وقتی سونگهوا اون شب به اتاقش برگشت، عذاب وجدانش تقریبا مجبورش کرد روش رو برگردونه.
از چیزی که میخواست بیشتر بیرون مونده بود... اما مجبور بود با بازی پدرش پیش بره.
وویونگ روی تخت خواب بود، هنوزم توی همون شرایطی که صبح ولش کرده بود و رفته بود.
سونگهوا در رو پشت سر خودش بست و با عجله به طرف پسر رفت. وقتی داشت دستاشو باز میکرد از خواب بیدار شد و چند بار پلک زد. "هوا؟"
"خیلی خیلی متاسفم عزیزم." وویونگ رو محکم توی بغلش فشرد. دستای ظریفش دور کمر سونگهوا حلقه شدن و وقتی که سرش رو روی شونهاش حس کرد لبخند زد.
"دلم برات تنگ شده بود." وویونگ روی گردنش زمزمه کرد.
سونگهوا خندید و سرش رو بوسید. "منم دلم برات تنگ شده بود. میخوای بلند بشی و یکم پاهاتو نرمش بدی؟ فکر نمیکنم امشب کسی مزاحممون بشه."
حداقل امیدوار بود کسی اینکارو نکنه...
وویونگ صدای ریزی از خودش دراورد که میتونست هر چیزی تعبیر بشه، و همین باعث شد سونگهوا باز بزنه زیر خنده. وویونگ رو در عین مخالفتاش روی تخت برگردوند و رفت توی حموم تا وان رو داغ کنه.
واضح بود که وویونگ انقدر خسته بود که نمیتونست روی هیچ چیزی تمرکز کنه، پس کمترین کاری که میتونست براش انجام بده آماده کردن آب گرم بود تا گردش خونش رو به حالت عادی برگردونه.
بخار کم کم حموم رو پر کرد و سونگهوا چندتا روغن مختلف توی آب ریخت. بعد لباساش رو دراورد و رفت وویونگ رو از روی تخت برداشت.
"کجا داریم میریم؟" هنوز نمیتونست چشماش رو برای مدت طولانیای باز نگه داره.
"نگران نباش، مراقبت هستم."
با دقت توی وان رفت و نشست، و وویونگ رو جلوی خودش گذاشت.
وویونگ از برخورد آب داغ به پوستش نالید اما خیلی زود آروم گرفت و کمرش رو روی سینهی سونگهوا کشید و جای خودش رو درست کرد. "خیلی خوبه." لبخند کوچیکی گوشهی لبش نشست.
"میدونم خستهای، اما کل روز تو اون تخت بودی، واسه همین خواستم یکم ازش دورت کنم." سونگهوا زمزمه کرد و بعد چندتا بوسهی کوچیک روی شونهی پسر گذاشت. "ازش لذت ببر."
دستاشو بالا برد و شونههای وویونگ رو ماساژ داد. عضلاتش انقدر محکم و گرفته بودن که مجبور بود دستاش رو هربار توی آب گرم ببره و روی پوستش بکشه.
هرازچندگاهی نالههای آرومی از دهن وویونگ بیرون میپرید و حرکت میکرد تا سونگهوا بتونه جاهایی رو ماساژ بده که بیشتر درد میکرد. از یه جایی به بعد زانوهاشو توی بغلش گرفت و سرش رو روشون گذاشت تا دستای سونگهوا به پایینتر برسن.
سونگهوا عاشق رد ستون فقرات وویونگ شده بود... طوری که پوست خیسش زیر نور داشت برق میزد... همهشون داشتن تحریکش میکردن.
احمق بود که سعی کرده بود وویونگ رو پس بزنه. الان که به دستش اورده بود دیگه امکان نداشت از دستش بده.
"عاشقتم، وو." خم شد تا چندتا بوسهی دیگه روی کمر پسر بذاره.
وویونگ صاف نشست، یکدفعه برگشت و با حرکتش آب رو توی وان به جریان انداخت و دستاش رو دور گردن سونگهوا انداخت. انگشتهای خیسش توی موهای سونگهوا رقصیدن و سرش رو با خجالت پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت. "واقعا؟"
سونگهوا درک میکرد که هنوز شک داشت. توی شرایطی به وویونگ گفته بود دوستش داره که مجبور بود جلوی پدرش وانمود کنه که داره مثل یه هرزه ازش استفاده میکنه...
خدایا خیلی شرایط کثیفی بود... ولی تنها راهی بود که سونگهوا داشت تا بهش بگه که نمیخواست اینکارو باهاش بکنه. و جدی، گفتن 'عاشقتم' اون بین اصلا از قبل برنامهریزی نشده بود. فقط یکدفعه اتفاق افتاد.
"واقعا. همونطوری که دیروز گفتم، همیشه عاشقت میمونم." سونگهوا گونشو نوازش کرد و سرخیش که هر لحظه داشت بیشتر میشد از دیدش دور نموند. "تو خیلی برام عزیزی. و متاسفم که مجبورم توی این شرایط بذارمت. قول میدم هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم که جبرانش کنم."
وویونگ جلوتر رفت و بوسیدش. آروم و تقریبا محتاط بود اما پر از عشق بود.
انگشتای سونگهوا روی کمرش بالا و پایین لغزیدن و بعد خودش رو عقب کشید و با نگاه ازش پرسید میخواد ادامه بده یا نه.
وویونگ با سر تایید کرد و دوباره بوسیدش. زبوناشون روی هم رقصیدن و وویونگ آروم پایینتنهاش رو حرکت داد.
وقتی عضواشون روی هم کشیده شدن سونگهوا نالید. دستش رو پایین برد و شروع کرد با ورودیش بازی کردن. آروم، انگشتش رو هل داد داخل و وقتی وویونگ دور انگشتش خودش رو جمع کرد، نالید.
سرش رو پایینتر برد و فک و گردنش رو بوسید. عاشق زاویه فک تیزی بود که وویونگ داشت. یه جا رو انتخاب کرد و انقدر بوسید و گاز گرفت تا از مارکی که بجا گذاشت راضی شد.
بالا رو نگاه کرد. وویونگ لبش رو گاز گرفته بود و چشماش رو محکم بسته بود.
عجیب بود، بعد از تمام بلاهایی که سرش اومده بود، هنوزم وقتی سونگهوا یکم خشن میشد خوشش میومد.
پس ادامه داد و چندتا کبودی دیگه روی گردن و شونهها و سینهاش به جا گذاشت. برای هرکدومشون کلی صبر و حوصله به خرج داد.
وویونگ همونطور که داشت با موهای کوتاه پشت گردن سونگهوا بازی میکرد، آه عمیقی کشید. هنوز داشت آروم باسنش رو تکون میداد و هردوشون رو بیشتر تحریک میکرد، اما هیچ کدومشون عجلهای نداشتن.
چیزی توی همون لمسهای کوچیک بود، توی انگشتاشون که روی پوست خیسشون کشیده میشدن، توی کشف هر پیچ و خم و برجستگی روی بدناشون، که این لحظه رو خاص و فوق العاده میکرد.
سونگهوا انگشت دوم رو وارد کرد و آروم از همدیگه بازشون کرد. وویونگ در جواب یکم نالید و سرش رو توی گردن سونگهوا فرو برد تا شونهها و گردنش رو ببوسه.
سونگهوا دست دیگهاش رو بالا برد و انگشتهاش رو روی نوک سینهی وویونگ کشید و آروم شروع کرد باهاش بازی کردن.
حرکاتشون تا اون زمان انقدر آروم بود که سطح آب حرکت چندانی نداشت، اما وقتی همه چیز یکم سرعت گرفت، نالههاشون با صدای حرکت آب دورشون بالاتر رفت.
سونگهوا انگشت سوم رو وارد کرد و سرعت حرکت دستش رو یکم بیشتر کرد. وویونگ رو هل داد عقب تا لباش رو روی اون یکی سینهاش چفت کنه. با مکیدنش نالهی تیزتری نسیبش شد و ناخنای وویونگ توی شونههاش فرو رفتن.
بعد پسر خودش رو از روی انگشتای سونگهوا بلند کرد. سونگهوا منظورش رو فهمید و عضوش رو روی ورودی وویونگ نگه داشت تا اون روش پایین بره.
نالههای آروم هردوشون توی حمام پیچید.
سونگهوا هیچ وقت قرار نبود به تنگی وویونگ عادت کنه.
وقتی وویونگ کامل پایین رفت، شروع کرد به چرخوندن باسنش. سونگهوا پشت سرش رو گرفت و کشیدش جلو تا ببوستش. هم زمان با پاش دنبال دریچهی وان گشت و زنجیرش رو کشید تا سطح آب کمتر بشه و آب کمتری بیرون بریزه.
وویونگ منظورش رو فهمید و حرکتش رو سریعتر کرد، و سونگهوا هم زمان با اون، پایینتنهاش رو حرکت داد تا عمیقتر بره.
لباشون هیچ وقت از هم جدا نشد. تمام مدت سطح آب پایینتر میرفت و خودشون بالاتر میرفتن.
خیلی زود، سونگهوا توی بوسه نالید، سر وویونگ رو یکجا نگه داشت و خودش رو توی پسر خالی کرد. فقط یکم بعد، وویونگ هم چندتا نالهی تیز کشید و بعد روی سینههاشون ارضا شد.
و بازم بوسهشون ادامه داشت. تا وقتی که هردوتاشون از اوجشون پایین اومدن و آروم گرفتن.
اگر سونگهوا میتونست، تا ابد همونجا و همونطوری باقی میموند. با وویونگ که بهش چسبیده بود، عضوش که هنوز داخلش بود، و قلباشون که همزمان توی سینههاشون میکوبید... تنها چیزی که از زندگیش میخواست همین بود.
میدونست که تا ابد قراره اون پسر رو دوست داشته باشه، و هرکاری میکرد تا اون رو از اون مکان وحشتناک بیرون ببره.
بعد از چند دقیقه همونجا نشستن، وقتی که بدنای خیسشون کمکم شروع کرد به سرد شدن، وویونگ خودش رو از روی سونگهوا بلند کرد و هردو از وان بیرون رفتن تا خودشون رو تمیز و خشک کنن.
دست تو دست هم رفتن توی تخت و زیر پتوها غرق شدن.
وویونگ سرش رو زیر چونهی سونگهوا فرو برد و با انگشتش روی سینهاش شکل کشید.
سونگهوا چشمهاش رو بست و همونطور که داشت توی عالم خواب کشیده میشد زمزمه کرد.
اما وویونگ شروع کرد به وول خوردن.
سونگهوا خندید و بیشتر کشیدش توی بغلش. "بخواب."
"الان نمیتونم..." وویونگ زمزمه کرد. "کل روز خوابیدم. و... هوا؟" سونگهوا با زمزمه جواب داد پس وویونگ ادامه داد. "باید یه چیزی بهت بگم."
"چی شده؟" فشار بازوهاش رو دور بدن وویونگ کمتر کرد و اون عقب رفت، اما هنوز نگاهش رو روی سینهی سونگهوا نگه داشته بود.
"درست میگفتی، امروز اومدن منو چک کردن... فکر نکنم به چیزی شک کرده باشن چون زیاد نموندن... اما وقتی داشتن میرفتن چیزی گفتن که خیلی منو میترسونه."
سونگهوا سریع صورت وویونگ رو گرفت و بهش نگاه کرد. "چی گفتن؟ دارن چه نقشهای میریزن؟" وقتی درد توی چشمای وویونگ رو دید قلبش به تپش افتاد. طوری بنظر میرسید که انگار اصلا نمیخواست چیزی به زبون بیاره.
"نه... اون نیست. راستش اصلا نمیخواستم وقتی برمیگردی خواب باشم چون الان که ما... گفتنش خیلی اشتباهه. اما همین الان یادم اومد و دیگه نمیتونم فراموشش کنم..."
"وویونگ، عزیزم، چی شده؟ دیگه داری میترسونیم." سونگهوا انگشتش رو روی گونهی وویونگ کشید تا اشکایی که داشتن پایین میچکیدن رو پاک کنه.
"چرا خودتو به پلیس تحویل دادی؟ کل داستان چی بود؟"
سونگهوا گیج نگاهش کرد و سرش رو تکون داد. "من... دیگه نمیخواستم اینجا بمونم. تمرینای زیادی رو پشت سر گذاشته بودم تا تبدیلم کنن به یه سلاح کشنده، اما پدرم نتونسته بود طرز فکرمو تغییر بده. آخرین امتحانش زیادهروی بود."
"چی بود؟"
"چرا برات مهمه؟" سونگهوا حالا دیگه داشت یکم عصبانی میشد.
"لطفا..." وویونگ چشماش رو بست و دست سونگهوا رو گرفت.
سونگهوا با یاداوری چهرهی اون زن آه بلندی کشید. درد و ترسی که توی نگاهش بود... "مجبورم کرد یه آدم بی گناه رو بکشم. یه گلوله توی سر. سریع و راحت، اما اون بی گناه بود."
یکدفعه وویونگ شروع کرد به گریه کردن و همهی ترس سونگهوا رو کنار زد. حالا دیگه بیشتر وحشت کرده بود، نگران بود حالا که وویونگ میدونه یه طور دیگه درموردش فکر کنه. "لطفا... خواهش میکنم وویونگ، من خیلی متاسفم. نمیخواستم هیچ وقت کسی بفهمه. برای همین خودمو تحویل دادم. بعد از اون کار حس خوبی به خودم نداشتم." اشکها رو دوباره از صورت عشقش پاک کرد. "خواهش میکنم... لطفا منو ببخش. خیلی متاسفم... من همچین آدمی نیستم، قسم میخورم. عاشقتم."
هقهقا ادامه داشتن. تا وقتی که وویونگ تونست خودش رو جمع و جور کنه. نفس عمیق لرزونی کشید و صورتش رو توی سینهی سونگهوا فرو برد.
سونگهوا محکم نگهش داشت و سعی کرد آرومش کنه.
"م-متاسفم..." وویونگ نالید. "قسم میخورم ازت ناراحت ن-نیستم. خودم سابقهی بدتری دارم."
"پس چرا این موضوع رو پیش کشیدی؟ چرا یکدفعه خواستی همچین چیزی رو بدونی؟"
وویونگ برای لحظهای طولانی ساکت موند، اما بعد بازوهاش رو دور سونگهوا حلقه کرد و محکم بغلش کرد. "اون آدمایی که امروز اینجا اومدن... یه مرد بود و یه زن... اون مرده..." صداش دوباره لرزید و سونگهوا اشکای داغش رو روی سینهش حس کرد. "هوا... اونا گفتن اون زنی که کشتی... مادرت بوده."
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...