Vito11

184 48 5
                                    

"  میتونم بگم اون رو برای شخصی خریدم..
و بعد اگه گفت چه کسی!
باید بگم برای تو؟ "
بعد از دیدن نیشخند منظوردار پسر روی لبهاش از جاش بلند شد تا چیزی بگه که با باز شدن ناگهانی در به سمتش برگشت
_مارکو.. ما به فرانسه رسیدیم!
تهیونگ از شوک یهویی وارد شدن دانته و چیزی که شنیده بود دستش رو پایین آورد و نگاهش به جای خالی که حالا مقابل در وجود داشت ثابت موند
ضربان قلبش کند بود و داشت به صفر میرسید
چیزی که شنیده بود رو نمیتونست باور بکنه
یعنی همه‌چی تموم شده بود؟
سرش رو برگردوند و نگاهش رو به مرد داد
لبخندی که به آرومی داشت روی لبهاش شکل میگرفت
کاری میکرد ماهیچه توی سینه‌ش به مرور حرکت بکنه و حالا مثل یک گنجیشک داشت خودش رو به قفسه سینه‌ش میکوبید
جونگکوک خوشحال از چیزی که شنیده بود قدمی جلوتر اومد و با رسیدن به تهیونگ نگاهش رو پایین آورد
دست مشت‌شده‌ش رو بالا آورد و با باز کردن انگشت‌های گره‌خورده‌ش به چهره مبهوت پسر لبخند گرم‌تری زد.
تهیونگ همونطور که هنوز هم دهنش از بهت باز مونده بود خیره به چشم‌های مردی که حالا روش میخ شده بودن زمزمه کرد
_ما.. ما واقعا به فرانسه رسیدیم؟
همزمان با بیرون کشیدن اون گردنبند از مشت پسر دستش رو بالا آورد و آهسته پشت گردنش برد
_آره پرستوی مهاجر.. رسیدیم.
تمام شدن جمله‌ش و برگردونده شدن نگاهش از گردن پسر مصادف شد با بسته شدن نخ اون گردنبند و بعد شکاف زیبایی که داشت روی لبهاش شکل میگرفت..
خیره به عسلی چشمهاش که حالا بخاطر باریکه نور روشن‌تر هم بنظر میرسید لبخندی به پهنای صورت زد و موهاش رو پشت گوشش زد و زمانی که پسر با شوق وصف‌نکردنیش بیرون از اتاق و روی عرشه دوید نفس کشیدن رو فراموش کرد
جای خالیش رو از نظر گذروند و دم عمیقش رو بیرون داد
_این کشور همراه تو.. برام دیوانه‌کننده تر از همیشه میشه!

 
________________________
 
 
بعد از انداختن لنگر و بازکردن آخرین طناب به سمت دانته‌ای که کنارش درحال کمک کردنش بود برگشت و دستشو روی سرش کشید
_کلاهت رو آماده کردی دانته؟ نیازت میشه!
با منظور گفت و پسرک با فهمیدن منظورش کوتاه خندید و بعد مشتش رو به بازوش کوبید
_من با اون کلاه‌ها جلوی پام رو هم نمیتونم ببینم.. اما تو همینطوری هم انگار دیگه چشم‌هات جایی رو نمیبینه مارکو..
گفت و با سرش به طرفی اشاره کرد
جونگکوک با گیجی و تعجب روش رو ازش برگردوند و با رسیدن نگاهش به پسری که با فاصله کمی داشت با ویلیام و ماری صحبت میکرد لبخند محوی زد
اما با جمع شدن حواسش به چیزی که کمی قبل شنیده بود سرش رو به دو طرف تکون داد و به سمت دانته برگشت
_منظورت چیه؟
شونه‌ای بالا انداخت و با بیخیالی تکخنده زد
_تمومش کن..
جونگکوک گفت و با پیچیدن خنده پسربچه چشمهاشو توی کاسه چرخوند
دستی به جلیقه‌چرمش کشید و دوباره به حرف اومد
_تمام مسافرها پیاده شدن دانته؟
با تایید پسر هومی کشید و به سمت خروجی کشتی برگشت
اون جمع هنوزم مشغول صحبت بودن و این جونگکوک رو مشتاق و کنجکاو میکرد تا نزدیکشون بره..
به محض رسیدن بهشون صدای خنده پسر تو گوش‌هاش پیچید
ناخواسته لبخندی به پهنای صورت زد و دستهاش رو روی شونه‌های لونا گزاشت
_مثل اینکه زیادی داره بهتون خوش میگذره، درست میگم؟
تهیونگ به سمتش برگشت و لبخند زیبایی زد
باریکه نور درخشان افتاده روی صورتش زیباترش میکرد
_حالا که تو اینجایی بهترم میشه مارکوپولو..
ویلیام گفت و جونگکوک با شنیدنش با حسی خوبی لبخند زد
کمی بعد وقتی بحثشون با جونگکوک هم بالا گرفته بود ماری به حرف اومد
_مورا درست شبیه به تو شیرینه کاپیتان.. بهت حسودیم میشه!
بزاق دهنش رو سخت پایین فرستاد و با قلبی که صداش داشت همه‌رو کر میکرد نگاهی به تمام افراد جمع انداخت
دوباره سمت تهیونگ برگشت و با دیدن نگاهی که نمیتونست ازش چیزی بخونه به ماری نگاه کرد
_اون خیلی شیرینه.. اما چرا حسادت به من؟
_تو این کشور غریب داشتن یک عضو از خانواده‌ت باید خیلی دلگرم کننده باشه.. اون هم یکی مثل اون!
تهیونگ با سرخوشی لبخند زد و جونگکوک به سمتش برگشت
" خانواده؟ چرا که نه! "
_درسته.. مورا باعث میشه حس خوبی داشته باشم!
سکوت جمع
و سنگینی نگاهی که روی خودش احساس کرد
باعث شد متوجه بشه چه چیزی از دهنش خارج شده
حالت صورتش عوض شد و با برگشتن به سمت اون نگاه بانفوذ متوجه تهیونگ شد
به چشمهاش نگاه کرد و بعد چیزی که از زبان ماری شنید هم باعث نشد تا بخواد روش از اون برگردونه
_مثل اینکه اینبار کاپیتانِ ما روی خشکی هم حال خوبی داره!
بدون اینکه یک‌سانتی جهت نگاهش رو تغییر بده
رو به تیله‌های مشکی مرد که به عمیق‌ترین شکل ممکن هدف قرارش داده بودن، با لبخند لب زد
_شنیدنش خوشحالم میکنه!
چیزی که میشنید درست بود؟
چیزی که میدید چطور
واقعی بود؟
توی چشم‌های پسر فقط حقیقت میدید..
خودش هم لبخند زد
اونقدر توی نگاه هم غرق شده بودن که خم شدن سر لونا به سمتشون و بعد پچ‌پچ های اون زوج و به هم مالوندن بازوهاشون رو به معنای معنا‌دار بودن این نگاه متوجه نشن و حتی اصلا نبینن..
با ماری و ویلیام خداحافظی کردن و زمانی که جونگکوک به سمت مورا برگشت تا چیزی بگه با اومدن دانته و فریاد بلندش رشته افکار هردوشون از هم پاره شد.
_نظرتون با یه شام شاهانه چیه؟

Vito Où les histoires vivent. Découvrez maintenant