Vito 12

213 50 5
                                    

_اصلا حواست چیکار میکنی لونا؟
تهیونگ با بستن در پشت سرشون با بهت و کمی عصبانیت زمزمه کرد و تنها چیزی که دید بالا انداختن شونه‌های دختر با بی تفاوتی بود
_کارهای عجیبت چندروزی هست که فکرم رو مشغول کرده و هیچ دلیلی براشون پیدا نمیکنم.. مدام من رو زیرنظر داری و با هربار خوردن نگاهم به چشمهات شیطنت و پوزخند پنهانیت رو میبینم.. 
لونا مقداری از میوه خشکی که مابین راه خریده بودن رو زیر دندونش گزاشت و با صدا جویدش، دندون قروچه پسر اما باعث خندیدنش شد
_انقدر خودت رو اذیت نکن مورا اصلا چیز مهمی نیست..
_چیز مهمی نیست؟ هاح خدای من.. همین چنددقیقه پیش کاری کردین تا کاپیتان به من پیشنهاد بده تا برای شام فرداشب بیرون بریم و تو میگی چیز مهمی نیست؟
تهیونگ دستش رو به کمرش زد و با حرص بیشتری لب زد
لونا ابرویی بالا انداخت و با شیطنت کمی جلو اومد
_پس مهمه..!
تهیونگ لحظه‌ای به چشمهاش خیره موند و با فهمیدن منظورش ازش رو برگردوند، نگاهش رو دزدید و شروع به قدم زدن داخل اون اتاق کوچیک و نم‌زده کرد.
لونا متعجب اینور اونور شدن‌های برادرش رو نگاه کرد و به دستپاچه‌گیش خندید.
 
با صدای خنده‌ای که شنید دوباره به سمتش رو برگردوند
_چیه؟!
لونا با خنده دستهاشو به معنای تسلیم بالا برد و سرشو به دو طرف تکون داد و تهیونگ با دیدن حرکتش پوف کلافه‌ای کشید
نزدیک دخترک شد و کنارش لبه تخت نشست
عصبی بود از اینکه نتونسته این شرایط رو کنترل بکنه و از طرفی این پیش‌آمد رو دوست داشت و قلبش رو بهش فرامیخوند.
نفس عمیقی کشید و با نشستن دست لونا روی پاش حواسش جمع شد
_نگرانیت رو میفهمم اما این رو هم میدونم که تو هم بهش نیاز داری..
سرش رو به سمتش خم کرد
_من حسش میکنم.. این میل و از قلبت دریغ نکن مورا!
_من نمیخوام اذیتش کنم لونا.. مارکو مرد خوبیه..
_خب تو هم بهترین برادر دنیایی!
لونا گفت و با پریدن توی آغوش پسر صدای خنده‌ش رو دراورد
تهیونگ کمر و موهاش رو با لطافت نوازش کرد و سرش رو بوسید
اما با ناگهانی عقب کشیدنش با تعجب بهش نگاه کرد
چشمهای شیطونش و بعد خنده منظوردارش رو دید
_هومم.. گفتی مارکو؟!
با گیجی بهش خیره موند و وقتی منظورش رو فهمید کوتاه خندید
_کاپیتان یاهرچی.. تمومش کن.
گفت و از روی تخت بلند شد تا لباسهاش رو عوض بکنه
چیزی توی ذهنش بود
که فقط خودش میفهمیدش..

 _________________________

 
_چطور.. چطور اینکارو کردم.. 
جونگکوک درحالی که روی تخت نشسته بود با خودش زمزمه کرد و دانته خسته و غرق خواب جوابش رو داد
_تو فقط اونو به یه قرار دعوت کردی مارکو..
_من نه، تقصیر تو بود!
_چقدرم که بدت اومده.. میدونی که هنوزم دیر نشده!
دانته با کلافه‌گی زمزمه کرد و جونگکوک آه از نهادش بلند شد
_میترسم
_میشه توهم همراهم بیای؟
_اگه خوب نباشم..
_اگه ندونم چطور باهاش رفتار کنم..
_خدایا چیکار کنم..
دانته با حرص از جاش بلند شد و توی صورت مرد کلماتش رو پشت سرهم و باسرعت چید
_شب‌های پیش با اون گردنبند درگیر بودی و مغز من رو تا صبح میجویدی و حالا داری بخاطر دیدنش اینکارو با خودمون میکنی.. برق توی چشمهات رو باهربار دیدنش میبینم مارکو پس سعی نکن من رو گول بزنی.. لطفا بزرگش نکن و فقط باهاش برو بیرون، جنتلمن باش و باهاش درست رفتار کن دقیقا همونجور که میخوای و بلدی..  حالام بزار کمی با آرامش روی خشکی بخوابم چون عاشقی‌کردن‌هات واقعا روی مخمن!
گفت و دوباره روی تخت دراز کشید
پلکهاشو روی هم گزاشت و وقتی فکر میکرد همه چی تموم شده دوباره پیچیدن صدای مرد توی گوشش باعث شد از پیشنهادی که داده و خواسته‌ای که داشته پشیمون بشه..
_دانته.. بنظرت چی بپوشم؟!
سرش رو توی بالشتش فرو کرد و فریادش رو توی گلو خفه کرد.

Vito Where stories live. Discover now