دستهاش رو پشت کمرش برد و حین گره زدنشون بهم قدمهاش رو، رو به جلو برداشت تا بتونه منظره روبهروش رو بهتر ببینه
با رسیدن به بدنه کشتی گره دستهاش رو از هم باز کرد و انگشتهاش اون طنابهای محافظتی زبر رو لمس کردن، پلکهاش رو روی هم گزاشت و نفس عمیقی کشید، اجازه داد تا اون نسیم صورت و موهاش رو دربر بگیره
خوشحال بود
از اینکه تونسته بود تا حدی از اون کشور و محیطی که توش زندگی میکرد فاصله بگیره
توی این دو روزی که گذشته بود رابطه بهتری با افراد اینجا برقرار کرده بود و لونا هم داشت به شرایط عادت میکرد
کمتر بداخلاقی میکرد و حالا سرگرمیهای جدیدی برای خودش داشت!!
و این باعث میشد تا نگرانیهای تهیونگ هم به مرور تضعیف بشن
حالش بهتر بود و حس میکرد کمکم داره به اون چیزی که میخواد
میرسه!
از همه مهمتر اون مرد
_مارکو..
بیاراده اسمش رو زمزمه کرد و پلکهاش از هم فاصله گرفتن
بعد از مکالمهای که دو روز پیش بینشون شکل گرفته بود دیگه خبری از اون سوالهای تکراریش نبود و کمتر بهش شک میکرد..
لااقل اینطور بنظر میرسید!
تهیونگ بیشتر باهاش آشنا شده بود و فهمیده بود اون هم ریشه آسیایی داره، هموطن خودش محسوب میشد و نمیدونست چرا چنین چیز کوچیکی میتونه انقدر قلبش رو قرص بکنه..
فهمیده بود اون درست شبیه به خودش، سالها پیش به اجبار کشورش رو ترک و به ایتالیا اومده بود تا بتونه حرفهای رو یاد بگیره..
فهمیده بود به شدت آدم شجاع و انسان خوبیه، عاشق سفر کردنه و..
خیلی چیزها ازش فهمیده بود اما اون؟
خب شاید هنوز هیچی به جز اسمش " مورا " از اون پسر نمیدونست.
هنوز وقتش نرسیده بود و تهیونگ
اصلا چی باید میگفت؟
با تابیدن تیزی نور خورشید به چشمهاش پلکهاش رو روی هم فشرد و نگاهش رو از کرانه دریای مقابلش گرفت و به دیوار چوبی پشتش تکیه داد.
دستهاش رو روی سینهش بهم گره زد و با پدیدار شدن چهره پسرک از دور که بیتوجه به اون، بهش نزدیک میشد لبهاش رو روی هم فشرد.
_دانته..
اسمش رو صدا زد و پسرک با متوجه شدنش سمتش رفت.
_چیزی شده آقا؟
با صمیمیتی که بینشون ایجاد شده بود اون پسر اینطور صداش میکرد و هربار لبخند روی لبهاش میاورد.
_بهت گفته بودم نیازی نیست من رو اینطور صدا کنی دانته..
_میدونم اما..
دانته کوتاه و شرمسار خندید و از روی عادت پیشونیش رو خاروند
تهیونگ میفهمید
ظواهرش و شخصیتی که بقیه ازش توی ذهنشون ساخته بودن باعث میشد به این فکر کنن اون یک اشرافزادهست و باید اینطور باهاش رفتار بشه اما تهیونگ دراصل ازش بیزار بود..
لبخند زد و به ادامه حرفش پرداخت
_تو میدونی لونا کجاست؟ آخرین بار که دیدمش دنبال تو میگشت!
پرسید و با دستپاچه شدن پسر به حرکاتش چشم دوخت
_خب میدونی اون.. آره اون منتظره تا من برم پیشش.. آممم لونا اون پشته و من قراره ماهیهارو بهش نشون بدم..
گفت و تهیونگ با شنیدنش لبخند منظورداری زد
دانته سرش رو بالا آورد و با دیدن نگه مرد و شکاف روی لبهاش به سرعت رو برگردوند و ازش دور شد
_خب من.. آره من باید برم پیشش فعلا!!
تهیونگ با پایین انداختن سرش زیرلب خندید و به بچگی اونها فکرکرد
با اینکه توی اولین دیدارشون به خوبی باهم آشنا نشده بودن اما حالا دوستهای خوبی برای هم بودن و تماشا کردن ماهیها؟
مثل اینکه همون سرگرمی شده بود که تهیونگ ازش دم میزد
سرش رو به سمت دریا برگردوند و با نگاه سرسری که به آفتاب داغ افتاده روش و پرندههایی که بابت ماهی گرفتنشون نزدیک به سطحش پرواز میکردن انداخت تصمیم گرفت تا سمت اتاقش بره..
برگشت و کمرش رو از دیوار فاصله داد تا بره که با دیدن مردی که از پشت هم به خوبی میتونست تشخیصش بده ناخداگاه از حرکت ایستاد
بالای عرشه
درحالی که با کس دیگهای صحبت میکرد دستهاش رو حرکت میداد و. تنها چیزی که تهیونگ میدید سرشونههای پهن و پوشیده به رنگ مشکی همیشگیش بود که نشانه خوبی برای شناختنش شده بود
مشکی و تاریک
درست مثل نگاه و چشمهاش..
به افکارش گردنی کج کرد و دوباره به حرکت افتاد اما بعد شنیدن صدای افتادن چیزی داخل آب و بعد جیغ کوتاه و آشناش به سرعت سمت لبه کشتی رفت و با چیزی که دید چشمهاش گرد شدن و لحظهای بعد با دویدنش سمت دیگه کشتی به مردمی که اونجا جمع شده بودن نزدیک شد
_لونا.. لونا..
فریاد کشید چون تنها چیزی که دیده بود توی آب افتادن خواهرکش بود و
حقیقت اینکه اون نمیتونه شنا بکنه توی سرش زنگ میزد
_خدای من اون بلد نیست شنا کنه..
_ک-کمک.. کمک
دخترک جیغ کشید و همراه با دست و پا زدن داخل اب ازش کمک خواست، تهیونگ با ترس بزاق توی دهنش رو پایین فرستاد و انداختن نگاهی به زیر پاش بدون معطلی توی آب شیرجه زد
سرش رو بالا اورد و موهای خیسشدهش رو عقب زد
_چیزی نیست لونا دارم میام.. نترس.. دارم میام..
با صدای بلندی گفت تا حواس اون رو از ترسی که داشت منحرف کنه و دلش رو قرص بکنه، سروصدایی که از بالا به گوشش میرسید اظطرابش رو بیشتر میکرد اما فعلا سعی داشت تا با بالاترین سرعتی که داره خودش رو به خواهر کوچیکش برسونه
با رسیدن بهش دستش رو دور کمرش حلقه کرد و لحظهای که داشت توی آب فرو میرفت بالا کشیدش
_لونا بهم نگاه کن..
_مورا!
تهیونگ سرش رو تکون داد و با به اغوش گرفتنش سمت کشتی رفت
_آره خواهر کوچولو منم نگران نباش.. الان میبرمت توی کشتی.. از هیچی نترس باشه؟
لونا با گریه تایید کرد و تهیونگ با شنیدن صدای آشنایی سرش رو به سمت بالا گرفت
_بگیرش.. زود باش..
دوباره اون مرد
مردی که بارها توی چنین شرایطی به کمکش شتافته بود اینجا بود
طناب بلندی رو توی آب انداخته بود و رو بهش فریاد میکشید تا اون پسر صداش رو بشنوه..
تهیونگ سمتش رفت و با گرفتن طناب دست دخترک رو بهش رسوند
_طناب و محکم بگیر لونا..
گفت و با شنیدن باشه دختر اشاره داد تا اون رو بالا بکشن
با اینکه هنوز ظهر بود و داغی آفتاب مهمون دریا اما ذرهای از سرماش کاسته نشده بود و تن تهیونگ رو به لرز انداخته بود
با نگرانی به لونا خیره بود تا به بالا برسه و با دیدن گرفته شدن دستش توسط مرد نفسی از روی آسودگی کشید
دستش رو بالا آورد و خواست چیزی بگه که با گرفتن رگ پاش آه بلندی از بین لبهاش خارج شد و با درد پلکهاش روی هم افتادن.
دستش رو به سمت پاش برد تا لمسش بکنه اما با پوشیده شدن تمام بدنش از آب مجبور به نگه داشتن نفسش شد
حتی نمیدونست چه اتفاقی داره براش میوفته
داشت غرق میشد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/314734992-288-k324786.jpg)
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک