Vito 27

136 34 3
                                    

دستش رو زیر بازوی مرد محکم‌تر کرد و سعی کرد بالا بکشتش
زخمی بود
کبود بود
حتی نمیتونست قدمی راه بره و این از حال بد و خستگی تلنبار شده‌ی این روزها بهش میگفت
_تو.. تو کی هستی..
با شنیدن صدای ضعیف و خش‌دارش بهش نگاهی انداخت
سرش پایین بود
اما میدونست چشمهاش بسته‌ست
_من..
چی باید میگفت؟
اینکه هرزه‌ی رائوله..
به ندادن جوابی اکتفا کرد و کلافه نفسش رو بیرون داد
جونگکوک هم از فرط خستگی به بیجوابی پسر بیتفاوت موند
جیمین تن نیمه‌جونش رو بالاتر کشیدش و سعی کرد اخرین پله رو هم بالا بره
تحمل کردن وزن اون مرد مخصوصا حالا که خودش هیچ اختیاری توی کنترلش نداشت واقعا سخت بود
از زمانی که اونو از اتاق بیرون کشیده بود تابحال به این فکر میکرد که حالا باید چیکار کنه
چطور میتونست هدفش رو محقق کنه..
با بهانه‌ی سطحی تونسته بود فرانچسکو رو بیرون از امارت بفرسته اما اصل کار رائول بود، باید خیلی مراقب میبود.
با رد کردن اخرین پله و رسیدن به نزدیکی اتاق خودش خواست چیزی بگه که با شنیدن صدایی از حرکت ایستاد
دعا میکرد این اون چیزی نباشه که فکر میکنه اما با دوباره شنیدنش و به ضربی بالا اومدن سر مرد نفسش قطع شد
جونگکوک چشمهاش گرد شد و زانوهای خم شده‌ش با خستگی صاف شدن
نه این نمیتونست..
_م-مورا..
از بین لبهای خشکش بیرون اومد و بعد سعی کرد خودش رو بیرون از حصار دستهای اون پسر بکشه
با وجود تمام دردهاش و کوفتگی بدنش انگار نیروی جدیدی توی وجودش شکل گرفته بود که اونو به سمتی که حتی نمیدونست کجاست میکشوند
دوباره قدمی جلو رفت اما اینبار مچ دستش به جایی گره خورد
به سمتش برگشت و با دیدن سر پسر که به نشانه نه تکون میخورد ابروهاشو توی هم کشید
_ب-باید.. باید نجاتش..
درحال به زبون اوردن جمله ای بود که اینبار با شنیدن صدای فریادی و بعد گریه تهیونگ فرو ریختن تمام استخوان های دردمندش رو احساس کرد
بهت‌زده به سمت صدا چرخید و با خشونت دست پسر رو رها کرد
اون مرد داشت با پرستوی زخمیش چیکار میکرد؟
با آشیونه ویرون و پر از عشقشون چیکار میکرد؟
دندون‌هاش روی هم سابیده شدن و نمیدونست با چه انرژی داره اون راهروی باریک رو طی میکنه
چیزی نمیدید
فقط صدا میشنید
صدای شکستن قلبش
آزرده شدن روح پسرکش..
جیمین اما خوب متوجه میشد
اینکه چه اتفاقی داره توی اون اتاق میوفته رو میتونست کاملا تصور کنه
حال بدی داشت
همه‌ی اینها فقط بخاطر خودخواهی خودش بودن
اما نمیتونست اجازه بده اتفاق دیگه‌ای بیوفته
نمیخواست همه چیز بدتر از الانش بشه..
با قدم‌های بلندی به سمتش دوید و بعد مقابلش ایستاد
_ر-رائول اونجاست.. داری چیکار میکنی..
نمیشنوی؟ داره بهش.. بهش آسیب میزنه و من حتی نمیدونم.. نمیدونم..
جونگکوک با صدایی که از خشم و نگرانی میلرزید اما سعی داشت کنترلش کنه گفت و دوباره سعی کرد از کنارش رد بشه اما جیمین دوباره مقابلش ایستاد و دو دستش رو روی سینه محکم مرد گزاشت
چیزی که احساس کرد
باورکردنی نبود
تپش‌های قلب مرد
برای مورا..
این از چی میگفت
عشق غیرقابل باوری که رائول سعی داشت بکشتش؟
به چشمهای غمگین و همزمان عصبیش خیره شد و دوباره به حرف اومد
_میخوای جفتتون و به کشتن بدی؟ تو حتی نمیتونی روی پاهات بایستی..
جونگکوک لحظه‌ای سرش رو پایین انداخت و قطره اشکی که از گوشه چشمش به پایین سر خورد رو کسی نتونست ببینه
_باید برم پیشش.. ب-بهش قول دادم..
جیمین لبش رو گزید و با بغضی که فقط خودش میدونست بفهمه برای چیه
دوباره به حرف اومد
_اگه الان بری، دیگه هیچوقت بهش نمیرسی!
سر جونگکوک بالا اومد
نگاه اشکیش رو جیمین دید و بعد به خودش و این عشق خودخواهانه لعنتی فرستاد.
_اما.. چطور میتونم..
جیمین با رضایت سرشو بالاپایین کرد و سعی کرد از اروم بودن جوشون مطمعن بشه
هرلحظه ممکن بود کسی اونهارو ببینه و اینطوری برای همه‌شون بد میشد
جونگکوک پلکهاشو روی هم فشرد و وقتی دوباره دست پسر زیر بازوش قرار گرفت باتردید سمت اتاق اون حرکت کرد
جیمین به در اتاق رائول نیم‌نگاهی انداخت و با فکر به اینکه اون تو داره چه اتفاق‌هایی میوفته به روی دردهایی که همشون داشتن احساس میکردن پشت کرد.
صدای زجه‌های پسر توی گوش‌های جفتشون تکرار و تکرار میشد..
با رسوندن خودشون به اتاقش اون مرد رو با بی‌میلی داخل فرستاد و بعد از انداختن نگاه سرسری به راهرو و مطمعن شدن از نبودن کسی داخل رفت و در رو آروم بست.
به سمت مرد برگشت و با دیدن اینکه توی تاریکی روی صندلی نشسته و سرش رو توی دستهاش گرفته درحالی که شونه‌هاش از اظطراب و یا چیز دیگه‌ای که نمیتونست ببینه چطور میلرزن و تکون میخورن، خجالت‌زده شروع به بازی با انگشتهاش کرد.
_متاسفم..

Vito Donde viven las historias. Descúbrelo ahora