_همینجا بمون و سروصدا نکن.. بههیچ وجه هم بیرون نیا!
گفت و بعد از هول دادن پسر داخل اتاقش نگاه سرسری به چشمای متعجبش انداخت، در رو بست و نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود اون پسر چیزی که بهش گفته رو عملی کنه
با رد کردن راهرو تمام مسافرها رو داخل اتاق هاشون فرستاد و با دیدن دانته که همراه لونا قدم میزد سمتشون رفت
_دانته..
_مارکو؟ چیزی شد-..
با زانو زدن مقابل نگاههای گیجشون حرف پسرک رو قطع کرد
بزاق دهنش رو پایین فرستاد و به حرف اومد
_همراه لونا به انبار برو و تا وقتی سراغتون نیومدم بیرون نیا..
دانته با کنجکاوی بیشتری بهش نگاه کرد و جونگکوک ادامه داد
_اسپارو اینجاست!
شنیدن اسمش برای عوض شدن رنگ نگاهش کافی بود و نشستن دست جونگکوک پشت کمرهاشون صدای اعتراض دخترک رو دراورد
_اما برادرم.. مورا..
_اون توی اتاق من جاش امنه.. حالا برین.
با اینکه نمیدونست اوضاع از چه قراره اما به ناچار با شنیدن حرف مرد مجبور به قبول کردنش بود
نمیدونست چرا اما حس درونی بهش میگفت که کاپیتان از برادرش مراقبت میکنه پس با گرفته شدن دستش توسط دانته پشت سرش راه افتاد و جونگکوک خیره بهشون عقبعقب رفت
به بدنه کشتی نزدیک شد و با بیرون دادن نفس عمیقش نگاهش رو به بیرون و کشتی که لحظه به لحظه بهشون نزدیکتر میشد داد
_آروم باش کاوالو.. آروم باش
زمزمهوار با خودش و کشتی گفت
نمایان شدن چهره مرد که روی لنگر قرمزرنگ کشتی ایستاده بود و بهش نگاه میکرد توی دلش رو خالی میکرد، نه برای خودش!
اینبار با وجود مسافرهاش نگران بود تا نکنه مشکل بزرگتری پیش بیاد..
پوزخندش رو دید و لحظهای بعد با رسیدن کشتی اونها بهش منتظر بود تا چیزی ازش بشنوه اما پریدن مرد روی طنابها و بعد وارد شدنش به کشتی خودش باعث بالا رفتن ضربان قلبش شد
_مدتها از آخرین باری که دیدمت میگذره پسر آسیایی..
به محض گذاشتن پاش توی کشتی جونگکوک به زبون آورد و با خجستگی مرد رو به آغوش گرفت
جونگکوک با اینکه از کارهای ناگهانی و عجیب مرد باخبر بود اما ناباورانه همونطور باقی موند و لحظهای که خواست دستهاش رو برای به آغوش گرفتنش بالا بیاره با جدا شدنش ازش نفس آسودهای کشید
_اسمت چی بود؟ میدونی که فراموش میکنم..
با عقب رفتنش گفت و جونگکوک با صدای آروم اما قاطعی جواب داد
_مارکو..
_مارکو؟ درسته مارکو.. مثل مارکوپولو؟ مزحکه! یک پسر آسیایی به نام مارکو.. چه دنیای عجیبیه..
گفت و چند قدمی توی عرشه کشتی زد تا بتونه اطرافش رو بهتر آنالیز بکنه
_اما من دوست دارم مارکوپولو صدات کنم!
جونگکوک نگاه بانفوذی بهش انداخت و با دور شدن مرد ازش نگاهش و به پشت سرش داد که حالا دو مرد دیگه هم با ظواهری عجیبغریب و شبیه به خودش توی کشتی اومده بودن و بهش خیره بودن
به سمت مرد برگشت
اون کی بود؟
جک اسپارو؛ یکی از بزرگترین دزدهای دریایی که دنیا به خودش دیده بود حالا اینجا بود، جونگکوک از زمانی که به یاد داشت اون مرد رو میشناخت و هیچوقت فراموش نمیکرد اون اوایل بابت آسیایی بودنش چطور توسطش تحقیر میشد اما حالا مثل یک دوست خطرناک و البته دور بهش نگاه میکرد..
حتی نمیدونست چطور میتونه بعد از سالها هنوز هم این ظاهر عجیب و
کولی مانندش رو حفظ بکنه!
بعد از انداختن نگاه سرسری به کشتی پسر دوباره سمتش اومد
_کاپیتان ما اینبار به کجا سفر میکنه؟
_فرانسه..
جونگکوک زمزمه کرد و با نزدیک شدن مرد بهش منتظر موند
لحظهای به چشمهای درشتش عمیق نگاه کرد
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد
_اون دوست کوچولوت، همون پسر سیاه.. دیگه همراهیت نمیکنه؟
به سخره گرفته بودش
مثل همیشه، جونگکوک متوجهش میشد
_اون.. اون توی انبار مشغول کارشه..
هوم بلندی گفت و با چرخیدن روی پاشه پاش به عقب برگشت
چندباری کف پاش رو به زمین چوبی زیر پاش کوبید و باشنیدن صدای مطلوبش شونهای بالا انداخت
اما دوامی نداشت تا دوباره به سمتش برگرده
-مثل همیشه بنظر نمیرسی مارکوپولو..
با لحن مسخره و عجیب همیشگیش پرسید و با ندیدن جوابی تپانچهش رو از پشت کمربندش آزاد کرد
جلو اومد و با رسیدن به مرد پوزخند آزاردهندهش رو روی لبهاش نشوند
-بهم نشون بده چه چیز باارزشی رو توی کشتیت قایم کردی که اینطور مقابل من سکوت میکنی!!
لرزه به تن جونگکوک افتاد
باید میدونست حتی کوچیکترین رفتارهاش هم به خوبی زیرنظر مرد پدیدار میشه..
کوتاه خندید و دستهاش رو روی سینهش به هم قلاب کرد
_به جز مسافرهایی که قراره به مقصدشون برسونم چیز دیگهای ندارم جک..
_کی بهت گفته که اجازه داری من رو اینطور صدا بکنی؟
جونگکوک با بهت به تپانچهای که مقابل نگاش جایی روی پیشونیش هدف گرفته شده بود نگاه کرد و بعد نگاهش رو به پشتش و مرد داد
_البته اشکالی نداره.. چون تو از کاپیتانهای مورد علاقهم روی دریا هستی مارکوپولو پس با جوانمردی ازت میگذرم!
گفت و با پایین آوردن تپانچهش نفس بلند پسر رو شنید..
جونگکوک با اینکه اون رو مدت زیادی بود که میشناخت اما هنوز هم به بعضی کارهای عجیبش عادت نکرده بود
تپانچهش رو جایی توی کمربندش ساکن کرد و با جابهجا کردن صندلی چوبی که گوشه عرشه بود و حالا روبهروی مرد نگهش داشته بود روش نشست.
پاهاش رو از طرف دیگهای دراز کرد و با انداختنشون روی طنابها سرش رو به عقب هول داد
آه بلندی کشید و جونگکوک خیره به حرکاتش لحظهای به در اتاقش نگاهی انداخت و توی دلش خدارو بابت آروم بودن نسبی اوضاع شکر کرد.
_درست مثل پدرت.. اون هم مرد خوبی بود..
جونگکوک با شنیدن حرفش لحظهای فکر کرد و پلکهاش رو روی هم گزاشت، فشردشون و اسپارو با دیدن بالا پایین شدن قفسه سینهش و چیزی که میخواست بهش برسه لبخند زد
_همیشه با من کنار میومد فکر کنم من و دوست داشت.. درهرصورت که من دوستش نداشتم!
سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید
آروم زمزمه کرد
_بگو چی میخوای..
_حالا شد!
اسپارو با صدای بلند و خوشحالی گفت و با اشاره دادن به یکی از افرادش اون رو نزدیکش خوند، بهش فهموند تا نگاه دقیقتری به اطرافش بندازه و پوزخندش رو به لب نشوند
_من چیزی نمیخوام مگر اینکه تو چیزی برای عرضه بهم داشته باشی..
با لحن مرموزی لب زد و جونگکوک همونطور که سرش رو بالا اورده بود و بدون اینکه از وجود ذربین مرد روی صورتش خبر داشته باشه خیره راهی که نوچهش میرفت رو نگاه میکرد و آرزو داشت تا سمت اتاقش نره اما دقیقا همین اتفاق درحال رخ دادن بود
با ناخنش لای دندونش رو تمیز کرد و ادامه داد
_تو چیزی برای من داری کاپیتان؟!
_م-من.. من هیچی ندارم!
جونگکوک قاطع گفت و سرش رو بالا گرفت
نگاه محکمش رو به مرد داد و دعادعا کرد این جو تموم بشه
میدونست اگه اسپارو ظاهر مورا رو ببینه قطعا به چیزی بو میبره و باید جلوش رو میگرفت.. حتی شاید با دیدن اون پسر چیز بدتری به ذهنش میرسید!
از ذاتش باخبر بود و میدونست میتونه چه کارهایی انجام بده...
اما شنیدن حرف حرف بعدیش باعث شد تنش یخ کنه و زانوهاش شل بشن
_حتی توی اتاقت؟
_اونجا هیچی-..
گفت و خواست به سمت مردی که دستش رو روی دستگیره در گذاشته بود بره که با گرفتار شدن بازوی خودش توی دست فرد دیگری از حرکت ایستاد
اسپارو با لبخندی که حالا داشت پررنگتر روی لبهاش شکل میگرفت به اون فرد اشاره داد و لحظهای بعد با باز شدن در جونگکوک خیره به بیرون اومدن پسر نفس کشیدن رو فراموش کرد..
![](https://img.wattpad.com/cover/314734992-288-k324786.jpg)
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک