اتفاقی که افتاده بود رو باور نمیکرد
به چیزی که حس میکرد اطمینان نداشت و
نمیدونست چطور ممکنه چنین چیزی رو تجربه بکنه..
بوسیده شدنش از طرف مارکو؟
اون هم اینطور محکم و بیتردید؟
گیج و دیوونهش میکرد
سرمای دستهاش با سوزش قلبش درتضاد بودن
انگار همه چیز بهم ریخته بود
این لحظه واقعی بود؟
چرا...
دستهای خودش هم بالا اومدن و روی گردن و صورت پسر نشستن.
جونگکوک از لمسهای یخش لرزی کرد و بیشتر خودش رو جلو کشید
تن جمعشده پسر حالا کاملا توی حصار آغوشش بود و مثل اینکه جفتشون ازش راضی بودن
نمیدونست این شجاعت رو از کجا آورده اما با فاصله دادن لبهاش از هم اجازه ورود زبان مرد رو داد و جونگکوک با فهمیدنش به مرز جنون رسید، یک دستش به پایین سر خورد و با رسیدنش به کمر مورا اونو بیشتر به بغلش فشرد
نقطه به نقطه دهن شیرین پسر رو فتح کرد؛ انگار که به دریای جدیدی برای اولین بار رسیده..
زمان از حرکت ایستاده بود و هیچ چیز دیگهای اهمیت نداشت
طنابی که داشت بین قلب و روحاشون شکل میگرفت قابل دیدن بود
اما بالاخره با عقب کشیدنشون اون لحظه پایان یافت
لبهاشون سطحی روی هم باقی موند و نفسهای منقطع جفتشون از بین دندونهاشون فرار کرد
پیشونیش رو به مال پسر تکیه داد و میتونست قسم بخوره صدای قلبش از نوای پرندههایی که بالای کشتی درحال پرواز بودن هم بیشتره، طوری که تمام محیط اتاق رو پر کرده بودن!
انگشتش گونه پسر رو نوازش کرد و آروم روی چونهش لغزید
تهیونگ لبهاش رو روی هم فشرد و پلهاشو از هم فاصله داد
نگاهش به چشمهای خمار مرد برخورد کرد
هنوز هم توی همون حالت مونده بودن
جونگکوک نفس عمیقش رو بیرون داد
تابحال نشده بود چنین چیزی رو حس بکنه
بوسیدن یک پسر گناه بود
اما اگه اون پسر مورا بود
مارکو حاضر بود تا بخاطرش باقی زندگیش به صلیب کشیده بشه..
با شنیدن صدای لطیف مورا از تپش افتادن دوباره قلبش رو حس کرد
_چ-چرا.. اینکارو میکنی؟
صورتش رو نوازش کرد
_نمیدونم!
تهیونگ با نگرانی بیشتری به چشمهاش خیره موند اما با ادامه حرف مرد حس بهتری پیدا کرد
_شاید میخوام به زندگی جدیدی پا بزارم.. مثل اقیانوس چشمهاست؟!
_غ-غرق نمیشی؟
کوتاه و مردانه خندید
_اگه تاحالا نشده باشم..
لبش رو گزید
سرش رو زیر انداخت و بیحرف همونطور منتظر موند
_از چی میترسی مورا..
_بنظرت اینکاری که میکنیم درسته؟ ن-نمیخوام تورو اذیت کنم مارکو..
لبخند گرمی زد
با آروم فشردن چونهش سرش رو بالا آورد
_من فقط راهی که قلبم بگه رو میرم.. حالام مثل اینکه هیچ جایی جز تورو نمیبینه.. پس درست و غلطیش برام هیچ اهمیتی نداره..
انگشتش رو در امتداد شقیقه و گونهش پایین کشید و با رسیدن به لبهاش مکث کرد، لبخند پررنگتری زد و به چشمهاش نگاه کرد
_حالا چی فکر میکنی..
نگاهش رو دزدید
سرش رو کج کرد و بدون قطع کردن لمسهای مرد روی صورتش لب زد
_ن-نیاز دارم که کمی بخوابم.. م-میشه پیشم بمونی؟
قلبش تپشی رو جا انداخت
با معصومیتی که در لحن پسر میدید تنها تونست سرش رو به معنای تایید تکون بده و حرکاتش رو دنبال بکنه
تهیونگ همونطور که دستش رو گرفته بود به سمت تختش میکشیدش و با کنار زدن لحافش اون رو مجبور کرد روش دراز بکشه
جونگکوک با بهت و کمی هیجان منتظر موند و وقتی تن مچاله شده پسر توی آغوشش جا گرفت نفس حبس شدهش رو بیرون داد
دو دستش رو بالا اورد و خیلی اروم یکی رو حصار تنش و دیگری رو روی موهاش نشوند
هیچکدوم حرفی نمیزدن
تهیونگ ناخواسته داشت از اون گرما و امنیت احساس ارامش میگرفت و
شنیدن ضربان قلب مرد زیر گوشش به حال خوبش کمک میکرد و جونگکوک تنها میتونست چونهش رو به سر پسر تکیه بده و با گزاشتن بوسه محوی رو موهای ابریشمیش عطر خوشبوش رو نفس بکشه
اما یچیز رو خوب میدونست
تابحال نشده بود انقدر از تنگ و کوچیک بودن تختهای شکسته و خرابش احساس راحتی بکنه..
چرا که اینطوری میتونست بیهیچ تردید و خجالتی پسر را توی آغوشش حل بکنه...
حتی نمیدونست کی خوابش برده
اما مطمعن بود چنین خواب آرومی رو خیلی وقته که تجربه نکرده..

YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک