_من میخوام ببوسمت مارکو!
گفت و بلافاصله بعدش بدون اینکه اجازه بده لبخند درخشان پسر روی لبهاش شکل بگیره دستش رو پشت گردنش گزاشت و جلو کشیدش
پلکهاش روی هم افتادن و اون گرما سراسر بدنش رو فرا گرفت
لبخند محو مرد رو مابین بوسهش احساس کرد و بعد با پیچیدن دستهای جونگکوک دور شونهها و کمرش خودشو بهش نزدیکتر کرد
لبهایی که روی مال خودش تکون میخوردن
شیرین اما ترسناک بودن
آروم اما عطش داشتن
عمیق و عاشقانه بودن
حتی حالا هم با وجود اینهمه دلتنگی جونگکوک نمیتونست خشن باشه
نمیتونست اذیتش کنه..
دستهاش آهسته و با لطافت نوازشش میکردن و باعث میشد بدنش زیر دست مرد شل بشه
اینکه بعد از اینهمه مدت داشت انقدر نزدیک حسش میکرد
براش زیبا بود
هیجان داشت
بیاراده لبهاشو از هم فاصله داد و به مرد اجازه ورود زبونش رو داد
جونگکوک حلقه دستهاش رو دور کمر پسر محکمتر کرد و زبونش رو جایجای دهنش چرخوند
دریاهایی که تابحال بهشون سفر کرده بود، انقدر عمیق نبودن!
دستهاش روی گردن مرد بالا رفت و توی موهاش چنگ شد و جونگکوک بدون اینکه بدونه ناله مردانهش رو توی دهن پسر رها کرد
چطور بود که تهیونگ انقدر زیر و بمش رو بلد بود
میدونست چطور میتونه به جنون برسوندش
حتی با کوچیکترین حرکاتش..
جونگکوک دستهاشو به کار انداخت و سراسر بدنش کشید
روی شونههاش گزاشتشون و شنلش رو به آرومی از تنش بیرون اورد
انگشتهاش رو روی دکمههای پیرهن ساتن سفیدرنگش گزاشت و به محض عقب کشیدن تهیونگ به چشمهای خمارش نگاهی انداخت
_م-مارکو..
لبخند پر از آرامشی زد
_من نمیخوام اذیتت کنم مورا.._
دکمههاش رو باز کرد و با پایین افتدن پیرهنش دستشو آروم روی شونههای لختش کشید
_اما میدونم که توام میخوایش موجمن..
تهیونگ با ذوق باور نکردنی حرکاتش رو زیرنظر گرفت و با تکون دادن سرش اجازه داد ادامه بده
معلومه که میخواستش
چطور میتونست از خودشون دریغش بکنه..
لبهای سرخش رو از نظر گذروند و لبخند محوی زد اما با حس خالی بودن جای چیزی روی گردنش اون لبخند از روی لبهاش پاک شد
نگاهش رو پایین آورد و با ندیدن چیزی که انتظارش رو روی گردن پسر داشت چشمهای گردش رو دوباره به پسر داد
تهیونگ نگاهش رو خوند
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید
چطور باید میگفت
اینکه مراقب تنها یادگار مرد نبوده رو چطور باید به زبون میاورد..
_مورای من..
جونگکوک گفت و نرم دستش رو زیر چونه پسر گزاشت و سرش رو بالا اورد و به چشمهای براقش نگاهی انداخت
_من.. من م-متاسفم ولی اون از گردنم.. از گردنم..
فهمیدنش سخت نبود..
نفس عمیق و پرسروصدای کشید
_وقتی قلبم رو به امانت توی سینهت داری دیگه هیچ چیزی اهمیت نداره..
انگشتش رو آروم و نوازشوار روی ترقوه و بعد گردن پسر کشید
_اما اگر بخوای من میتونم دستهامو برای همیشه مهر گردنت بکنم مورا!
با شیطنت گفت و بعد شنیدن خنده دلنشین پسر خودش هم لبخند زد و بیمعطلی دوباره خودش رو جلو کشید و لبهاشو ساکن لبهای پسر کرد.
اینبار قویتر از قبل
پرحرارتتر از قبل و تهیونگ داشت زیر بار این داغی جون میداد
با دستهای لرزون از هیجانش به بلوز مرد چنگ انداخت و با لحظهای شکستن بوسهشون از سرش ردش کرد
موهای مرد توی هوا پریشون شدن و تهیونگ رو هیجانزده تر از قبل کردن، بوسهشون رو دوباره از سر گرفت و همونطور که چشمهاش بسته بودن با هدایت پسر سمت تختش عقبعقب رفت
با رسیدن بهش آروم روش افتاد و جونگکوک روی تنش خیمه زد
_خیلی بیرحمی مورا..
زمزمهوار با خودش گفت و یک دستش رو ستون بدنش کنار سر پسر کرد
_تو منو تنها گزاشتی..
_تو دنبالم نیومدی..
تهیونگ سریعاً جواب داد و جونگکوک نگاهش و به چشمهای خیس پسر داد، انگشتش رو روی گونهش کشید و بعد پایین اوردش و روی سینه لختش کشید
_خواستم اما.. ن-نتونستم..
لبهای تهیونگ روی هم لرزیدن چون دلیلش رو میدونست
یک دستش رو بالا اورد و روی صورت مرد گزاشت
_بهت.. بهت آسیب زد؟
سرشو به دو طرف تکون داد و با درد لبخند زد
_آره اما نه به به اندازه بردنت..
تهیونگ نگاهش رو ازش دزدید و جونگکوک خودش رو پایین کشید تا بوسهای روی سرشونه و گردنش بزاره
_من مجبور بودم..
_شششش
با حس لمسهای مرد روی پهلوها و کمرش قوس زیبایی به بدنش داد و دهنش برای دریافت ذرهای اکسیژن باز موند
_بخاطر ت-تو.. ب-بخاطر..
_میدونم مورا.. همهچی رو میدونم..
گفت و با پایین بردن سرش نگاهش رو بالا اورد
چشمهای وحشیش رو به پسر دوخت و تهیونگ از حس گرمای نفسهاش روی پایینترین نقطه بدنش به خودش لرزید
_اما دیگه نمیزارم.. حتی اگه خودت هم منو نخوای بهت اجازه نمیدم ترکم کنی.. هیچوقت خونهت رو ترک نکن پرستو.
تهیونگ همزمان با چکیدن قطره اشکی روی گونهش از سر شوق خندید و با دستش موهای خیس از عرق مردش رو از توی صورتش کنار زد
جونگکوک هم بااعتماد لبخند زیبایی زد و با ناگهانی بیرون کشیدن شلوار پسر از توی پاهاش خودش رو دوباره بالا و روی تنش کشید
تهیونگ از نشستن اون سرما روی پاهای برهنهش توی خودش جمع شد و لبهاشو توی دهنش کشید اما وقتی به خودش اومد جونگکوک با فاصله کمی مقابل صورتش قرار داشت
_من نمیخوام بهت فشار بیارم مورا..
تهیونگ لبخند زیبایی زد و صورتش رو قاب گرفت
_اما من میخوام!
دیگه به خودش مطمعن بود
چیزی که میخواست رو میشناخت
تظاهر کردن دیگه کافی بود
بدون اون مرد، نمیتونست...
چشمهاش برق زدن و بعد اون شکاف زیبا روی لبهای خودش هم شکل گرفتن و کمی بعد وقتی تن تهیونگ زیر ضربات آرومش روی تخت جابهجا میشد
صورت خیسش رو نوازش میکرد و لبهای شیرین و پرش رو میبوسید
باور کردنه واقعی بودن این لحظه براش عجیب و سخت بود
نالههای عمیق پسر توی دهنش خفه میشدن و لرزشهای تنش از سر لذت رو با تمام وجود حس میکرد
_م-مارکو.. لطفا..
تهیونگ مابین نفسنفسهاش لب زد و جونگکوک با شنیدنش قلبش تپشی رو جاانداخت
با هربار شنیدن اسمش بین نالههای پسر و از بین لبهای خیسش به مرز جنون میرسید و دیووانهوار حرکاتش رو قدرت میداد
کمی عقب کشید و با کوبیدن محکمترین ضربهی خودش داخل پسر چنگ شدن انگشتهای روی شونه و پشتش رو احساس کرد
جیغ آرومش توی گردنش ساکت شد و شل شدن بدنش رو فهمید
نفس داغش رو توی گودی گردن پسر رها کرد و بوسه خیسی رو از خودش بجا گزاشت
اما با پیچیدن صدای گریههاش توی گوشش با نگرانی عقب کشید و به چشمهاش نگاه کرد
چشمهای زیباش پر و خالی میشدن و جونگکوک نمیتونست به این فکر بکنه که خودش باعث این اتفاقه..
_م-مورا.. من نمیخواستم.. بهم نگاه کن..
گفت و با دستش صورت پسر رو نوازش کرد اما چیزی که بعد شنید باعث شد با حیرت بهش نگاه کنه
_من خ-خیلی دلم برات تنگ شده بود.. تازه دارم ح-حسش میکنم..
تهیونگ با گریه گفت و صورتش رو از دید جونگکوک پوشوند تا بیشتر از این ناراحتش نکنه، تمام این شرایط رو خودش رقم زده بود و حالا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
جونگکوک با ناراحتی بهش لبخند زد و بعد دستهاش رو بوسید و آروم کنار زدشون، صورت خیسش رو از نظر گذروند و زیر پلکهای خیسش بوسه نشوند.
_من اینجام تا اشکی نریزی.. اینجام تا اگه اشکهات رو دیدم پناهت بشم و تو دوباره خودت رو ازم پنهان میکنی؟
سرشو به دو طرف تکون داد و همونطور که پلکهای خیسش رو از هم باز میکرد جواب داد
_م-من.. من فقط خیلی دوستت دارم..
جونگکوک مردانه خندید و بعد بازوهای قویش رو دور تنش حلقه کرد و سر پسر رو توی سینهش قایم کرد
_منم دوستت دارم پرستو، به خونه خوش اومدی!
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک