36

126 23 11
                                    

لحظه‌ای که یونهو از حال رفت، هونگجونگ جلو دوید و شروع کرد به کشیدنش توی ماشین. در عقب رو باز کرد و خودش و یونهو رو کشید توی ماشین. خیلی سخت بود چون تمام وزن یونهو رو باید تنهایی جابه‌جا میکرد، اما تونست اون رو روی صندلی عقب جا بده و پاهاش رو خم کنه تا در رو ببنده.

پرید روی صندلی جلو و پاش رو روی پدال فشار داد، صدای چرخ‌های ماشین بلند شد و آب به همه جا پاشید.

"مینگی." توی دستبندش صدا زد.

"پیداش کردی؟"

"پیداش کردم، و حالش خوب نیست. به کمکت احتیاج دارم که ببریمش توی خونه." هونگجونگ از آینه به عقب نگاه کرد و وقتی دید چقدر رنگ از صورت یونهو پریده به خودش فحش داد.

"بیرون وایستادم. میخوای به سان بگم؟"

"کجاست؟"

"توی اتاقش. راضیش کردم یکم بخوابه که وقت بگذره." مینگی به نفس نفس افتاده بود، که یعنی دویده بود و بیرون رفته بود.

"ممنون. زود میرسم اونجا." هونگجونگ دور زد و وارد خیابون پشتی ساختمونشون شد. نمیتونست یونهو رو ببره بیمارستان چون اونوقت بی دفاع میموند و خیلی راحت میشد بهش حمله کرد. بعد از این که سونگهوا و وویونگ دزدیده شده بودن، هونگجونگ تصمیمش رو گرفته بود. بهترین جایی که میتونستن بمونن توی خونه بود. به زودی از یوسانگ میخواست که روی امنیت خونه بیشتر کار کنه و قوی‌ترش کنه. بهتر هم میتونستن ازش محافظت کنن.

امکان نداشت توی همچین موقعیتی تیم رو جدا کنه و یکی رو توی بیمارستان رها کنه. تازه، خودشون توی خونه کلی تجهیزات پزشکی داشتن که از قبل براشون تهیه شده بود.

همونطور که داشت رانندگی میکرد، موبایلش زنگ خورد و اون رو به زور از جیبش بیرون کشید و روی اسپیکر گذاشت. "فرمانده کیم صحبت میکنه."

"هونگجونگ چه خبر شده؟" مامور یو بود. و اصلا خوشحال بنظر نمیرسید. "گزارشای سرقت بانک رو دریافت نکردم، و الان بهم خبر میرسه که ماشین یونهو داره برای خودش توی شهر ول میچرخه! سی ثانیه فرصت داری توضیح بدی."

"متاسفم قربان، همه چیز خیلی بهم ریخته. بهمون حمله شد و سعی داشتیم اوضاع رو درست کنیم. بعضی‌هامونم توی فروشگاه بهشون حمله شد. با چندتا از افسرایی که اون روز اونجا اومدن صحبت کردم پس اونا باید به ش-"

"اره میدونم. ویدیوهاشم دیدم. اما چرا از طرف تو خبردار نشدم که بهتون حمله شده؟"

"همه..."

"به من نگو همه چی خیلی پیچیده‌ست! من بهت ایمان داشتم هونگجونگ! بخاطر تو خطر کردم. هیچ ایده‌ای داری الان چقدر توی دردسر افتادم؟"

صدای اون هر لحظه بالاتر میرفت و هونگجونگ گوشی رو عقب‌تر میبرد.

"میخوام همین الان بیای اداره و نشانت رو تحویل بدی. تو اخراجی. مجرم‌هات رو هم خودمون بازداشت میکنیم."

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang