_اوه کاپیتانِ مارو ببین!
مارکو به محض ورودش به خونه لحن شیطنتآمیز لونا و بعد سوت بلندش رو شنید، کوتاه خندید و در رو پشت سرش بست.
_چطوره.. خوب بنظر میام؟
سرش رو به دو طرف تکون داد تا اون بتونه مدل جدید موهاش رو ببینه ، هنوز هم لختِ موهاش دور گردنش رو میگرفت اما اینبار مرتبتر و حالا روی شقیقههاش کوتاهتر از قبل بود و به جذابیتش اضافه کرده بود
لونا اخم کرد و چونهش رو کودکانه خاروند
_خب.. میشه گفت بد نیست..
مارکو نمایشی عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و پوفی کشید
لونا طعنهآمیز ادامه داد
_گرچه مطمعنم مورا عاشقش میشه!
به لحن حرصی دختر خندید و شونهای بالا انداخت
_مثل همیشه دخترکوچولو!
لونا با چهرهی بامزهای اداش رو دراورد و مارکو بعد از خنده بلندش لحظهای نگاهش به لباسهای آماده شده روی صندلی برخورد کرد
دخترک رد نگاهش رو گرفت و با پوزخندی به سمتش برگشت
_بیا رخت دومادیتو تنت کنیم کاپیتان..
مارکو بهش نگاهی انداخت و لونا با دیدن برق توی چشمهاش لبخند زیبایی زد
_دیگه واقعا وقتش رسیده..
مارکو ناباورانه لبش رو گزید و بعد خجالتزده خندید
سرش رو زیر انداخت و دستی به گردنش کشید
بعد از گذشتن شش ماه از تموم اون اتفاقات حالا انگار در تازهای قرار بود به زندگی اونها باز بشه..
اگه میدونست درمیون گزاشتنش با دانته انقدر ممکنه خطرناک باشه هیچوقت به زبونش نمیاورد تا اینطور به دست اون و لونا گرفتار نشه..
ازدواج با مورا
این دیوونگی بود!
_به چی فکر میکنی کاپیتان..
لونا پرسید و مارکو از توی آیینه بهش نگاه کرد
_اینکه حالش چطوره..
لونا حینی که روی صندلی ایستاده بود تا بتونه همقد اون مرد باشه یقه پیرهن مردانهش رو مرتب کرد و لبخند زد
معلوم بود که میدونه راجب کی صحبت میکنه
_خب بهتر از هروقت دیگهای!
_داره چیکار میکنه؟
_مطمعنم خیلی وقته که آماده شده!
_خوشحاله؟
_شاید حتی ببشتر از تو کاپیتان!
_زیبا شده..
اینبار مجال جواب دادن به دخترک نداد
سریعاً تکخندهای به حرف خودش زد و ادامه داد
مورای من بلد نیست زیبا نباشه!
لونا از شیرینی این حرف لبهاشو روی هم فشرد و به خودش قول داد بعداً پنهانی این مکالمه رو با برادرش درمیون بزاره!
اما بعد با دست کشیدن به پیرهن مرد سرفه آرومی کرد و به سمت خودش برش گردوند
مارکو که تازه به خودش اومده بود چطور رفتار کرده سرشو به دو طرف تکون داد و تلاش کرد از نگاه بامنظور دخترک مقابلش فرار کنه پس نگاهشو به سقف دوخت.
مورا با شیطنت ابرویی بالا انداخت و صداش رو کلفت کرد
مراقب کلماتی که انتخاب میکنی باش کاپیتان.._
جلیقه مرد رو از بازوهاش رد کرد و حین بستن دکمههای جلوش ادامه داد
_مورا قبل از اینکه همسرت بشه برادر من-.. خدای من تو چرا روز به روز هیکلیتر میشی مارکو؟
جونگکوک نمیدونست به شروع صحبتاش بخنده یا از تغییر ناگهانی لحنش تعجب کنه، چشمهاش گرد شدن و بعد با فهمیدن منظورش لبش رو از سر خنده گزید
لونا سعی داشت تا با زور و فشار دکمههای جلیقه مرد رو ببنده اما مثل اینکه قرار نبود عضلههای شکم مرد این اجازه رو بدن پس با شنیدن خندهش بهش تشری زد
_نمیخوای یه کمک به خواهر همسر آیندهت بدی؟
اینبار دیگه نترنست جلوی خودش رو دربرابر حاضرجوابی لونا بگیره پس با صدای بلندی خندید و سرش رو به عقب هول داد و بعد با حبس کردن نفسش شکمش رو داخل داد تا دخترک بتونه کارش رو بکنه
_بخند کاپیتان بخند.. اگه مورا میفهمید که اون لباس توی تنت نمیره مثل مسیح تورو به دیوار کلیسا مهر میکرد میدونی که چقدر واسش مهم بود!
با تصورش لبهاش بهم دوخته شدن و بعد با خنده دخترک خودش هم دوباره به خنده افتاد موهاش رو پشت گوشش زد و بوسهای روی گونهش کاشت
زیبایی اون دختر هم کم از برادرش نداشت..
مخصوصا حالا و با این پیرهن سفید و صورتی کوتاه توی تنش بیشک شبیه یک فرشته شده بود!
دستش رو گرفت و اروم از روی صندلی پایین اوردش
با شنیدن صدای ساعت جفتشون به خودشون اومدن و لونا به سمت در خروجی دوید..
_زود باش کاپیتان نمیخوام برادرم و منتظر همسرش نگهدارم..
گفت و خواست از خونه بیرون بره اما با نگرفتن جوابی از مارکو به عقب برگشت و به محض دیدن صورت مرد فهمید چیزی این وسط درست نیست..
_کاپیتان..؟
جونگکوک با زل زدن به جای خالی چیزی روی میز وحشتزده به سمت دخترک برگشت و بعد از پایین فرستادن بزاق دهنش جواب داد
_مورا واقعا منو میکشه لونا!
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک