس دوباره..."
"آره. و حالا خودت توی شانس دوبارهت هستی. این چیزیه که هونگجونگ داره به همهی ما میده. یه شانس دوباره توی زندگی، خوشبختی، عشق."
پسر با آخرین کلمه خودش رو جمع و جورتر کرد و نگاهش رو ازش گرفت. "هیچکس نمیتونه عاشق یه آدم داغون مثل من بشه."
سونگهوا مکث کرد، سعی کرد کلمات درست رو پیدا کنه اما بنا به دلیلی، حتی خودش هم نمیدونست. انگار اونا توی گلوش گیر کرده بودن و نمیتونست آزادشون کنه.
باید یه چیزی مثل 'این درست نیست' یا 'همچین چیزایی نگو' میگفت.
اما انگار چیزی داشت عقب میروندشون. سهتا کلمه ای که میخواستن بیرون بزنن، اما از درون پارهپارهش کردن.
امکان نداشت که اون کلمات حقیقت داشته باشن. اون به زور بقیه رو اینجا میشناخت، و با این که بهشون احترام میذاشت، سونگهوا میدونست که با هیچکس صمیمیت عمیقی نداره.
و با اینحال، عین یه دیوونه همه جا رو به دنبال پسری که توی آغوشش بود زیرورو کرده بود.
حتما عقلش رو از دست داده بود.
"تو داغون نیستی وویونگ. هیچ وقت نخواهی بود."
همونطور که فکر میکرد، جوابی از طرف اون نیومد. پس به خودش جرئت داد تا بازوهاش رو دور اون محکمتر کنه، و برای اولین بار، وویونگ خودش رو عقب نکشید.
اما باز هم اون سه تا کلمه... همونایی که هروقت وویونگ رو توی اتاق تمرین، سر شام، حتی از دوربین تفنگش میدید، توی ذهنش نقش میبستن...
اونها ته گلوش، ناگفته رها شدن.
شاید خودش اونی بود که داغون بود...
چون امکان نداشت وویونگ بعد از فهمیدن واقعیت عاشقش میشد...
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...