دستشو روی شونهش گزاشت
عقب زدش و دستشو روی لبهاش کشید
خواست بگه
" معلوم هست داری چیکار میکنی "
اما بجاش پلکهاش از هم فاصله گرفتن و تونست ببینه هنوزم توی اون موقعیته..
نمیتونست کنار بزنتش
حتی نمیتونست تکونی بخوره
از صدای قلبش داشت کر میشد و احساس میکرد تنش روی تنوره
تا بحال نشده بود چنین چیزی رو تجربه بکنه
حس عجیبی داشت
چیزی توی وجودش درحال حرکت بود
موجی که سراسر بدنش رو پوشونده بود باعث میشد نفسش بند بیاد
انگار زمان از حرکت ایستاده بود
هیچچیزی اهمیت نداشت
هیچچیز دیگهای احساس نمیشد
این لبهایی که روی لبهاش نشسته بودن
چرا انقدر به شیرینیه شیرینیهای مادرش توی کودکیش بودن
چرا داشتن روحش رو لمس میکردن
چرا انقدر حس خوبی داشت
پلکهای روی هم افتادهش
مژههای بلند و بورش
موهای تیره و حالتدارش
صورت ظریف و لبهای بزرگش رو از نظر گذروند
نسیم خنک و آهسته باد موهای پسرک رو به پرواز واداشته بود
و گوشهاش از صدای ضربان قلبش و موج دلنشین دریا مملوء شده بود
چه اتفاقی داشت براش میوفتاد؟
تهیونگ به آرومی خودش رو عقب کشید
پلکهاش خیلی نرم از هم فاصله گرفتن و نگاهش به نگاه مرد گره خورد
جونگکوک هنوزم هیچ حرکت اضافهای نکرده بود و شوکه بودنش تهیونگ رو به خنده مینداخت.
سرش پایین افتاد و صدای خنده آرومش و برخورد موهاش با صورتش باعث شد بالاخره تکونی به خودش بده و سرشو به دو طرف تکون بده
لبهاش از هم جدا شدن و دهنش باز موند
نگاه پسر بالا اومد و دوباره میخ صورتش شد
_تابحال کسی رو نبوسیده بودی کاپیتان؟
جونگکوک سریع پلک زد و به سختی جواب داد
_م-من..
_شاید هم، یک مرد رو نبوسیده بودی!
بزاق دهنش رو پایین فرستاد
چیزی نگفت و با سکوتش تهیونگ لبخند محوی زد
اینکار برای جونگکوک گستاخی نبود اما نمیدونست چرا نمیتونه باهاش کنار بیاد
حرکت ناگهانی پسر واقعا شوکهش کرده بود
_خیلی داغ بودن.. لبهات!
تهیونگ سرش رو به عقب هول داد و با سرمستی خندید
حالا نوای جدیدی به گوشهاش سلام میداد
_نکنه اولین تجربه بوسهت بود کاپیتان؟
سرشو به دو طرف تکون داد و جواب داد
_بوسیدن یک مرد.. آره.. بوسیده شدنم توسط تو اولین تجربهم بود و من.. نمیدونم چطور بهش تن دادم!
بالاخره طولانی ترین جملهش رو بعد از خارج شدنش از این حال گفت و تهیونگ با چشمهای گرد شدهش بهش خیره موند
به هول شدگیش لعنتی فرستاد و با دستش پشت گردنش رو خاروند
اینکار رو از روی عادت انجام میداد و تهیونگ توی این چندروز به خوبی ازش آگاه شده بود...
_ما.. مستیم.. فراموش میکنیمش نه؟!
جونگکوک آروم و خیره به صورت پسر گفت و با دیدن واکنشش ابروهاش بهم نزدیک شدن
_دوستش نداشتی؟
با لحنی گفت که جونگکوک حس عجیبی ازش گرفته بود
چرا لبخند میزد؟
چرا لبخند زیباش داشت کمکم محو میشد؟
چرا چیزی نمیگفت؟
روش ازش برگردونده شد و با بلند شدنش از جاش جونگکوک با ناباوری به جای خالیش نگاه کرد
تهیونگ بیهیچ حرفی ازش فاصله گرفت و با قدمهای بلندی داخل کشتی رفت و جونگکوک تنها تونست لحظه آخر دستش رو به سمتش دراز بکنه و لبهاش برای گفتن کلمهای بهم برخورد کنن
اما نتیجهای نداشت!
نفس کلافهای کشید، پلکهاشو روی هم گزاشت و فشردشون
با فکر به اینکه پسر رو ناراحت کرده لعنتی به خودش فرستاد و سنگریزههای نزدیک به ساحل رو با پاش کنار زد و سرش رو بالا گرفت
صدای دوباره موج توی گوشش پیچید و همین باعث شد قلبش به آرامش کوتاهی دعوت بشه
اما دوامی نداشت تا با گزگز کردن لبهاش دستش بالا بیاد و انگشتهاش رو روشون بزار و نگهداره
چندباری لمسشون کرد و با نقش بستن تمام اون لحظات جلوی چشمهاش نفس آرومی کشید
میتونست به قاطعیت بگه که هنوزم حسشون میکنه
_مورا.. منو بوسید.
شاید خودش هم متوجه نمیشد
اما با زمزمه کردن اسم پسر شکافی روی لبهاش شکل گرفته بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/314734992-288-k324786.jpg)
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک