هیچ حسی نداشت
بدنش از کار افتاده بود و با یک تکون کوچیک هم موجی از درد توی اندامهاش میپیچید
سوزی که روی بدن برهنهش مینشست هیچ اهمیتی نداشت
کام دیگهای از سیگاری که حدس میزد برای رائول باشه گرفت و
با ریختن خاکسترش روی سینه لختش پلکهاشو روی هم گزاشت
درد داشت
اما نه به اندازه افکاری که توی ذهنش در گردش بود
فکر بهش غمگینش میکرد
مجبور شده بود بهش تن بده
هنوز هم همونطور روی تخت بود
پلکهاشو از هم فاصله داد
تمامش براش یادآوری شد...
" _به چه حقی اینکارو کردی؟
_ن-نه من.. من مال ت-توام رائول.. باور کن.
با پوزخندش جلو اومد و روی تن پسر نشست
_پس بهم نشون بده!
وحشتزده بهش نگاه کرد و لحظهای بعد نشستن دستهای مرد روی بندهای پیرهنش و پاره کردنشون رو دید
_م-میخوای چیکار کنی ص-صبر کن..
تهیونگ گفت و به بازوهاش چنگ انداخت اما مثل همیشه زورش نمیرسید
خواست جلوش رو بگیره اما رائول با عقب کشیدن دستش باعث بریده شدن بند گردنبندش شد
_نکنه این گردنبند ناچیز رو هم اون برات خریده؟
_بدش.. ب-بدش به من..
به دست مرد چنگ انداخت اما اون با بیرحمی به عقب پرتابش کرد و صدای شکسته شدن سنگش توی گوشهاش پیچید
با بهت بهش خیره موند
صداش از صدای شکستن قلبش هم واضحتر بنظر میرسید
عصبانی بهش توپید و سعی کرد عقبش بزنه
_تو همیشه برای من بودی مورا.. حتی توی بچگیت.. _نمیخوام لمسهای کس دیگهای رو روی تنت ببینم..
طوری که انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه از حرکت ایستاد و خشمگینتر از قبل به چشمهاش نگاه کرد
_تو.. تو که باهاش نخوابیدی؟!
آب سردی روش ریخته شد
دهنش با بهت باز موند و سرشو به دو طرف نشون داد
حین بلند شدنش توسط مرد به حرف اومد
_م-من.. رائول..
اما با کوبیده شدنش روی تخت چشمهاش بسته شدن و کمی بعد خیمه زدن مرد رو روی تنش احساس کرد
با بیرون اومدن لباساش از تنش جیغ کشید
_نه عشقِ دروغگوی من.. اون دهن کوچولوت نباید برای گفتن دروغی به من باز بشه.. دیگه برای شنیدنشون گوشی ندارم!
دست مرد روی دهنش قرار گرفت و تنها تونست فریادش رو توی اون خفه بکنه، دست و پا زد تا بتونه اون رو کنار بزنه و از زیر دستش بیرون بیاد اما هیچ نتیجهای نداشت و کمی بعد با ورود درد ناگهانی به وجودش قلبش از حرکت ایستاد
چرا با این حجم از نامهربونی باهاش رفتار میکرد؟
این عشق بود؟
گرمی نفسهایی رو کنار گوشش احساس کرد و بعد کلمات کثیف و زشت مرد زمزمه وار توی گوشش پیچیدن
_تو فراموش کردی.. اما من یادت میارم دقیقا کی بودی مورا!
گفت و با زدن ضربه محکم بعدیش تن پسرو روی تخت جابهجا کرد
پلکهاش روی هم افتادن
قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونهش سر خورد رو رائول دید
اما با بیرحمی بهش پشت کرد و به کارش ادامه داد
و تهیونگ میتونست ذرهذره شکستن قلبش و پر کشیدن اون عشق پاک و معصومی رو که مارکو توی روحش کاشته بود رو احساس کنه و فقط با خودش مرور کنه که چقدر متاسفه... "
از خودش بدش میومد
حس میکرد نجسه
داغی اون لمسهارو هنوزم احساس میکرد و
باعث میشد نتونه لحظهای از فکرشون بیرون بیاد.
نفس عمیقی که کشید باعث درد اومدن قفسه سینهش شد و آه آرومی از بین لبهاش فرار کرد
چشمهاش از شدت اشکهایی که نگهداشته بود میسوختن و میدونست باید کمکم بهش عادت بکنه..
مثل گذشته
این زندگی واقعیش بود
با حس سوزشی سر انگشتهاش متوجه کامل سوختن سیگارش شد و گوشهای انداختش
لعنتی فرستاد و به سختی روی تخت نیمخیز شد
تختی که حالا حتی با دیدنش هم حس بدی پیدا میکرد
نگاهش رو دزدید و به زحمت روی پاهاش ایستاد
نیاز داشت خودش رو بشوره
نمیتونست این کثیفی رو تحمل بکنه
نیاز داشت تنها باشه
اما میدونست رائول به زودی برمیگرده و دوباره سراغش میاد..
اون به سادگی ازش نمیگذشت
مخصوصاً حالا که همهچی رو فهمیده بود
لبخند تلخی زد و قدمی جلو اومد اما دردی که احساس کرد باعث شد
لبش رو بگزه و پلکهاشو روی هم بفشاره
دیگه از هیچ چیز خوبی خبری نبود
باید به همه چی عادت میکرد..
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک