چقدر طولانی شده بود
مسیر این راهرو، پلهها، سالن و باغ امارت چقدر طولانی شده بود
چقدر بزرگتر از همیشه بنظر میرسید
چقدر طی کردنشون طاقتفرسا و زمانبر شده بود
چرا تموم نمیشد
انگار که این ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن
تهیونگ که به جونگکوک کمک میکرد تا قدم برداره نفسی تازه کرد و جیمینی که جلوتر از اونها درحال خارج شدن از امارت بود بهشون اشاره داد که میتونن بیرون برن..
با بیرون اومدن از امارت و خوردن نور توی چشمهاش پلکهاش رو روی هم فشرد و لبخند کمرنگی زد
_برای پرواز روز خوبیه پرستو.. نه؟
تهیونگ هم بهش نگاهی انداخت و توی گلو خندید
_برای عشقبازی روی دریا چطور..
_خدای من م-مارکو تمومش کن!
تهیونگ بعد از تشری که به مرد زیرلب زمزمه کرد و گونههاش از سر خجالت رنگ گرفتن
اون چطور میتونست چنین چیزی رو اینطور بروش بیاره.. از دلتنگی؟
جونگکوک هم درحالی که تلاش میکرد وزنش رو کامل روی تن مورا نندازه بعد از خنده کوتاهش سرش رو بالا آورد و بوسه محوی روی خط فک پسر کاشت.
اونا نمیدیدنش اما حتی جیمین هم داشت به این مباحثه عجیب و شیرین لبخند میزد و سعی میکرد با فشردن لبهاش روی هم کنترلش کنه.
شاید سوال بهتری که جونگکوک میتونست بپرسه این بود که
برای دیوونگی کردن روز خوبیه؟
اما محض رضای خدا اون مرد همیشه دیوونهی موراش بود..
جیمین امارت رو دور زد و با انداختن نگاهی به پشت باغ و دیدن اینکه هیچکسی اونجا وجود نداره به تهیونگ کمک کرد تا زودتر به در خروجی پشتی امارت برسند
نمیتونست ریسک کنه و اونهارو از راه اصلی ببره
ممکن بود نگهبان های ورودی امارت اونهارو ببینند
_یه اسب پشت دروازههاست که من برای شما زینش کردم، با هرسرعتی که میتونید خودتون و به اسکله قدیمی برسونید رائول کشتیش رو اونجا برده و بعد..
_اما جیمین..
تهیونگ سعی کرد چیزی بگه اما جیمین زودتر جلو اومد و دست پسر رو گرفت شرم داشت اما سعی کرد لبخند محوی بزنه..
_من.. من بابت همه چی متاسفم مورا.. بخاطر همه کارایی که باهات کردم بخاطر همه اینا نمیدونم چطور میتونی منو ببخشی.. فهمیدم که عشق رو نمیشه با هیچ چیزی عوضش کرد.. اما میخوام بدونی که من.. من خیلی متاسفم!
تهیونگ با حیرت بهش نگاهی انداخت و بعد لبهاش به دو طرف کش اومد
درسته
بخشیدنش سخت بود
ممکن بود بخاطر اینکار مارکو یا خودش کشته بشن..
اما حالا داشت درستش میکرد، یا حداقل سعیش رو میکرد.
تهیونگ سرشو بالا پایین کرد و دستش رو با قدردانی فشرد
جونگکوک که نمیدونست اوضاع از چه قراره و اون پسر چرا داره این حرفهارو میزنه سرفه ارومی کرد و وقتی خواست چیزی بگه دیدن سایه بلندی تو نزدیکی شون نفسش رو بند اورد
_ینفر اینجاست..
جیمین و تهیونگ با شنیدن زمزمهش رشته افکارشون پاره شد و با گرفتن رد نگاهش به جایی پشت سرشون رسیدن
_فرانچسکو!
جیمین با وحشت لب زد و جونگکوک و تهیونگ رو پشت درختهای بزرگ اون سمت فرستاد و ازشون خواست سکوت کنن
سعی کرد به خودش مسلط بشه و نفس عمیقی بکشه
دستی به پیرهنش کشید و سمت مردی رفت که با صورت همیشه جدی و اخم آلودش داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد..
_تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟!
مرد ابرویی بالا انداخت و به عقبش اشاره داد
_چیزی که خواسته بودید و براتون پیدا کردم و دادم توی اتاقتون بزارن!
جیمین با حواسپرتی " آها" یی گفت و سرشو تکون داد
همونطور منتظر و مظطرب ایستاده بود و اون مرد تنومند هم انگار سعی نداشت از جاش تکونی بخوره..
_خب..
_به امارت برگشتم چون قرار بود با ارباب جایی بریم..
با شنیدن اسمش چهارستون بدنش لرزید و مردمکهاش گشاد شدن چون از بازگشت رائول به امارت خبری نداشت و حالا..
_اما نتونستم پیداشون کنم و نگهبان ها گفتن مثل اینکه خودشون به تنهایی امارت و ترک کردن!
نفس راحتی کشید
درسته رائول هنوز برنگشته بود
_آها اره خب اون..
لبخند احمقانهای زد و بعد خندید
_منم نمیدونم کی از امارت خارج شدن..
فرانچسکو اخمهاش رو درهم کشید و کمی نزدیک تر اومد
_ببینم اتفاقی افتاده؟
گلوش خشک شد و عقب رفت
_نه نه طوری نیست.. چی باید بشه؟
شونهای بالا انداخت و نگاهی به آسمون و بعد اطرافشون انداخت
_احساس کردم که-..
شنیده شدن شکستن شاخه خشک درختی مانع از ادامه حرفهاش شد
جیمین نفسش رو حبس کرد و قلبش از حرکت ایستاد
بزاق دهنش رو به سختی پایین فرستاد وقتی فرانچسکو سرش رو کمی به جلو مایل کرد و چشمهاش رو تیز..
_صدای چی بود!؟
جیمین چندباری سرشو به دو طرف تکون داد و بعد اروم با لحنی که سعی داشت پر از آرامش باشه لب زد
_هیچی ی-یعنی.. شاید سنجابهای درختی باشن یا..
_ششششش-..
فرانچسکو اما بیتوجه به حرفهای پسر جواب داد و انگشتش رو روی لبش گذاشت، جلوتر اومد و اون رو پشت سر خودش فرستاد
با قدمهای ارومی جلو رفت و حالا جیمین داشت نظاره میکرد که اون مرد، کسی که میتونست بخاطر اربابش قاتل کاپیتان بشه چطور لحظه به لحظه درحال نزدیک شدن به مورا و مارکوعه..
پشت سرهم و به سرعت چندباری نفس کشید و با دیدن بیرون کشیده شدن تپانچه مرد از پشت کتش زمان رو از دست داد
نمیتونست اجازه بده این اتفاق بیوفته
اگه اونارو میدید حتما جفتشون رو، یا حتی هرسهشون رو میکشت!
لبهای خشکش رو تر کرد و با دیدن رسیدن فرانچسکو به یک قدمی اونها
نفسش رو با قدرت توی سینهش نگهداشت و بدون اینکه بدونه داره چیکار میکنه به جلو قدم برداشت
نزدیک و نزدیکتر..
درست لحظهای که تهیونگ منتظر بود تا صدای ماشه اون اسلحه رو بشنوه روی زمین افتادن چیزی رو احساس کرد و بعد دوباره و دوباره اون صدا رو شنید..
به ارومی سرش رو بالا اورد و با چیزی که دید دهنش باز موند..
_ج-جیمین..
جونگکوک هم کنجکاو شد تا از اتفاقی که افتاده باخبر بشه پس بهش نگاه کرد
جیمین درحالی که تکه سنگ تقریبا بزرگی رو توی دستهاش گرفته بود بالای سر کالبد اون مرد ایستاده بود و وحشتزده بهش نگاه میکرد..
_خ-خدای من جیمین..
تهیونگ گفت و از پشت درختها بیرون اومد
سمتش رفت و بهش نگاهی انداخت
خون از سرش جاری شده بود و داشت تنش رو داخل خودش غرق میکرد
گلبرگها قرمز روی زمین حالا رسما به رنگ خون دراومده بودن..
به پسر نگاه کرد
جیمین سنگ رو زمین انداخت و با چشمهایی که تر بودن بهش نگاه کرد
_اون.. اون اگه پیداتون میکرد.. میکشتتون..
تهیونگ لبخند محوی زد و با تکون دادن سرش به آغوشش گرفت
محکم به خودش فشردش و اما جیمین ناگهانی عقبش زد
_شما باید برید..
تهیونگ بهش خیره موند و جونگکوک هم حالا جلوتر اومده بود
_ممکنه.. ممکنه رائول هرموقع سر برسه اونوقت.. خودت میتونی حدس بزنی چی میشه پس زود باشین برین!
به عقب هولشون داد و تهیونگ توی آغوش جونگکوک رفت
با اشارههای پسر آروم عقب عقب رفتن و بعد دوباره صدای مطمئن و بلندش به گوش رسید
_برید، همین حالا!
گفت و لحظه آخر با انداختن نگاهی به پسر و رفتنش سرش رو پایین انداخت
فرانچسکو..
_من.. من چیکار کردم..
چیزی که میدید اصلا خوب نبود
حالا اون مونده بود و یک جنازه و دوفراری که اگه اربابش میفهمید همه اینا بخاطر اونه حتی نمیتونست تصور کنه چه بلایی قراره سرش بیاد!!
BINABASA MO ANG
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک