انگار خورشید دقیقا چشمهاش رو هدف گرفته بود
شاید میخواست منظره بهتری رو بهش نشون بده
پلکهاش رو به زحمت از هم فاصله داد و نگاهش رو توی اتاق به گردش درآورد، نفس عمیقی کشید و خواست به خودش کش و قوسی بده که پیچیدن درد محوی توی کمرش مانعش شد
لبهاش و روی هم فشرد
نگاهش و برگردوند و جونگکوک رو با فاصله کمی از خودش دید
بازوش رو زیر سرش گزاشته بود و سینه لختش دقیقا مقابل چشمهاش قرار داشت، با یادآوری دیشب و چیزی که بینشون گذشته بود با سرخوشی لبش رو گزید و لبخند دلنشینی زد
بهش نزدیکتر شد و بیشتر توی آغوشش فرو رفت و لبخند پنهانی مرد رو ندید
دستش رو بالا آورد و با نوک انگشتش صورتش رو نوازش کرد
ترهی موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد و بعد چشمهاش و لمس کرد
بینی و گونههای استخونیش
لبهاش و پوست گردنش
جونگکوک از گرمای دلنشینش تکونی به خودش داد و صورتش رو توی موهای پسر فرو برد
دم پرسروصدایی گرفت و خنده پسر رو شنید
_من یه مرد سحرخیزم زیباکرده..
جونگکوک گفت و خودش رو عقب کشید
تهیونگ به چشمهاش نگاه کرد و حقیقت اینکه لخت توی آغوش اون مرده توی ذهنش زنگ زد، با خجالت نگاهش رو دزدید و دستش رو روی سینه مرد گزاشت.
جونگکوک که حرکاتش رو زیرنظر گرفته بود با نیشخند محوی لب زد
_خوب خوابیدی؟
_بهتر از هروقت دیگهای!
تهیونگ گفت و شروع به کشیدن اشکال نامفهومی روی سینه مرد کرد.
از وقتی بیدار شده بود به این فکر کرده بود
که بالاخره باید چیزی بگه..
یا نه
مارکو حق داشت
تهیونگ دیگه نمیتونست اینجوری ادامه بده
_میخوام برات حرف بزنم کاپیتان، دوست داری گوش بدی؟
_به صدای تو؟ موج دریا لالایی هرشب منه مورا چطور میتونم دوستش نداشته باشم..
حس خوبی که توی وجودش شکل گرفته بود باعث میشه به پهنای صورت لبخند بزنه
اون مرد.. بالاخره دیوونهش میکرد.
به حالت قبلیش برگشت و لبخند از روی لبهاش پاک شد
_اسم واقعی من.. تهیونگه!
جونگکوک لبخند دلنشینی زد
_انگار پدر و مادرت میدونستن باید به حد زیبایی خودت برات نام انتخاب کنن..
_تمومش کن.
تهیونگ بعد کوبیدن مشت آرومش به سینه مرد با خنده گفت و صورتش رو مثل یه گربه به پوست تنش مالید
کمی صبر کرد و دوباره به حرف اومد
_پونزده سالم بود که به ایتالیا اومدم.. پدرم توی جنگ مرد و مادرم بخاطر سیر کردن شکم من و خواهرم مجبور بود خونه دوکها و تاجرهارو تمیز بکنه.. وقتی اون ازدواج کرد ماهم تنهاتر از قبل شدیم..
جونگکوک دستش رو پشت کمر پسر برد و انگشت اشارهش رو روی ستون فقراتش گزاشت و نوازشوار پایین کشیدش و تهیونگ تنها تونست از حس لمسش به خودش بلرزه
_وقتی به ایتالیا اومدیم دوران سختی رو داشتیم.. هیچکس به یه زن آسیایی بیخانمان و پسر کوچیکش غذا هم نمیداد، تو خیابونا تو گرما و سرما ازمون میگذشتن و حتی بهمون نگاهم نمینداختن.. اون به مرور ضعیفتر و مریضتر میشد و منم هیچکاری نمیتونستم براش بکنم..
لبش رو گزید و بغضش و پایین فرستاد
_تا اینکه با.. با -رائول آشنا شدیم.. مادرم توی امارتشون کار میکرد و کمکم همونجا موندگار شدیم، اونموقع نمیفهمیدم اما مادرم با... با پدرش تو رابطه بود.
با یادآوریش لبخند تلخی زد و جونگکوک با ناراحتی نفسشو بیرون داد
تصورش سخت نبود اما درک کردنش دردناک.
_مادرم و پدرش توی دُرشکهای که به سمت امارت میومد مورد حمله قرار گرفتن و مردن..
_مورا من.. متاسفم.
سرشو به دو طرف تکون داد و بغضشو پایین فرستاد
اون لحظهای که این خبر رو شنیده بود رو به یادآورد
هیچ حسی به مادرش نداشت
با کاری که اون باهاش کرده بود
نمیتونست براش ناراحت باشه...
مادرش خیلی قبلتر پسرشو به اون خانواده فروخته بود تا بتونن اونقدر راحت اونجا زندگی بکنن و حیف که تهیونگ دیر اینو فهمیده بود..
_ر-رائول بابت اون اتفاق.. اجازه داد من بازم توی اون خونه بمونم و خب منم کسی رو نداشتم که بهش برگردم پس مجبور شدم موافقت کنم.. باهام مهربون بود و بهم کمک میکرد، تونستم توی یه مدرسه خوب درس بخونم
رائول یه اشرافزاده بود برای راحتیم هرکاری میکرد..
ناخداگاه دستش مشت شد و صدای سابیده شدن دندونهاش روی هم رو تهیونگ میتونست بشنوه..
سرش رو بالا آورد و صورتش رو نوازش کرد
به چشمهای طوفانیش نگاه کرد و لبخند محوی زد
_آشفته بنظر میای کاپیتان..
جونگکوک چند لحظهای به چشمهاش نگاه کرد و با دوباره دیدن اون معصومیتی که روز اول و پای کشتی توش دیده بود نگاهش رو دزدید
چندباری نفس عمیق کشید و با حس لمس دست پسر روی یه طرف صورتش پلکهاش روی هم افتادن
_رائول.. مرد قویایه اونو خوب میشناسم اما.. اما چرا انقدر به تو اهمیت میده مورا؟
لرز به تنش افتاد
مردمک چشمهاش گشاد شدن و بیاراده دستش پایین اومد
چی باید میگفت؟
_خب اون..
جونگکوک صورتش رو برگردوند و منتظر بهش نگاه کرد
ناگهان جفتشون به سمت صدایی که از پشت در میومد برگشتن
_شما بیدارین کاپیتان؟
تهیونگ بهتزده به سمت جونگکوک برگشت و زیرلب زمزمه کرد
_لوناست!
گفت و با شنیدن صدای پایین کشیده شدن دستگیره در با ترس دهنش باز موند
خودش رو عقب کشید و پایین از تخت انداخت
زیرش رفت و وقتی جونگکوک شوکه داشت به حرکت پسر نگاه میکرد داخل اومدن شخصی رو احساس کرد
پتو رو تا گردن روی خودش کشید و به لونایی که متعجب بهش نگاه میکرد زل زد
_چ-چیزی شده لونا کوچولو؟
لونا مشکوک ابرویی بالا انداخت و با گردوندن نگاهش توی اتاق به حرف اومد
_برادرم از دیشب دیگه برنگشته، شما مورای من رو ندیدین کاپیتان؟
جونگکوک سرفه آرومی کرد و با فکر به اینکه چه اتفاقی بینشون افتاده بود تنها تونست به چشمهای دختر مقابلش خیره بشه و لبخند احمقانهای به لب بنشونه...

ESTÁS LEYENDO
Vito
Fanficتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک