Vito 22

137 33 17
                                    

ضربان قلبش رو احساس نمیکرد
دستهاش میلرزیدن و گلوش خشک شده بود
اون مرد
کی اومده بود؟
تمام حرفهاش رو شنیده بود؟
_ر-رائول..
آروم گفت و با جلو اومدن مرد دستهاش رو پشتش بکار انداخت
پنجره رو بست و به سروصداهای مارکو پشت کرد
جونگکوک تقصیری نداشت
آخرین چیزی که دیده بود چهره بهت‌زده و ترسیده پسر بود و حالا تنها راه ارتباطیش باهاش قطع شده بود
_تو.. کی اومدی؟!
مرد با رسیدن بهش شونه‌ای بالا انداخت و چشمهاشو چرخوند
_چه اهمیتی داره..
مورا به لحن خسته و خمارش خمی به ابرو اورد
چرا اینطور رفتار میکرد؟
_دلت برام تنگ.. تنگ نشده بود؟
روی صورتش خم شد و به زبون اورد و تهیونگ با فهمیدن بوی گند الکلش به ماجرا پی برد
دستش رو روی بازوی مرد گزاشت و به سمت تخت بردش
کمی خیالش راحت شده بود چون مستی‌های رائول همیشه براش عجیب بودن، آدم دیگه‌ای میشد..
هروقت خیلی حال بدی داشت سراغش میرفت و تا سرحد مرگ مست میکرد
و حالا وقتش شده بود
دوباره حالش بد بود
اما چرا؟
_چرا انقدر نوشیدی رائول..
_میخواستم باهات ح-حرف بزنم..
با نشستن روی تخت مورا مشغول شد تا کتش رو از تنش بیرون بیاره
_میدونی من.. هیچوقت بلد نبودم حرف بزنم گفتم شاید اینطور.. اینطور بتونم مرد دیگه‌ای برات باشم مورا!
 بعد دستش رو روی دکمه‌های پیرهنش گزاشت تا از تنش درش بیاره و مجابش کنه تا بخوابه اما دستهای مرد متوقفش کردن
به چشمهاش نگاه کرد
چرا انقدر خالی بود؟
به اینطور بودنش عادت نداشت..
لااقل نه تا این حد!
_تو.. حالت خوبه؟
بی‌دلیل لبخند محوی زد و دست پسر رو نوازش کرد
_مگه میشه تو باشی و من خوب نباشم؟
اروم سمت خودش کشیدش و مجبورش کرد کنارش بشینه
_اما مثل اینکه ممکنه..
تلخ گفت
اونقدر تلخ که قلب پسر مچاله بشه و با تمام وجود حسش کنه
حیرت‌زده بهش چشم دوخت و سعی کرد بهش نزدیک بشه
دستش بالا اومد تا روی بازوی مرد بشینه اما رائول زودتر خودش رو عقب کشید
کوتاه و توی گلو خندید و پیرهنش رو از تنش دراورد
_طوری رفتار نکن که انگار برات مهمه!
پیرهنش رو روی زمین انداخت و از حرارتی که بدن تنومندش داشت بهش دچار میشد از جاش بلند شد
مقابل نگاه متعجب و گیج پسر سمت پنجره رفت و بازش کرد
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آتیش وجودش رو بخوابونه
اما کنار اون پسر
انگار داشت به خاکستر تبدیل میشد..
_رائول..
بدون اینکه به سمتش برگرده چشمهاشو بست و لبخند زهرداری زد
_تو هیچوقت منو نخواستی..
قلب تهیونگ فرو ریخت
این حقیقت داشت اما اینکه اون مرد داشت به زبون میاوردش به ترس وا میداشتش
نکنه به چیزی پی برده بود؟
نکنه مارکو رو دیده بود و حرفهاش رو شندیده بود؟
بزاق دهنش رو پایین فرستاد و از روی تخت بلند شد
با قدم‌های آرومی سمتش اومد
_راجب چ-چی حرف میزنی..!؟
به سمت پسر برگشت و با همون لبخند تلخش بهش چشم دوخت
_من برای تو هرکاری کردم.. از غرورم گذشتم از خودم.. گذشتم تا بفهمی میخوامت.. اما تو نفهمیدی..
با رسیدن بهش مقابلش ایستاد و به چشمهای غمگین و ناخواناش زل زد
این نگاه
نگاه رائول نبود
_تو هیچوقت دوستم نداشتی..
لبهاش باهم برخورد کردن تا چیزی بگه اما مرد دوباره ادامه داد
_داشتی؟!
خش صداش و لبخند کمرنگی که گوشه لبش جاخوش کرده بود خبر از بغض سنگینش میداد، اما مگه ممکن بود؟
میترسید
نکنه همه‌چی رو فهمیده بود..
ناباورانه بهش چشم دوخت و بعد مکثی که داشت با دوباره دیدن خنده مرد خودش رو جلو کشید
_نداشتی مورا..
سری که داشت پایین میوفتاد رو بالا آورد و صورتش رو قاب گرفت و بعد از انداختن نگاه سرسری به چشمهای مرد روی پاهاش بلند شد و لبهاشون رو بهم رسوند
پلکهاش رو روی هم فشرد تا نبینه داره دست به چه کاری میزنه
رائول خیره به صورت پسری که مصممانه داشت اون رو میبوسید فرو ریختن چیزی توی وجودش رو احساس کرد و بعد از بستن چشمهاش دستهاش رو چفت کمر پسر کرد
شاید دروغ بود
شاید واقعا نمیخواستش و تمام اینها تضاهر بود
اما حالا
سعی میکرد بهش اهمیتی نده
نه حالا که داشت اون پسرو نزدیکتر از همیشه به خودش حس میکرد
به خودش چسبوندش و حریصانه و خشن مشغول بوسیدن لبهاش شد
تهیونگ هیچی نمیدید
نه اشکهایی که روی صورت خودش درحال جاری شدن بودن
نه احساس عمیقی که رائول سعی داشت به شیوه خودش بهش نشونش بده

Vito Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang