در رو بیمهابا پشت سرش بست و به صدای بلندش توجهی نکرد
داخل اتاق اومد و نفس کلافهای کشید
_این امکان نداره..
با خودش گفت و سمت تختش رفت
_من مطمئنم اون داره یچیزی رو پنهان میکنه!
موهاش رو کمی کشید و با ناراحتی اتاق رو با قدمهاش متر کرد
_اون.. اون یه راز داره..
لحظهای از حرکت ایستاد
و به این چندوقت فکر کرد
هربار توی اتاق پسر رفته بود قایم کردن چیزی رو احساس میکرد و اون اینطور بازگوش میکرد که درحال نوشتن نامه برای خواهرشه..
رفتارهای گاهاً غریبش با رائول
و دیشب
آخرین چیزی که ازش دیده بود
صحبتهای عجیبی که با خودش توی محوطه امارت کرده بود و بعد حال بدی که بهش دچار شده بود..
همه اینها خبر از راز مهمی میدادن که جیمین نمیتونست برای فهمیدنش صبر کنه، چون مطمعن بود با پی بردن رائول قطعا خیلی چیزها عوض میشه..
اما چیز دیگهای بود که مانع راهش میشد
_اون دوستش داره..
بیاراده اشکهاش روی صورتش جاری شدن و دستهاش پایین اومدن
_خ-خیلی.. خیلی عاشقشه..
گفت و بعد با عصبانیت گلدون روی میزش رو به جهتی پرت کرد
با شکستنشون کمی عقب رفت و بهتزده بهشون نگاهی انداخت
اتاقش و از نظر گذروند
زیبا بود
اما نه به اندازه اتاق اون پسر..
جیمین بیشتر میخواست
میخواست بهترین باشه
بهترینه رائول!
_ه-هیچوقت نمیتونم.. نمیتونم اولینش باشم.. م-مورا.. اون-..
با باز شدن در به سرعت دستشو زیر پلکهای خیسش کشید و سرفه ظاهری کرد، نفس عمیقی کشید و روش رو ازش برگردوند.
_جیمین..
شنیدن صدای پسر برای بهم ریختن دوباره اعصابش کافی بود
پلکهاشو روی هم فشرد و به سمتش برگشت
_تنهام بزار!
تهیونگ با تعجب داخل اومد و به صورت خیسش نگاه کرد
از سر نگرانی ابروهاش بهم نزدیک شدن و جلوتر اومد
_هی تو حالت خوب-..
_گفتم برو بیرون!
با فریاد پسر عقب رفت و ناباورانه بهش چشم دوخت
_کار خودت رو کردی نه؟ تو خیلی زرنگی..
این رفتارش رو نمیفهمید و اینطور گستاخ بودنش کمکم داشت عصبانیش میکرد، اخم هاش رو بهم نزدیک کرد و جلوتر اومد
خواست چیزی بگه که پیچیدن عطر تلخ مرد دهنش رو بست
_اینجا چخبره؟!
رائول درحالی که دستهاش رو توی جیب جلیقش گزاشته بود داخل اومد و سرش رو بالاتر از شونههاش گرفت
جیمین ترسیده صورتش رو پاک کرد و لبخند محوی به لب نشوند اما تهیونگ همچنان شکاکانه زیرنظرش گرفته بود
حلقه شدن دستهای مرد دور کمر مورا رو دید و بعد نامحسوس دندونهاش و روی هم سابید.
_هیچی نیست، فکر میکنم جیمین به استراحت نیاز داره!
آروم گفت و با بیرون اومدن از آغوش مرد اتاق رو ترک کرد
رائول با تعجب به راه رفتهش نگاهی انداخت و بعد دوباره به سمتش برگشت، ابرویی بالا انداخت و نزدیکتر اومد
با رسیدن بهش به چشمهای خیس و براقش خیره شد و دستش رو بالا اورد
اون نزدیکی اذیتش میکرد
جدیت مرد رو میدید
میترسید
تلخی اون عطر بیشتر از هروقتی شده بود و حالش رو بد میکرد
دستش رو گردنش نشست و بعد چنگش محکم شد
_صدای بلندت رو دوست ندارم..
صورتش رو جلو برد و نفس گرمش رو توی صورت پسر خالی کرد
لبهاش رو به لاله گوش پسر نزدیک کرد و آروم کلمات رو جاری زبونش کرد
_مخصوصا اگه برای مورای من باشه!
نفسش گرفت
به چشمهاش نگاه نمیکرد
اما تحکم حرفهاش قلبشو از کار مینداخت
چشمهاش گرد شدن و لبهاش از هم باز موندن.
_فراموش نکن که بخاطر اون اینجایی..
گفت و با عقب کشیدنش بی هیچ حرف اضافه دیگهای اتاق پسر رو ترک کرد
نفس منقطعش از بین لبهای خشکش بیرون پرید و بعد سکوت اتاق بهش نشون داد که چطور قلبش به کار افتاده و ضربانش درحال بالا رفتنه..
یعنی اونقدر عاشقش بود
که نفهمه داره بهش دروغ میگه؟
STAI LEGGENDO
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک