Vito 6

198 62 3
                                    

کاش زمان به عقب برمیگشت و پلکهاش رو باز نمیکرد تا شاهد چنین چیزی جلوی روش باشه
یا حداقل همون لحظه اتاق مرد رو ترک کرده بود
اما فعلا نمیتونست کسی رو ملامت بکنه چون گرمای تن برهنه مرد کاری میکرد گونه‌هاش بی‌دلیل سرخ بشن..
به ناچار یک دستش رو روی سینه لختش گزاشت و سعی کرد خودش رو ازش فاصله بده
_م-من..
اما با گرفتار شدن مچ دستش توی انگشتهای قوی مرد مجبور به توقف شد و نمیدونست چه اتفاقی افتاد اما حالا تهیونگ روی زمین دراز کشیده بود و این جونگکوک بود که روی تنش خیمه زده بود.
حیرت‌زده و همراه کمی ترس به چشمهاش خیره شد
دلیل این حرکات رو نمیفهمید و از جهتی حسی که توی قلبش لحظه‌به‌لحظه داشت شدت میگرفت درحال دیوونه کردنش بود
جونگکوک اما هیچ حرکت اضافه‌ای انجام نمیداد
تنها به چشم‌هاش خیره شده بود و هرازگاهی نگاهش رو روی صورتش میچرخوند
_م-مارکو..
تهیونگ اروم زمزمه کرد و جونگکوک با شنیدنش به خودش اومد
نمیدونست چه اتفاقی داره براش میوفته
به لبهاش که تکون میخوردن نگاه کرد
میتونست ببوستشون؟
شاید از مستیش بود
نه نمیتونست اینکارو انجام بده..
اما چیزی که توی چشم‌های اون پسر بود غمگینش میکرد
بدون اینکه بدونه چشم‌هاش خیس شدن و با چکیدن قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه پسر، تهیونگ رو بیشتر وحشت‌زده کرد
تهیونگ با خودش فکر میکرد
" اون حالش خوبه؟ "
اما طولی نکشید تا جوابش رو بگیره
_دلم برای پدرم تنگ شده..
تهیونگ از ناراحتی لبش رو گزید و ساکت موند
نمیدونست چرا باید توی این پوزیشن عجیب باقی بمونه
اما شاید
میتونست بهش کمکی بکنه؟
شاید اونم میخواستش..
_دلم خیلی ب-براش.. تنگ شده..
گفت و مقابل نگاه پسر کودکانه شروع به اشک ریختن کرد
سرش روی سینه تهیونگ فرود اومد و اونم با ناباوری بهش نگاه کرد
خیلی ناراحت بنظر میرسید
و تهیونگ چه کاری میتونست براش انجام بده؟
بی‌اراده یک‌ دستش رو بالا اورد و روی شونه لختش گزاشت
دست دیگه‌ش رو روی موهاش نگه‌داشت و آروم نوازشش کرد
نفس حبس شده‌ش بیرون از لبهاش پرید و باعث شد ضربان قلبش کندتر بشه اما هنوزم برای جونگکوکی که داشت بهشون گوش میداد تند بنظر میرسید..
_من برای همیشه.. از دستش دادم نتونستم کمکش کنم.. ه-هیچکاری نکردم..
جونگکوک لب زد و تهیونگ با شنیدن لحن شکسته‌ش فرو ریختن چیزی توی وجودش رو حس کرد
اما با ناگهانی حلقه شدن دستهای مرد دور تنش بدتر هم شد
جونگکوک حالا کاملا اون و توی آغوشش گرفته بود
کاش میفهمید اینکارش چه آتیشی به قلب پسر میندازه..
_امروز داشتم.. داشتم ت-تورم از دست میدادم.. داشتی غ-غرق میشدی..
جونگکوک به سختی لب زد و تهیونگ تنها تونست با گرم شدن قلبش بابت نگرانی مرد بزاق دهنش و پایین بفرسته
اون هم حلقه دستهاش دور شونه‌ش رو محکم‌تر کرد و موهاش رو بیشتر نوازش کرد
_و من نمیدونستم ب-باید چیکار کنم.. من تمام کسایی که د-دوست دارم و.. بدون اینکه بدونم چ-چرا از دست میدم..
جونگکوک ضعیف گفت و با شکستن صداش شروع به گریه کردن کرد
صدایی که توی سینه پسر خفه میشد و قلبش رو جریحه‌دار میکرد.
آغوشش رو بیشتر براش باز کرد و حالا تهیونگ کاملا سرش رو توی بغلش گرفته بود
_شششششش..
تهیونگ لب زد چون صدای گریه بلند مرد توی اتاق پیچیده بود و نمیدونست چرا دیگه نمیتونه تحملش کنه
اینطور دیدنش بدجوری ناراحتش میکرد..
_تو.. تو آدم قوی هستی مارکو، مطمعنم میتونی از کسایی که دوستشون داری مراقبت کنی.. تو دیگه هیچکسی و از دست نمیدی، نه؟
تهیونگ گفت و سعی کرد مطمعن و بااعتماد باشه تا کمی از حال بدش رو بگیره
نمیتونست چنین سایدی از مرد رو باور بکنه و اینطور ضعیف و شکسته دیدنش قلبش رو بدرد میاورد، مخصوصا که خودش تشدیدگر این وضع شده بود..
بایاداوری حرفهاش راجب خودش پلکهاش رو روی هم گزاشت و لحظه‌ای فکر کرد؛ اون چه ارزشی برای مارکو داشت؟!
چنددقیقه‌ای همونطور موند و موهاش رو نوازش کرد اما با دیدن سکوتش به سمت صورتش برگشت و با دیدن بسته بودن چشمهاش لبخند تلخی زد
مثل اینکه جونگکوک با لالایی قلب پسر خیلی زود خوابش برده بود...

Vito Donde viven las historias. Descúbrelo ahora