Vito 3

240 62 1
                                    

_معلوم هست چیکار میکنی؟
دانته بعد از ورودش به اتاقک کوچیکی که مارکو برای استراحتش به اونجا میرفت گفت و در رو بهم کوبید.
چیزی که ساعتی پیش ازش دیده بود غیرقابل پیش‌بینی بود و نمیدونست اون چطور و برای چی باید به اون پسر گستاخ کمک بکنه..
اما کاش میفهمید؛ حتی خود جونگکوک هم هیچ ایده‌ای برای کارش نداشته!!
_مارکو..
دانته دوباره با ندیدن جوابی اسمش رو تکرار کرد
جونگکوک بعد از باز کردن پارچه کوچیکی که دور موهاش بسته بود روی تخته‌چوبی که گوشه اتاقکش به عنوان تخت برای خودش فراهم کرده بود نشست و نفس کلافه‌ش رو بیرون داد
_اونا فقط مسافر بودن و منم کاپیتان کشتیم که قراره به مقصدشون برسونمشون همین، حالا هم لطفا شلوغش نکن و برو بیرون تا بفهمم چطور باید با بدخلقی‌هاش کنار بیام...
جونگکوک پشت سرهم و کلافه گفت و با دست کشیدن به صورتش سعی کرد کمی ذهن شلوغش رو سامان ببخشه
اما وقتی پلک‌هاش از هم فاصله گرفتن تونست چهره عبوس و کنجکاو پسر رو ببینه، این چهره رو خوب میشناخت
تا جوابش رو نمیگرفت تنهاش نمیزاشت
کوتاه خندید
_خیله خب.. خودم هم نمیدونم چه اتفاقی برام افتاد، میدونم سرکش و مغروره اما خب اونم یه اشراف‌زاده‌ست مثل بقیه، اون با چشمهاش ازم کمک خواست و من.. من فقط چیزی که داخلشون دیدم رو قبول کردم، اون از چیزی میترسید و من نمیتونستم به چشمهاش نه بگم.. نمیتونستم بهش پشت کنم، پس فقط قراره اونارو به فرانسه برسونیم مثل هر مسافر دیگه‌ای!
همونطور که دستش رو به کمرش زده بود هومی کرد و نمایشی چونه‌ش رو خاروند، جونگکوک به حرکت بچگانه‌ش لبخندی زد و روی تخت اذیت‌کننده‌ش دراز کشید
پلک‌هاش رو روی هم گزاشت تا قبل از رسیدن به عمق اقیانوس استراحت کوتاهی رو داشته باشه که با دوباره بالا گرفتن صدای دانته توجهش جلب شد
_یعنی حدس میزنی از چیزی فرار میکنن؟
درلحظه پلک‌هاش از هم فاصله گرفتن
نفسش رو بیرون داد
هنوز چیزی رو نمیدونست و حتی براش اهمیتی هم نداشت اما..
دیدن رائول و ترسی که بعدش توی وجود پسر دیده بود
چیزی نبود که بتونه به راحتی فراموشش بکنه
نمیدونست اون پسر چه ربطی میتونه به اون مرد داشته باشه اما با پیشینه‌ای که از رائول میشناخت نمیتونست به چیزهای خوبی فکر بکنه
شاید کمی میترسوندش اما
فعلا ترجیح میداد تا بهش فکر نکنه
دانته با دیدن سکوتش از جوابش صرف‌نظر کرد و لبهاشو روی هم فشرد
فعلا مشکل بزرگتری داشت و نمیدونست چطور میتونه با اون دختر از خود راضی کنار بیاد، حتی از چشمهاش هم میتونست شرارت رو بخونه...
آهی کشید و سمت در خروجی عقب‌گرد کرد
_بهتره استراحت کنی مارکو، من مواظب همه چی هستم.
گفت و لحظه‌ای بعد از اتاقک بیرون رفت
جونگکوک نفس عمیق رو بیرون داد و ساعد دستش رو روی پیشونیش گزاشت.
یادآوری اتفاقات توی بازار و بعد دیدار دوباره‌ش باهاش به اون شکل افکار مختلفی رو به ذهنش میکشید و بعد رفتار عجیب پسر هم بهشون شدت میبخشید...
قطعا چیزی برای پنهون کردن داشت
جونگکوک خودش و احساساتش رو خوب میفهمید
اون چیزی که توی چشم‌های پسر بعد از دیدن اون مرد دیده بود
چیزی جز ترس نبود.

Vito Where stories live. Discover now