خیلی سخت بود اما حس کردن عطر پسر نزدیکی خودش باعث شد پلکهاشو از هم فاصله بده و با دردی که توی وجودش میپیچید بهش نگاه کنه..
لبهاش بهم برخورد کردن تا بگه متاسفه
بگه نمیخواسته این اتفاق ییوفته
و زمانی که فکر میکرده اون مورای خودشه که درحال زدن به دره با اون مرد مواجه شده و حالاهم..
اینجاست!
اما نتونست و دوباره تاریکی نصیبش شد
و این صدای رائول بود که جو کلبه کوچیک و نمزده رو سنگینتر کرد
_میخواستی بیخداحافظی بری جواهر؟
تهیونگ همونطور که تندتند و منقطع نفس میکشید آهسته جلو اومد و نگاهش روی صورت زخمی مارکو سر خورد
_تو ب-باهاش.. باهاش چ-چیکار کردی..
گفت و با ندیدن جوابی نزدیکتراومد
از چیزی که میترسید سرش اومده بود و دیگه هیچ راهی نداشت
اما چرا حالا، چرا امشب..
زخمها و کبودیهای روی صورتش
اینکه نمیتونست چشمهاشو باز کنه و بهش نگاه کنه
یا حتی صداش کنه
همه بهش میگفتن چه اتفاقی براش افتاده
اما چطور ممکن بود..
_م-مارکو؟!
با شنیدن اسمش از طرف پسر محو لبخند زد و آهش از بین لبهاش بیرون پرید
اون پسر نباید میترسید
نباید به دردش پی میبرد
اون حالش خوب بود، مارکو همیشه برای تهیونگ خوب بود
_اوه مورای بیچارهی من، انتظار دیدنم رو نداشتی نه؟
تهیونگ اما نمیشنید
بهش نزدیک شد تا روی پاهاش بشینه و صورتش رو لمس بکنه اما رائول زودتر جونگکوک رو با خشونت روی زمین رها کرد و به سمتش اومد
بازوش رو توی دستش گرفت و تهیونگ هنوز هم خیره به مردی بود که بیجون روی زمین میوفتاد
با فشاری که متحمل شد به سمت مرد برگشت و به چشمهاش نگاه کرد
_چه ب-بلایی سرش آوردی؟
_همهی اینا.. بخاطر توعه..
حیرتزده بهش خیره موند و رائول ادامه داد
_تو میخواستی ترکم کنی؟!
باز هم سکوت کرد
از کنار سرش به مارکو نگاه کرد و با دیدن تکون نخوردنش چشمهاش خیس شدن، خواست دستش رو به سمتش دراز کنه اما رائول سمتش خم شد و کلمات رو کنار گوشش زمزمه کرد
_بهت هشدار داده بودم مورا.. و اون آخرین بار بود!
گفت و با گرد شدن چشمهای تهیونگ بابت فهمیدن منظورش عقب کشید
به جلو هولش داد و تهیونگ سعی کرد جلوش رو بگیره
درد داشت
ضعیفتر از اون بود
اما سعیش رو میکرد
دستش رو به سمت مارکو دراز کرد و اسمش رو با گریه صدا زد
چشمهاش باز شدن و اولین چیزی که دید زوری بردن پسر بود
به زمین چنگ انداخت و سعی کرد از جاش بلند بشه
ابروهاش بهم نزدیک شدن و اخمهاش توی هم رفتن اما با ضربهای که توی پهلوش احساس کرد دوباره پخش زمین شد و به سرفه افتاد
این اتفاق یکبار دیگه هم افتاده بود
اینطور بردن موراش..
جلوی چشمهاش نقش بست
و اون دوباره هیچکاری نمیتونست انجام بده
جز شنیدن صدای جیغها و خواهشهاش برای موندن.
تهیونگ خیره به مردی که زیر ضربات بیرحمانه فرانچسکو روی زمین غلت میزد با گریه به پیرهن رائول چنگ انداخت و التماس کرد
_ن-نه بهش بگو ب-بس کنه.. ولش کن باهاش ک-کاری نداشته باش..
رائول به چشمهای خیسش نگاه کرد و بعد قلبش از این حجم نگرانی پسر برای فرد دیگهای مچاله شد
_لطفا ب-بزار بره رائول.. ازت خ-خواهش میکنم..
تهیونگ التماس کرد و رائول بعد از دزدیدن نگاه غمگینش از پسر به بیرون اتاق هولش داد
_لازم نیست نگرانش باشی مورا، کاپیتان هم همراه ما میاد!
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک