_من نمیتونم بفهمم چرا وقتی پول داری هنوز هم اینطور غذا میخوری..
استخوانی که حدس میزد جز دنده اون برهای باشه که چنددقیقه پیش جلوی چشمهاش سر بریده بودن رو از زیر دندونش بیرون کشید و سعی کرد طعم فوقالعادهش رو به خاطر بسپاره
شاید چشیدن این مزه بعد از سال ها هنوزم به اندازه اولین بار هیجانزدهش میکرد، وقتی برای اولین بار همراه پدرش به ایتالیا اومده بود تا کار کنه و بتونه روزی برای خودش کسی بشه
_اینطور غذا میخورم و رفتار میکنم تا فراموش نکنم از کجا اومدم..
با استخونی که توی دستش داشت به افراد اطرافشون اشاره کرد و ادامه داد
_به اونا نگاه کن، لباسهای سلطنتی و کلماتی که از دهنشون خارج میشه خیلی زیبا و شکیله اما وقتی به چشمهاشون نگاه میکنی، میتونی بفهمی واقعا کی هستن، من نمیخوام شبیه اونا باشم!!
از هیجان چیزهایی که شنیده بود سوت بلندی کشید و اون رو به خنده انداخت
_تو خیلی عجیبی مارکو، بعضی وقتا حس میکنم اصلا نمیشناسمت!!
جونگکوک کوتاه و مردانه خندید و با پایین انداختن سرش همونطور که تیکه گوشت دیگهای رو به دندون میکشید ابرویی بالا انداخت
_خیلی چیزها هست که هنوز راجب من نمیدونی دانته.._______________________
همونطور که داخل بازار راه میرفت نگاهش رو به گوشه و کنار اون مکان میداد تا تغییراتی که توی این مدت نبودش ایجاد شده بود رو با وجودش حس کنه و سعی کنه به یاد بسپارتش.
طوری که هربار با برگشتنش از سفرهای طولانی مدتش متوجه تغییرات زیادی میشد موجب میشد دلش برای اون شهر تنگ بشه اما درنهایت که بازهم اونجارو ترک میکرد.
بازار امروز شلوغتر از هروقتی دیگهای بود و جونگکوک ازش بیزار!
سیبی رو از روی یکی از گاریها برداشت با گاز زدن بهش پلکهاشو از لذت روی هم گزاشت، همیشه این چیزهای کوچیک بهش لذت عجیبی میدادن.
با خوردن تنهای بهش متوجه دانته شد
پسرک سیاهپوستی که مدتها بود تنها رفیق و همکارش شده بود
چشمهای درشت و مشکیش، صورت گرد و پوست رنگینش، جثه متوسط و بلوز خاکستری که همیشه میشد توی تنش دید از چیزهایی بودن که جونگکوک میتونست راجبش حرف بزنه..
درحالی که کلاه جدیدی رو توی دستش گرفته بود بهش لبخند میزد
_بازم از آقای برناردو کش رفتی؟
دانته تنها خندید و با زدن چشمکی باهاش همقدم شد
_اون پیرمرد کلاههای زیادی رو درست میکنه مارکو، میتونه یکی دیگه رو جایگزینش کنه..
جونگکوک اما نوچی کرد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد
اون بچه هیچوقت قرار نبود عوض بشه.
دوباره بهش نگاهی انداخت و برخلاف اینکه به کاری که کرده بود مشتاق نبود اما برای عوض کردن جو به حرف اومد
_فکر میکنم بهت میاد، میتونی برای سفر فرانسه اونو بپوشی..
دانته خوشحال از چیزی که شنیده بود چندقدمی رو تقریبا پرید و همزمان فریاد کشید
_جدی میگی؟ آهه اون فرانسویهای عاشق همیشه از این کلاهها استفاده میکنن.
_فرانسویهای عاشق؟
_مگه بار قبل ندیدی؟ همهشون همیشه و همه جا یک همراه داشتن و امکان نداشت پسری بدون نگهداشتن دست یک دختر توی خیابونهاش قدم بزنه و اون قهوههای لعنتی... هنوزم بوشون و حس میکنم!!
گفت و بار دیگه جونگکوک رو به خنده وا داشت
_یادمه تا مدتی تنها بویی که حس میکردی قهوه بود
_لطفا یادم ننداز.
دانته بامنظور گفت و جونگکوک با یادآوری خاطرهای که کمی از پهن اسبی رو به خیال قهوه بودنش به دماغ پسر مالونده بود توی گلو خندید
شانهای بالا انداخت و سمتش برگشت
_درهرصورت که باید اون کلاه رو به زودی سرت بزاری، سلام به فرانسوی چی میشد؟
پسر با عصبانیت در جواب بدجنسی مرد به کمرش کوبید و جونگکوک با حسش فقط بیشتر خندید، خواست چیزی بگه که با دیدن چندنفر آشنایی که طرف دیگه بازار درحال حرکت بودن متوقف شد
قلبش به تپش افتاد و زانوهاش سست شدن
_دانته.. بدو..
گفت و به ضربی شروع به دویدن کرد، با خارج شدن از بازار و اطمینان پیدا کردن از بودن دانته نزدیکی خودش وارد یکی از کوچهها شد و با دیدن اومدن کسی به طرفشون داخل فرورفتگی دیوار پنهان شد
_چیشده؟
نفس عمیقی کشید و لب زد
_آدمهای رائول رو دیدم.. بنظرت مارو دیدن؟
_اون لعنتیها اینجا چیکار میکنن.. نمیدونم ولی-..
با شنیدن صدای شخص سومی جفتشون ساکت شدن
مثل اینکه کسی درحال دویدن توی همون کوچه بود
جونگکوک انگشتش رو روی لبهاش به معنای سکوت نگهداشت و دانته با فهمیدن منظورش سرش رو تکون داد
کمی به سمت بیرون کوچه خم شد تا بتونه دیدی از اتقاقی که درحال گذر بود داشته باشه و حالا پسری رو میدید که همراه دختر بچهای درحال دویدن بود و مدام اسمش رو صدا میزد
اخمهاش توی هم گره خوردن و وقتی دنبال شدنش از طرف همون چندنفر توی بازار رو دید لعنتی فرستاد و خودش رو عقب کشید
_دارن کشیده میشن اینطرف.. دانته میدونی که باید چیکار کنیم..
گفت و با توقف دونفری که دیده بود دقیقا جلوی شکاف روبهروشون نگاهی به دانته انداخت و با دیدن تکون خوردن سرش به معنای تایید به سرعت کاری که میخواست رو عملی کرد
همزمان با بیرون دویدن دانته جلو اومد و یک دستش رو روی دهن پسر و دیگری رو دور کمرش گزاشت و به سرعت سمت خودش کشیدش، سعی کرد به تقلاهاش و تلاشش برای بیرون رفتن از آغوشش بیتوجهی کنه و با دیدن دویدن دانته همراه اون دختر دست به آروم کردن پسر زد
_شششششش..
با شنیدن زمزمه چندنفری که انگار دنبال چیزی بودن خودش رو جلوتر کشید و حالا از پشت کاملا بهش چسبیده بود
_قرار نیست بهت آسیبی برسونم فقط همینطور بمون تا برن.
لب زد و با حس کردن آروم گرفتن پسر نگاهش به سایهای افتاد که هرلحظه داشت روی زمین پررنگ و پررنگتر میشد و این نشون از نزدیکی اون شخص میداد.
پلکهاشو روی هم گزاشت و دقیقا لحظهای که میخواست دستش رو به خنجر پنهان شده لبهی لباسش برسونه با شنیدن صدای پای فرد و تغییر مسیر دادنش از کارش باز موند و دقیقهای بعد با نبودن هیچ اثری از اون افراد به نرمی دستش رو از روی دهن پسر کنار کشید
به بیرون کوچه خم شد و با ندیدن کسی نفس عمیقی کشید
دستی به صورت عرق کردهش آورد و وقتی جلو اومدن شخصی رو احساس کرد تازه متوجه گندی که بالا آورده بود شد
_حالت خوبه؟
_تو کی هستی..
سرش رو پایین انداخت و دستش رو به کمرش زد
تهیونگ جلوتر اومد و کلاه شنلش رو از روی سرش کنار زد
_به چه حقی به من دست میزنی؟
جونگکوک با توجه به حرکت ناگهانی که کرده بود و نگرانی پسر نفسش رو پوف مانند بیرون داد و جلو اومد
با دیدن صورت زیباش برای لحظهای تمام کلمات از زبانش پر کشیدن و دیدن سر و وضع و لباسهای پسر بهش فهموند قطعا اشرافزادهست..
_هی هی.. من قصد آسیب زدن به شمارو نداشتم تو داشتی من رو به دردسر مینداختی و من فقط میخواستم از خودم محافظت کنم!!
تهیونگ لحظهای با خیره شدن به مردمکهای تیره و مطمعن مرد دندون غروچهای کرد تا با عصبانیت چیزی بگه که با یادآوری چیزی از حرکت ایستاد
_لونا..
نگران گفت و ترسیده شروع به نگاه انداختن داخل کوچه کرد
اسمش رو بلند صدا کرد و با ندیدن جوابی پاش رو به زمین کوبید
_اون دختر کوچولو رو میگی؟ لازم نیست نگرانش-..
جونگکوک که حرکات هراسون پسر رو میدید گفت تا اون رو از نگرانی دربیاره که با نزدیک شدنش بهش و ثانیهای بعد چنگ شدن یقهش توی انگشتهای پسر نگاهش رو به چشمهای درشت و کشیدهش داد
_چیکارش کردی؟ اگه بلایی سرش اومده باشه مطمعن باش زنده نمیمونی
تهیونگ عصبانی اما با صدای لرزونی که منشاءش از نگرانیش میومد غرید و جونگکوک همونطور مسخشده بهش نگاه کرد
مژههای بور بلندش روی چشمهاش سایه انداخته بودن و بینی نسبتاً بزرگ و لبهای پهن و گوشتیش به زیباییش اضافه کرده بود..
حتی نمیتونست حرکت اضافهای انجام بده
انگار از این وضعیت ناراضی نبود!
_باتوام، خواهر من کجاست؟
اینبار با صدای تقریبا بلندی توی صورتش فریاد کشید و مرد رو به خودش آورد
_ه-ها..؟
مشکل اینجا بود
جونگکوک حتی کلمهای از حرفهاشرو نشنیده بود و حالا باید جلوی نگاه سوزان از خشم پسر بهش جوابی میداد
اما تنها چیزی که توی ذهنش در گذر بود
سیاهیه چشمهایی بود که اون رو یاد اقیانوسهای سفرهاش مینداخت...
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک