Vito 26

173 38 7
                                    

_من کجام؟
برای چندمین بار فریاد کشید اما مثل قبل جوابی نگرفت
وقتی ساعتی پیش از اون اتاقک تاریک و نمور درش اورده بودن فکر میکرد حالا میتونه با خیال راحت نفس آرومی بکشه اما دوباره و با بستن چشمهاش تمام ذهنیتش خاموش شده بوده..
حتی نمیدونست کجاست و چرا اینجاست
روی صندلی‌ای که دستهاش رو از پشت بهم زنجیر کرده بودن و پارچه سیاهی که میتونست قسم بخوره نفس کشیدن رو از قبل هم براش سخت تر کرده..
سعی کرد به خودش تکونی بده و دستهاش رو کمی از اون طناب سخت فاصله بده اما درد و خستگیه وجودش بهش این اجازه رو نداد
با کلافه‌گی دم عمیقش رو بیرون داد و زمانی که خواست دوباره فریاد بکشه با شنیدن صدای در دهنش بسته شد
بدنش از تب و تاب افتاد و بزاق دهنش ناخواسته از گلوش پایین رفت
شنیدن صدای تقه‌‌ی پاشنه‌های کفشی و به تدریج نزدیک شدنشون باعث شد ریتم نفس‌هاش سخت بشه..
ناگهان پارچه با فشار از روی سرش کنار رفت
چشمهاش از شدت نور بسته شدن و صورتش درهم شد
همزمان با روشن شدن کبریتی و حس کردن بوی تنباکو سرش رو بالا اورد و به سختی نگاهش و به مردی که انتظارش رو داشت، داد.
_لعنتی من چرا اینجام؟
با خشم پرسید و رائول بعد از بیرون داد دود پیپش نیشخندی زد
_مثل اینکه هنوزم زبان تیزی داری کاپیتان..
مقابل نگاه بانفوذ مرد دربند روبه‌روش عقب عقب رفت و با رسیدن به میزش صندلی خودش رو بیرون کشید و جلوش گذاشت
همراه اون نیشخندی که مارکو نمیدونست برای چی باید روی لبهاش باشه مقابلش نشست.
_چی میخوای؟
رائول ابرویی بالا انداخت دوباره پیپش رو گوشه لبهاش گزاشت
_درواقع تو باید به من بگی چی میخوای..
مارکو با گیجی چینی به پیشونیش اورد و اتاق رو سرسری نگاه کرد
مثل یک کاخ
همونقدر تجملاتی
همونقدر خفه‌کننده و عجیب..
دوباره به سمتش برگشت
_منظورت-..
_بهم بگو از تمام این دنیا چی میخوای، من بهت میدمش..
یچیزایی داشت براش روشن میشد
_و بعد تو ایتالیا رو ترک میکنی!
با ناباوری بهش خیره موند و رائول جمله بعدیش رو توی صورتش کوبید
_برای همیشه!
 
چی میگفت؟
چطور میتونست اینو ازش بخواد؟
عصبی نفس کشید و روش رو ازش برگردوند
_مورا کجاست..
تلخی و غلظت بوی اون تنباکو داشت اذیتش میکرد
اما رائول بی‌توجه بهش مدام اون دود سنگین رو بیرون میداد و بابت فاصله کمشون باهم کاملا توی صورتش مینشست
_ما اینجاییم تا تو صحبت کردن راجب به مورا رو تموم کنی!
_گفتم مورا کجاست؟!
شمرده گفت
فریاد نزد
اما جدیت و تحکم صداش به قدری بود تا مرد دست از کشیدن پیپش برداره و کمی به جلو خم بشه
به چشمهای مرد اسیایی مقابلش نگاه کرد
این حس
این عمقی که میدید رو چندبار توی چشمهای مورا هم پیدا کرده بود
اما این فرق داشت
اون نیشخند دوباره گوشه لبش نشست
و اینبار صدای منزجرکننده‌ش هم توی گوشهای جونگکوک پیچید
_پسر من دیشب شب سختی رو پشت سر گزاشته فکر میکنم خسته باشه..
نفس مارکو گرفت
چندثانیه‌ای برای هضم حرفهاش کافی بود
اما نه
شایدم نبود
شایدم نمیخواست بهش فکر کنه
رائول داشت از چی حرف میزد؟
_اون کجاست..
با خودش زمزمه کرد و تنها تکخنده کوتاه مرد رو شنید
رائول عقب کشید و به صندلیش تکیه داد
_باهاش.. باهاش چیکار کردی..
از جوابش میترسید اما چیزی که از توی وجودش داشت برای پرسیدن این سوال نشعت میگرفت رو نمی تونست کنترل کنه
انگار خودش نبود
عصبانی و نگران بود
اما هیچی نمیدونست
_هرکاری که یه عاشق معمولی با معشوقه‌ش میکنه..؟!
رائول با لحن عجیبی گفت و مردمک‌های مارکو از قبل گشادتر شدن
سرش نبض میزد
حتی نمیتونست به تصورش فکر کنه
قلبش داشت از سینه‌ش بیرون میزد
_تو عاشقش نیستی..
با فکر به هر چیز کوچیکی و غم شکل گرفته در وجود پسرکش توی اون لحظه بغض سختی بهش هجوم میاورد برای همین صداش خش افتاده بود و رائول این حس رو از خشمش میدونست..
و البته که از این شرایط خوشش میومد!
_دستهات برای لمس کردن موج من بیش از اندازه آلوده‌ست رائول..
نگاه خشک و بعد خنده هیستریک مرد از حال بدی بهش میگفت که اون به هیچ عنوان سعی در نشون دادنش نداشت.
در اما به سرعت باز شد و مارکو با خوردن نگاهش به چشم‌های نگران مورا همه‌چیز رو فراموش کرد
_م-مارکو..
تهیونگ ضعیف گفت و با چندقدم بلند خودش رو به مرد رسوند روی زانوهاش نشست و بی‌توجه به رائولی که اونو زیرنظر داشت صورت مردش رو وارسی کرد
با دستهاش صورتش رو قاب گرفت و به همه اجزای صورتش نگاه کرد.
فرانچسکو هم پشت سر پسر داخل اتاق اومده بود و گوشه‌ای ایستاده بود.
_تو.. تو حالت خوبه؟
مارکو با درد و خستگی لبخند دلنشینی به لب نشوند و سرشو بالا پایین کرد
_حالم خوب میشه پرستو..
تهیونگ هم با دلتنگی لبخند زد و چشمهاش درخشیدن
اما جونگکوک میفهمید
حسش میکرد
چشمهاش..
مثل همیشه نبودن!
دوست داشت به آغوش بگیرتش
چرا نمیتونست؟
_بیا اینجا مورا..
پیچیدن صدای سرد مرد توی گوشش برای خاموش شدن شوق قلبش و خشک شدن لبخند روی لبهاش کافی بود
بی‌هیچ حرکتی موند و مارکو خیره به مردمک‌هایی که حالا لرزون شده بودن سرشو به دو طرف تکون داد اما مورا با دوباره شنیدن اسمش از طرف مرد بی‌اختیار روی پاهاش بلند شد و سمتش رفت
مارکو نمیفهمید اما مورا میدونست با نافرمانی کردن از رائول چه اتفاقاتی ممکنه براشون بیوفته..
بهش نزدیک شد و رائول نفرت توی چشمهاش رو دید
اما بی‌تفاوت بهش به پاش اشاره داد و مورا حیرت‌زده بهش نگاه کرد
نه نمیتونست
نمیتونست اینکارو با مارکو جلوی روش بکنه
_بیا جواهر.. تو که نمیخوای دیشب دوباره تکرار بشه ها؟!
حتی مارکو هم لرزه به تنش افتاد..
اون مرد از چی حرف میزد که پرستوی زخمیش اینطور ازش هراس داشت..
مورا بغض توی گلوش رو به سختی کنترل کرد و با قدم‌های ارومی سمتش اومد با رسیدن بهش تردید کرد اما رائول زودتر ساعد دستش رو گرفت و جلوش کشید و همین باعث شد روی پاهاش بیوفته
دستش رو دور پهلوش گزاشت و با مقاومت پسر محکم فشرد
دندون‌های مارکو روی هم سابیده شدن طوری که حتی رائول هم میتونست صداشون رو بشنوه..
_چ-چرا اینکارو میکنی..
رائول با شنیدن زمزمه آروم پسر پوزخند همیشگیش رو به لب نشوند
مقابل نگاه وحشیه مارکو نفس عمیقی توی گردن پسر کشید
_نمیخوای بدونی چرا اون اینجاست و راجب چی صحبت میکردیم؟
چشمهای پسر لرزون شدن و ترسش رو مارکو به خوبی میتونست حس کنه
متنفر بود از این شرایطی که نمیتونست هیچکاری بکنه
با سکوتی که دید با سرخوشی ادامه داد
_من بهای تورو به کاپیتان میدم و اون تورو ترک میکنه مورا!
خورد شد
قلبش شکست و اشک توی چشمهاش جمع شدن
مگه داشت از یه کالا صحبت میکرد؟
با حال بدی به چشم‌های مطمعن مرد مقابلش زل زد و مارکو تمام زورش رو جمع کرد تا بتونه اطمینانش رو از این طریق بهش نشون بده
_عشق ما بهم فروشی نیست رائول!
چشم های مرد گرد شد و مورا نفس آرومی کشید
این همه عواطف عجیبی که همزمان باهم داشت احساس میکرد براش خارج از درک بودن.
_حتی مسیح هم نمیتونه براش قیمتی تعیین کنه!
تمام اون تاریکی ها از ذهنش پاک شدن
_مورا تمام زندگیه منه.. میتونی ازم بخریش؟
وجودش سراسر گرما شد و
لبخندی که میرفت روی لبهاش بشینه رو رائول دید..
خشم توی وجودش شعله‌ور شده بود اما نباید نشونش میداد
_اوه اینطوره!؟ پس شاید بتونم ازت بگیرمش!
تهیونگ لحظه‌ای با بهت بهش نگاه کرد تا اثری از تپانچه‌ مرد رو اون نزدیکی پیدا بکنه اما با حرکت بعدیش به منظورش پی برد
شاید میخواست طور دیگه‌ای مارکو رو بکشه
یا حتی خودش رو..
دستش رو روی پهلوی پسر کشید و نگاه مرد آسیایی مقابلش رو بدست اورد.
_بهش دست نزن
محکم‌تر پهلوی پسر رو فشرد و وقتی پلکهاش از درد روی هم فشرده شدن صدای عصبی مارکو رو شنید
_داری اذیتش میکنی!
کوتاه خندید و بعد حرکت دستش و رو به بالا ادامه داد
اولین دکمه پیرهن سبز رنگ پسر رو باز کرد و گردن و بخشی از تخت سینه تهیونگ براش نمایان شد و همین تیر خلاصی بود به وجود محکم مارکو..
با دیدن رد زخم‌ها و کبودی‌های روی پوستش بزاق دهنش بی‌اختیار پایین رفت و دستهاش مشت شدن
این مهر تاییدی بود به اذیت و آزار شب گذشته پرستوش..
شایدم تمام این‌سالها..
_دستت.. دستتو بکش..
اما رائول مصرانه‌تر از قبل دستش رو بالاتر اورد تا گردنش رو لمس کنه
مارکو صدای هیس دردناک پسر و بعد فشرده شدن پلکهاش روی همو دید تکون محکمی به خودش روی صندلی داد و همین باعث شد جلوتر بیاد
_لعنتی ولش کن..
اینبار فریاد زد و با افتادن پیرهن پسر از روی شونه‌ش ردهای کبودی که ادامه داشت رو با بهت نگاه کرد
قلبش نمیزد
حتی نفس هم نمیکشید
لحظه‌ای به صورت معصوم و غمزده تهیونگ نگاه کرد و با دیدن دزدیده شدن نگاهش و بعد پایین افتادن سرش خودش هم ازش رو برگردوند
نمیتونست اونطور ببینتش
انقدر ضعیف و شکننده
اون مرد
باهاش چیکار کرده بود؟
_تو.. تو با مورای من چیکار کردی..
رائول بلندتر از قبل خندید و بعد سرش رو به عقب هول داد
انگشتش رو نوازش‌وار روی سرشونه لخت پسر کشید و تهیونگ زیر باز لمسش لرزید
به سختی سعی کرد خودش رو عقب بکشه
حالا که مارکو اینطور دیده بودش
شرم میکرد
شکسته بود
نمیتونست این جو رو تحمل بکنه
و میدونست مارکو هم، هم اندازه اون خورد شده..
بالاخره بغضش سرباز کرد و با صدا توی محیط اتاق شکست
رائول با شنیدنش دست نگه‌داشت و لحظه‌ای با شوک بهش نگاه کرد
مثل اینکه زیاده روی کرده بود و حالا هم هیچ راه برگشتی وجود نداشت
دستش به آرومی پایین اومد و همزمان سر مارکو بالا اومد
با دیدن اشک ریختن پسر ناخواسته فریاد کشید و به زور صندلیش رو جلو کشید، به سختی سعی میکرد خودش رو بهش نزدیک بکنه اما البته که نمیتونست.
دیدنه اینکه مورا توی خودش جمع شده و کودکانه و با صدای بلندی درحال گریه کردنه به جنون میرسوندش
رائول به چیزی که میخواست رسیده بود
فرانچسکو با دیدن تقلاهای مرد سرش رو بالاتر از شونه‌هاش گرفت و با قدم‌های بلندی از تاریکیه اتاق بیرون اومد
نزدیکش شد و با پاش ضربه محکمی به سینه مرد کوبید که باعث شد همراه صندلی روی زمین بیوفته و سرش با زمین برخورد بکنه
تهیونگ بعد شنیدن صدی ناله‌ش جیغش رو توی دستهاش خفه کرد و بعد هراسون خودش رو از آغوش رائول بیرون کشید و به مارکو رسوند
بی‌توجه به افتادن پیرهنش و نمایان شدن تمام نشان‌های دردناک روی بدنش کنارش روی زانوهاش نشست و به شونه‌هاش چنگ انداخت تا بلندش کنه..
_م-مارکو.. عزیزم خواهش میکنم..
مارکو همونطوری که سعی میکرد به تن کبود و اشکهاش واکنشی نشون نده نگاهش رو ازش میدزدید و با ناراحتی مشهودی طوری که فقط اون پسر بشنوتش لب میزد
_متاسفم مورا.. خیلی متاسفم!
هیچکی متوجه نمیشد اما هردوی اون‌ها داشتن اشک میریختن
به وسعت دریایی که بهترین لحظات خودشون رو توش سپری کرده بودن و به ژرفای تمام عشقی بازی‌هایی که کرده بودن..
مورا بخاطر عشقی که درد داشت و مارکو بابت دردی که عشقش داشت.
کمی بعد وقتی سایه بزرگ رائول روی جفتشون افتاده بود مورا با سپر شدن روی تن مارکو با خشم و نفرت به سمتش برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد
رائول اون لحظه چیزی رو توی چشمهای پسرک گستاخش دید که میتونست قسم بخوره هیچوقت ندیده!
اما اینم باعث نمیشد از حرفی که میخواد بزنه پا پس بکشه
_بهت هشدار داده بودم مورا و از حالا باید منتظر عواقبش باشی!

 
__________________________

 
مشت‌های خونیش رو توی تاریکی اتاق بارها به زبری دیوار کوبیده بود و دردش از تمام شکنجه‌هایی که تابحال متحمل شده بود اونقدر بیشتر بود که حتی نتونه روی پاهاش بیاسته اما ذهنش به قدری درگیر تصویر هایی بود که چند ساعت پیش دیده بود که نمیتونست به هیچ چیز دیگه‌ای فکر بکنه..
حتی ثانیه‌ای نبود که صورت خیس و دستهای لرزونش
مشت بعدیش رو توی دیوار کوبید
ردهای کبودی و زخم‌های پررنگ روی پوست رنگ پریده‌ش
بار دیگه رنگ خون روی دیوار پاشید
و لمس‌های ناراحت‌کننده و گاه و بیگاه مرد روی تن موراش
جلوی چشمهاش نقش نبنده..
با تمام قدرتی که داشت هردو مشتش رو به دیوار چسبوند
مرز جنون رو رد کرده بود
سرمای دیواری که پیشونیش رو بهش تکیه داده بود هیچ کمکی به برافروختگی وجودش نمیکرد
صدای نفس‌های بلند و عمیقش توی فضا پیچیده بود
از کتک‌هایی که بعد از برگشتنش به اتاق خورده بود چیزی نگذشته بود اما این اتفاق غم‌انگیزی که پشت سر گزاشته بود میلش رو برای درد دادن و تنبیه کردن خودش افزايش میداد
با دوباره لحظه‌ای تصور کردن کاری که اون مرد با پرستوی خونه‌ش کرده بود پشت سر هم چند باری دستهاش رو به دیوار کوبید و بعد با خستگی ناگهانی که حس کرد پلکهاش روی هم افتادن وگوشه دیوار و روی زمین سقوط کرد.
گرما و خیسی روی صورتش احساس میکرد که نمیتونست حدس بزنه بابته عرقه یا اشکهاش..
باید هرطوری که میشد از اینجا میرفت و اون پسرو با خودش میبرد
دیگه نمیتونست این وضع و تحمل بکنه
معلوم نبود چقدر دیگه قراره طول بکشه
قراره باهاشون چیکار کنه و
دیگه چه بلاهایی میخواد سر تهیونگ بیاره..
با خشم پلکهاشو روی هم فشرد و صورتش بیشتر از قبل خیس شد..
اما با شنیدن صدای در و بعد خوردن باریکه نور توی چشمهاش به خودش اومد
داشت داخل اتاق میومد
_باید از اینجا بری کاپیتان.. همین حالا!
انگار قرار بود اتفاق جدیدی بیوفته
اون پسر آسیایی غریبه
کی بود؟!
 
 
 
 

Vito Où les histoires vivent. Découvrez maintenant