مینگی با لبخند پت و پهنی روی صورتش دست تو دست هونگجونگ توی فروشگاه قدم میزد. لباسای شخصی پوشیده بودن، و هونگجونگ یه کلاه کپ گذاشته بود تا موهاش که زیادی توی چشم بودن رو بپوشونه، فقط محض اطمینان. زمانی که داشتن باهم میگذروندن عالی بود.
و هونگجونگ هم به نظر همینطور فکر میکرد.
با وجود اتفاقی که توی خونه افتاده بود، لحظهای که از در بیرون رفتن، لبخند بزرگ هونگجونگ روی صورتش برگشت.
"اوه! یونهو! یادته اون دفعه بجای برنج سرخشده یه تپهی سیاه برامون درست کردی؟" هونگجونگ انگشتش رو توی پهلوی پسر فرو کرد.
گوشهای یونهو وقتی بستههای برنج جلوی روش رو دید سرخ شدن. "آ-آره، خب... حداقل پنجتا از ماشینای جوخه رو به فنا ندادم." سریع جوابش رو داد و بعد وقتی هونگجونگ لبهاش رو به هم فشرد و برگشت پیش مینگی، بلند خندید.
"من تا حالا برنج سرخشده درست نکردم."سان آروم با خودش زمزمه کرد، بعد بسته رو برداشت و پشتش رو مطالعه کرد.
یونهو با لبخند لطیفی روی لبهاش اون رو تماشا میکرد. "بیا چندتا بخریم و ببینیم میتونم آبروی از دست رفتمو پس بگیرم یا نه."
سان لبخند درخشانی تحویلش داد و بسته رو توی سبد خرید گذاشت.
چهارتای اونا توی ردیفهای فروشگاه گشت زدن و از هرجا و هرچیزی که به ذهنشون میرسید گفتن. یه جایی، یونهو چیزی درمورد پیدا کردن قهوه گفت و اون و سان رفتن تا قفسهی مخصوصش رو پیدا کنن.
"زیاد برندار یونهو! داری خیلی خوب پیش میری!" هونگجونگ صداش زد و یونهو از دور فقط دستش رو توی هوا براش تکون داد.
مینگی آروم خندید و هونگجونگ رو به طرف خودش کشید. توی اون ردیف تنها بودن پس از فرصت استفاده کرد و چونهی هونگجونگ رو گرفت و سرش رو بالا برد تا بتونه ببوستش.
هونگجونگ در جواب انگشتهاش رو روی گردن مینگی کشید و زمزمهی آهنگینی کرد، بعد عقب رفت. "برای چی بود؟"
"همینجوری." مینگی دوباره دستش رو گرفت و رفتن تا ادامهی خریدشون رو تموم کنن.
سعی میکردن که زیاد توی جاهای شلوغی مثل این آفتابی نشن، پس خریداشون معمولا کلی طول میکشید و یک عالمه مواد غذایی که زود خراب نمیشد میخریدن.
یونهو و سان اون وسطا با یه عالمه قهوه و آبنبات توی بغلشون پیداشون شد و هونگجونگ سعی کرد بهشون بگه که اونارو نمیخره، اما اون دوتا قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه دویدن و توی ردیفهای دیگه گم و گور شدن. بعد صدای فریاد یونهو توی فروشگاه پیچید. "هوهونگ برای همیشه! میدونی که نمیتونی به من نه بگی!"
هونگجونگ در جواب سرخ شد و نفسش رو با حرص بیرون داد. چهرهش اما نشون میداد کاملا تسلیم شده.
YOU ARE READING
Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfictionجرم و جنایت تمام دنیا رو در بر گرفته. دنیایی که توسط رئسای مافیا و جنایتکارهای مختلف اداره میشه. خیلی از اعضای نیروی پلیس و ارتش در ازای مبلغی مناسب این جنایات رو نادیده میگیرن، و همین موضوع دنیا رو توی شرایط سخت و ناامیدکننده ای فرو برده. دو مرد هن...