Vito 29

137 32 1
                                    

نمیدونست اون پسر چهره بهت‌زده‌ش رو بعد لبخندش دیده یا نه..
قطع شدن نفس‌هاش رو فهمیده
فریاد بلند و از سر ترسش رو شنیده
یا فقط به سمتش دویده و چشمهاش رو روی همه چی بسته
اصلا اون صدای بلند
اون تیر بود نه؟
خودش هدف گرفته شده بود
میدونست این اتفاق میوفته..
حالا چی؟
مرده بود؟
اینجا بهشت بود؟
اسمون نارنجی‌رنگ
رقص پرنده‌های بالا سرش
شنیدن صدای موج‌های دریا
و این عطر
عطر آشنایی بود
آره هنوز برای فراموش کردنش زود بود
عطر موراش بود!
اما این سنگینی روی بدنش و
موهایی که توی صورتش پخش شده بودن
مورا..
اون به سمتش دویده بود نه؟
و بعد صدای بوم.. شلیک گلوله!
_خ-خدای من..
تکونی بهش داد و از روی خودش بلندش کرد
_مورا؟!
به صورتش نگاهی انداخت و وقتی چشمای بسته‌ش رو دید قلبش از تپش افتاد و میتونست قسم بخوره سال‌ها از عمرش کم شد
یا شاید همونجا و توی اون لحظه مرد!
_مورا..
دوباره زمزمه کرد
لبهای خشکش بهم برخورد کردن و نفس آخری که پشت دندونهاش حبس کرده بود از بینشون بیرون اومد
_م-مورا..
چندمین بار بود که اسمش رو صدا میزد؟
میتونست تمام عمرش اینکارو ادامه بده..
پلکهاش از هم فاصله گرفتن و همزمان روح دیگه‌‌ای در کالبد مارکو دمیده شد.
به سرعت نشست و بدن تهیونگ رو هم وارسی کرد
_ح-حالت خوبه؟
سرشو بالا پایین کرد و لبخند محوی زد
_تو.. تو چیکار کردی..
_من فقط پرواز کردم مارکو!
با گیجی بهش خیره موند و وقتی خواست لبخند بزنه نزدیک شدن قدم‌های کسی باعث شد هردو به سرعت از هم رو برگردونن
رائول درحالی که موهای جیمین رو توی دستش گرفته بود جلو میومد
_بهشون ک-کاری نداشته باش..
جیمین ضعیف و همراه با صدایی گرفته گفت و با چکی که توی صورتش خورد روی زمین پرت شد و لبهاش بهم دوخته شدن..
تهیونگ بهت‌زده و توی شوک اسمش رو با ناراحتی صدا زد و به ارومی و همراه جونگکوک از جاش بلند شد
رائول کوتاه و عصبی خندید و دستهاش رو توی هوا بهم زد
_آقایون.. مثل اینکه بیموقع مزاحمتون شدم هوم؟
از چشم‌هاش آتیش میبارید
از زبانش هم!
_مهمون نمیخواستین؟
جونگکوک به دستی که اسلحه‌ش توش بود نگاهی انداخت و بعد بابت کاری که میخواست بکنه مطمعن شد
_بزار.. بزار برن!
_تو دهن کثیفت رو ببند!
رائول به سمت جیمین فریاد کشید و همین حواس‌پرتی برای مارکو کافی بود تا با دیدن پایین اومدن دستهاش به سمتش هجوم ببره و به قدری سریع و ناگهانی باشه که اون مرد نتونه کار اضافه‌ای بکنه و فقط روی زمین بیوفته و اسلحه‌ش هم به طرفی پرتاب بشه
تهیونگ جیغش رو توی دستهاش خفه کرد و جیمین هم با بهت به این صحنه خیره موند که اون مرد چطور به عشق بیرحمش حمله کرده و درحالی که روی زمین انداختتش روی شکمش نشسته و درحال کوبیدن مشتهاش به صورتشه..
تهیونگ اما ماتش برده بود
این مارکویی که میدید مرد خسته و زخمی یخورده پیش نبود
اما چطور ممکن بود..
یعنی بخاطر اون بود؟
بخاطر خودشون..
 
_باید همون بار اول.. با دستهای خودم.. میکشتمت!
رائول زیر مشت‌های قوی و از ته دل مارکو به زبون اورد و جونگکوک تلخندی زد
_باید!
گفت و بار دیگه مشتش رو توی دهن مرد فرود اورد
_چیه میخوای بهش نشون بدی قدرتش رو داری؟ میتونی از پا درم بیاری؟
جونگکوک با گیجی بهش خیره موند اما شنیدن جمله بعدیش باعث شد لحظه‌ای از کارش متوقف شه
_تلاش نکن.. مورا خیلی خوب میدونه ارباب واقعیش کیه!!
کوتاه خندید و بعد با صدای آرومتری ادامه داد
_اون خودش بارها از نزدیک حسش کرده کاپیتان میتونی ازش بپرس-..
_توی حرومزاده..
جونگکوک با حرص گفت و پشت سرهم و همراه با خشم و نفرت مشت‌هاش رو توی سر و صورت مرد فرود اورد
اون داشت از چی باهاش حرف میزد.. شکستن بال‌های پرستوش؟
_مارکو..
صدای محوی میشنید
_مارکوو!
تهیونگ بلندتر فریاد کشید و با شنیدنش به سمتش برگشت
صورت وحشت‌زده و سفیدش چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه و همین باعث خالی شدن تمام وجودش شد
دوباره به مقابلش نگاهی انداخت
رائول چندباری سرفه کرد و خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد
داشت چیکار میکرد؟
چهره مرد به قدری خونی بود تا پوزخند کثیفش رو نتونه زیرش ببینه
با مشت سریعی حالا به ضربی جاهای اون دو عوض شده بود
چشم‌های پسر بیش از قبل گشاد شدن و سعی کرد نزدیک بره
_خب مثل اینکه برای کشتنت هنوز هم دیر نشده!
گفت و با سرش ضربه محکمی به صورت مارکو زد
آه از نهاد جونگکوک بلند و اشکهای تهیونگ هم روی صورتش جاری شد
چیزی بود که جونگکوک باید مابین این دردهاش به زبون میاورد
یه جواب میخواست
یه چرایی؛
_اگه واقعا د-دوستش داری.. رهاش کن بره اگه تورو بخواد ب-بهت برمیگرده..
_از همین میترسم، میدونم که برنمیگرده!
توی دلش به این ضعف مرد لبخند زد اما چیزی که بدنش داشت احساس میکرد خیلی قوی‌تر از احساساتی بود که داشت
_ب-بس کن..
تهیونگ بود که بالاخره با چنگ انداختن به پیرهن رائول ازش خواهش میکرد اما با تنه محکمی که خورد به عقب و روی زمین پرتاب شد
جیمین که وحشت‌زده فقط به منظره مقابلش خیره شده بود و هیچ کاری از دستش برنمیومد با خودش فکر میکرد
همه اینا بخاطر خودشه؟
یک عشق اشتباهی؟
درست مثل عشقی که خود عشقش هم بهش دچار شده بود؟
این مثل یه بیماری بود..
درمان داشت؟
 
جونگکوک اما زیر بار مشتهای سنگین مرد لحظه به لحظه چشمهاش کم‌سو تر میشدن و در لحظه چیزی احساس کرد
_بهت گفته بودم مورا مال منه مال من میمونه و هیچکی.. هیچکی نمیتونه اینو عوضش کنه.. گفته بودم جنازش رو روی دوش کسی میزارم که بخواد از من بگیرتش و حالا؟ مثل اینکه وقتش رسیده!
گفت و انگشتهاش رو دور گردن مرد حلقه کرد
با تمام توانی که داشت فشرد و مورا با دیدن این صحنه همه چی رو فراموش کرد..
_ر-رائول.. ن-نه.. خواهش م-میکنم اینکارو نکن..
اما رائول بی‌توجه به خواسته اون پسر و گرفتار شد بازوهاش توسط مرد روی زمین با صدای بلندی خندید و سرش رو به عقب هول داد
مورا باناباوری خیره به صحنه روبه‌روش روی زمین عقب‌عقب رفت و لبش رو گزید
نه نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه
دست و پا زدن های مردش رو برای ذره‌ای هوا
نمیتونست تماشاش کنه
عقب‌تر رفت و با خوردن اتفاقی نگاهش به چیزی
قلبش دوباره کارش رو از سر گرفت!
رائول خیره به چشم‌های باز مرد پوزخند پررنگتری زد و
وقتی که خواست فشار دستهاش رو حتی بیشتر بکنه شنیدن صدای تقه‌ای
متوقفش کرد
سرش رو به آرومی بالا اورد
_بهت گفتم.. ت-تمومش کن!
توی گلو و خفه خندید
_تو به من شلیک نمیکنی مورا!
تهیونگ درحالی که تپانچه مرد رو توی دستش گرفته بود مقابل نگاهش ایستاده بود و با صورت خیس و قلب آزرده‌ش بهش نگاه میکرد
_به تو نه..
گفت و با حرکت سریعی سر اون تپانچه رو روی سینه خودش و قلبش گزاشت و زمزمه اروم رائول رو فقط از روی بهم خوردن لبهاش فهمید
_ن-نه..
دستهای رائول از حلقه گردن مرد باز شدن و صورت مارکو هم به سمتش برگشت، پلکهاش به زحمت از هم فاصله گرفتن و صدای سرفهای بلندش اسکله رو دربر گرفت
_تو.. تو اینکارو نمیکنی..
رائول اروم گفت و بزاق دهنش رو ناخواسته پایین فرستاد
اون اسلحه پر بود
ماشه‌ش کشیده شده بود
آماده بود و جای کاملا درستی قراره گرفته بود و بدتر از همه
انگار کسی که اونجا ایستاده بود هم به هیچ وجه شوخی نداشت!
_م-مورا..
رائول شکسته لب زد و تهیونگ بعد از انداختن نگاهی بهش لبهاشو روی هم فشرد و اشکهاشو از روی صورتش پاک کرد
_اگه مارکو نباشه.. مورایی هم نیست..
قطره اشکی که قاطی با خون روی صورت جونگکوک جاری شده بود رو کسی ندید
شنیدن این جمله بدتر از قبل خوردش کرده بود
به خودشون نگاهی انداخت
بودن مورا به قدری زیبا بود که اون مرد نتونه زشتش کنه
میتونست خودخواه باشه؟
اگه پایان این قصه مرگ بود
به شرطی راضی بهش میشد که اون پسر هم همراهش باشه..
اما نه
نمیتونست
باید تمامش رو برای آزادی و زندگی مورا میزاشت
حتی اگه به قیمت جونش تموم میشد!
_ولش کن..
تهیونگ اروم زمزمه کرد و رائول به این فکر میکرد
تا این حد اون مرد رو میخواد؟
_اونو بیار پایین-..
_گفتم بزار بیاد پیش من!
تهیونگ دوباره میون حرفش پرید و رائول با دیدن محکم فشرده شدن تپانچه روی سینه پسر نفس کشیدن و فراموش کرد
مردمک‌هاش گشاد شدن و دستهاش بالا اومدن
بزاق دهنش رو سخت پایین فرستاد و از روی تن مرد بلند شد
بی‌توجه به بلند شدن مارکویی که به سختی سعی داشت راه بره فقط نگاهش رو روی پسر روبه‌روش میخ کرده بود و با ترس بهش نگاه میکرد
این اون مورای گستاخی نبود که میشناخت
اصلا این پسر رو میشناخت؟ نه..
تهیونگ به محض نزدیک شدن مارکو نگران و هراسون جلو رفت و دستهاشو زیر بازوش انداخت و به خودش چسبوندش
_م-مارکو عزیزم.. ما از اینجا میریم باشه؟
اما تنها جوابی که گرفت سرفه‌های پشت سرهم مرد بود
اشک های روی صورتش دوباره از سر گرفته شدن
مارکو رو پشت خودش فرستاد و سعی کرد سر پا نگهش داره
دوباره به سمت رائول برگشت
به چشمهای خالیش نگاه کرد
لبها و چونه‌هاش لرزیدن و گریه‌ی بلندش توی فضا پیچید
_چرا فقط.. فقط نمیزاری برم؟
از سر گریه پشت سرهم و بلند نفس کشید و ادامه داد
_چ-چرا انقدر بدی رائول؟
_من فقط دوستت دارم!
با درموندگی گفت
چشمهای خیسش رو مورا دید و جیمین جایی پشت سرش درهم شکست
_من هرچی که داشتم و نداشتم رو برات گزاشتم..
رائول گفت و سعی کرد کمی جلوتر بیاد
_بگو چرا میخوای ترکم کنی مورا..
_چون من هیچوقت دوستت نداشتم!
لبخند شکسته‌ای زد
_اما چرا..
_عشق دلیل نمیخواد رائول..
لحظه‌ای مکث کرد و بعد از انداختن نگاه کوتاهی به مارکو دوباره صورتش رو برگردوند
_و من عاشق مارکوام!
بی‌رحمانه این حقیقت تلخ رو توی صورتش کوبید
اما شاید نیاز بود
رائول چند‌ثانیه‌ای رو توی سکوت بهش خیره موند
بارها سعی کرد اینو به خودش بقبولونه
اما میدونست نمیتونه زیر بار ویران شدن امپراطوریش روی سرش زنده بیرون بیاد..
با نرسیدن خون به مغزش برای لحظه‌ای با قدم های بلندی سعی کرد بهشون نزدیک بشه و اینبار برای بار دوم تن همشون از صدای بلند اون اسلحه لرزید
پلکهای جیمین روی هم افتاد و چشمهای تهیونگ از دیدن افتادنه رائول روی زمین گرد تر از قبل شد
خیره به خونی که پیرهن مرد رو داشت دربرمیگرفت سرش رو تکون داد و نگاهش برای آخرین بار چشمهای سرد و خشک زندانبانش رو ملاقات کرد
اون همین الان به رائول شلیک کرده بود؟
جونگکوک تکونی به خودش و پسر داد و بازوش رو توی دستش فشرد
_م-موراا..
تهیونگ به سمتش برگشت و جونگکوک با دیدن چهره ترسیده‌ش اروم نوازشش کرد
تهیونگ با فهمیدن موقعیت چندباری نگاهش رو بین رائولی که جلوی پاهاشون زانو زده بود و مردش به گردش دراورد و بعد با قدم‌های ارومی به همراه جونگکوک عقب عقب رفت
و برای اخرین بار صدای دلنشینش رو به گوشهای عاشق دلخسته‌ش رسوند
_همه‌ی این سالها منو داشتی حالا بزار من عشق رو تجربه کنم!
لبش روگزید و با صدای بلندتری ادامه داد
_دیگه دنبالم نیا رائول..
به جیمین نگاهی انداخت و اسمش رو صدا زد
اما اون با صورتی خیس و درحالی که داشت به رائول نزدیک میشد سرشو به دو طرف تکون داد
اون پسر قرار نبود رائول و تنها بزاره حتی اگه مجبور بود به شرایط قبل یا حتی بدترش تن بده..
ازش رو برگردوند و رائول آرزو میکرد کاش اون پسو برای آخرین بار باهاش مهربون‌تر میبود..
تهیونگ به جونگکوک کمک میکرد با قدم های سریع و بلندتری حرکت بکنه و مرد تنها میتونست به این نگاه کنه چطور اونها دارن ازش دور و دورتر میشن..
پلکهاش روی هم افتادن و بعد روی زمین افتاد
اون تیری که توی سینه‌ش خورده بود اصلا اهمیتی نداشت
خیلی وقت بود که چیز مهم‌ و قوی‌تری سینه‌ش رو شکافته بود
بجاش قلب ترک‌خورده‌ای که سالها داشت تظاهر میکرد سرپاست بالاخره از جا کنده شده بود و روی زمین افتاده بود
هزار تیکه شد
شاید دیگه هیچوقت نمی تونست جمعشون کنه..
لمس‌هایی رو روی بازوش احساس کرد
انگار حالا نوبت جیمین بود تا عشقش رو سرپا کنه..
رائول به دریا نگاهی انداخت و به این فکر کرد که شاید سری اولی که فرار کردن مورا رو دیده بود هیچوقت تصورش رو نمیکرد که ممکنه بار دیگه خودش این اجازه رو بهش بده!
اونم برای همیشه..
ناخوداگاه اشکهاش صورتش رو دربرگرفتن
به سرعت و ناگهانی
به سمت جیمین برگشت و جنینی توی آغوش پسر کنارش جمع شد
وقتش بود عشق واقعیش رو برای اولین و اخرین بار به جواهرش نشون بده.
 
 ______________________
 
 
_چیزی نمونده.. دووم بیار..
تهیونگ مابین گریه‌هاش گفت و جسم خسته و داغون جونگکوک رو روی دستهاش به سختی جلو کشید
به محض وارد شدن به کشتی جونگکوک روی زمین فرود اومد و روی زانوهاش نشست
با صورتی خونی و نفسی سنگین به زحمت کلمات رو ادا کرد
_ب-باید بهم.. بهم کمک کنی..
تهیونگ سرش رو تکون داد و بعد از باز کردن بادبان‌ها و کشیدن لنگر خیره به اسکله و ایتالیایی که تمام زندگیش رو توش سپری کرده بود و حالا باید ازش خداحافظی میکرد لبخند کمرنگی زد..
امیدوار بود این غروب خورشید روی دیگه‌ش رو به زندگی اونها نشون بده نه تاریکیش رو..
هردوی اونا مستحق یه زندگی خوب بودن.
با فاصله گرفتن کشتی از اسکله و به راه افتادنش به سرعت سمت جونگکوک رفت و با دیدن اینکه خسته روی زمین نشسته و بهش لبخند میزنه کوتاه خندید
بهش نزدیک شد و کنارش نشست و همین برای فرود اومدن سر مارکو توی آغوشش کافی بود
تهیونگ با گوشه ای از پیرهنش صورت مرد رو تمیز کرد و بوسه‌ای روی پیشونیش گزاشت
_ب-برای برگشتن به خونه آماده‌ای..
تهیونگ زیبا و دلنشین لبخند زد و سرشو تکون داد
_با تو هرجایی میام کاپیتان!
شنیدن همین جمله برای خنده خسته‌ش و بعد بیهوش شدن توی آغوش گرم و امن مورا کافی بود..
مارکو به قولش عمل کرده بود.

 ___________________

 
همونطور که با انگشتهاش بازی میکرد و به نوبت ناخنش رو میگزید پاش رو روی زمین تکون میداد و مردمک‌هاش لرزون بودن
لحظه به لحظه داشتن به اسکله نزدیک میشدن و همین حس نزدیکی به فرانسه خاطره‌هایی رو براش زنده میکرد که میتونست تنها با اونا باقی عمرش رو سر بکنه!
دستهایی روی کمرش و بعد بازوهاش نشستن و بوسه محوی روی شونه‌ش جا گرفت به صورتش نگاهی انداخت و نفس عمیقی کشید
توی این مدت زخم‌هاش تاحدی خوب شده بودن
سرش رو به عقب هول داد و ساعد دستهای مرد رو نوازش کرد
دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداشت
اما تهیونگ برای دیدنشون اشتیاقی رو داشت که نمیدونست چطور باید کنترلش کنه..
با متوقف شدن کشتی نگاهش رو به حرکت دراورد و با ندیدنشون آهی کشید از آغوش کاپیتانش بیرون اومد و پله‌هارو سریع پایین رفت
با خارج شدن از کشتی اطرافش رو نگاه کرد و دور خودش چرخید
چرا نمیدیدشون
چرا نمیتونست پیداشون کنه..
_مورا!
اون فریاد دخترانه رو میشناخت
به سمتش برگشت
لونا با دستش بهش اشاره کرد و شروع به دویدن کرد
صورت خیس از اشکش رو مورا از این فاصله هم میتونست ببینه اما لبخند درخشانش کاملا باهاش درتضاد بود
اون هم خندید و به سمتش دوید
با رفتنه لونا توی آغوشش روی زمین نشست و محکم به خودش چسبوندش
موهای طلایی و پوست لطیفش رو نوازش کرد و دم‌های عمیقی از عطر دخترانه و همیشگیش گرفت
با لحظه‌ای باز کردن چشمهاش خنده ش پررنگ تر شد
پسر رنگین پوستی که نزدیکش ایستاده بود و خیره بهش نگاه میکرد رو تماشا کرد و دستش رو به سمتش دراز کرد
دانته هم به سرعت کنار لونا و توی آغوش مرد جا گرفت و مارکو تنها میتونست از دور بهشون نگاه کنه که چطور صدای خنده های بلندشون توی اون فضا پیچیده
بی‌پروا و بی‌هیچ ترسی..
حالا درست شبیه به یک خانواده بودن
خودش هم خندید و بهشون نزدیک شد و مورا وقتی از پشت بین بازوهای قویی فرو رفت زمزمه محو و شیرینی نزدیک گوشش شنید
_به خونه خوش اومدی پرستو.

____________________________________________

ویتوی نازنیم داره به پایان خودش میرسه:))
پارت بعدی پارت اخرش خواهد بود..
امیدوارم دوستش داشته باشید

یکار جدید هم توی راهه به نام " آکتور " منتظرش باشید.

Vito Where stories live. Discover now