به چشمهاش نگاه کرد
انگار سالها بود اون تیلهها رو ملاقات نکرده بود
زندگی باشکوه و گرمش توی اونها خلاصه میشد و توی این فاصله که ندیده بودشون هیچ چیز دیگهای رو احساس نکرده بود
زندگی نکرده بود
و حالا با وجود اون پسر دوباره اون نور به روح و قلبش تابیده بود
_میدونی چقدر دلتنگت بودم..
تهیونگ سعی کرد روش رو ازش برگردونه اما صورتش از فشار دست مرد درهم شد و دوباره بهش نگاه کرد
رائول نیشخند محوی زد
انگشتش رو روی گونه پسر کشید و تهیونگ از حس لمس ناآشناش توی خودش جمع شد.
_چرا ازم دوری میکنی مورا.. تو دلتنگم نبودی؟!
با اکراه پلکهاش روی هم افتادن و بغضش بهش هجوم اورد
جاش اینجا نبود
باید لمسهای فرد دیگهای رو احساس میکرد
باید گرمای تن دیگهای پوستش رو حرارت میداد
باید..
اون مرد باید مارکو میبود.
با حس نزدیکی رائول پلکهاش از هم فاصله گرفتن و مستقیما چشمهای وحشیش رو هدف گرفتن
اینبار جدیتر بود
سرد نگاهش میکرد
مثل قبل، مثل همیشه
_چطور تونستی تنهام بزاری..
دست دیگهش روی کمر پسر سرخورد و لرزش آرومش رو دید
ناراحت بود
نمیخواست اینطور مقابلش شکسته بشه
اون پسری که گوشه اتاق و روی تخت توی خودش جمع شده بود و با نگاه عجیبی زیرنظرش داشت خجالتزدهش میکرد.
سنگینی نگاهش رو میتونست احساس بکنه
از بیشرمی رائول بیزار بود
طوری که براش اهمیتی نداشت اون چطور دیده بشه
حالا و مقابل نگاه زیرخوابه اون مرد
چه تفاوتی با افراد دیگهش داشت؟
صورت مرد لحظه به لحظه بهش نزدیکتر میشد و
تهیونگ زمانی که از نزدیکی بیش از اندازهشون باخبر شد
صورتش رو کج کرد
رائول به حرکتش پوزخندی زد
_داشتم نگران میشدم که تو همون پسر خیره سری هستی که میشناختم یا نه که.. تو هنوزم مورای سرکش منی!
این مالکیتها اذیتش میکردن
تهیونگ مال کس دیگهای بود..
بغضش رو به سختی پایین فرستاد اما حس عطر تلخ مرد زیر بینیش و بعد گرمای نفسش توی گودی گردنش کاری کرد قطره اشکی بیاجازه روی گونهش بلغزه و نمنم پایین بیوفته
_ما خیلی حرف داریم که باهم بزنیم مگه نه؟!
رائول آروم زمزمه کرد و به کمر پسر چنگ انداخت
_اما قبلش کار مهمتری باهات دارم..
گردنش رو بو کرد و با حس خوبش هومی کشید
تهیونگ بیشتر لرزید و توی خودش خورد شد
رائول نرم و سطحی پوست گردنش رو بوسید و موج بدی رو توی بدنش به راه انداخت.
دستش رو روی بازوش گزاشت و سعی کرد عقبش بزنه
اما ضعیفتر از چیزی بود که بخواد کاری بکنه
مهمتر از همه جلوی اون پسر؟
حاضر نبود بهش تن بده..
اما با یک هول محکم ازش جدا شد و به چشمهای برزخیش نگاه کرد
رائول متعجب و حالا کمی عصبانی بهش چشم دوخت و چنگ وحشیانهای به موهاش زد
به عقب شونهشون کرد و سرش رو بالاتر از شونههاش گرفت
_مثل اینکه خیلی چیزهارو فراموش کردی پسرک تخس من..
رائول قاطع گفت و با چسبوندن خودش به پسر خجالت بیشترش رو به دست آورد.
تهیونگ با شرمندگی نگاهش رو دزدید و به سمت اون پسر غریبه برگشت
به سختی خودش رو اروم نگه داشت و اشکهاشو کنترل کرد
با سرش به اون پسری که وحشتزده بهشون نگاه میکرد اشاره داد و رائول با فهمیدن منظورش ابرویی بالا انداخت و کوتاه خندید
سرش رو زیر انداخت و کلمات محکمش توی اتاق اکو شد
_برو بیرون!
با ندیدن جوابی و به سمتش برگشت و فریاد کشید
_گورتو گم کن و از اتاق من برو بیرون..
پسرک تکون بدی توی جاش خورد و به سختی از تخت پایین اومد
ملحفه رو دور خودش پیچید و با قدمهای خسته و بیجونی بیرون از اتاق دوید.
به سمت تهیونگ برگشت و به چشمهاش نگاه کرد
_اون دریایی که ازش برگشتی به زیبایی چشمهات نیست مورا.. اونجا چی داره که به من ترجیحش میدادی؟
لبش رو گزید و با حس بدی ازش رو برگردوند
چشمهاش دوباره داشتن خیس میشدن
هر حرفی از دریا اون رو به یاد مارکو مینداخت..
کاپیتانی که جز اون کشتی، سکانداری قبلش رو کرده بود.
_با من حرف بزن.. منو از خودت محروم نکن..
دوباره سکوت
دوباره رو برگردونی
_میدونی چندوقته صدای بهشتیت توی گوشهام نپیچیده؟!
قطره اشک دیگهای روی صورتش جاری شد
_ا-اون کیه..
خندید
اما پر از انزجار بود
_نه زمرد سبز من نه.. تو نباید به یک هرزه حسادت بکنی!
خورد شد
شکست
راجبش چه فکری میکرد؟
_ه-هرزه..؟!
بوسهی دیگهای روی پیشونیش بجا گزاشت
_اون حتی بلد نیست چطور کارش رو انجام بده..
چه تفاوتی میکرد..
با اون پسری که به نظر مرد " هرزه " بنظر میومد
چه فرقی میکرد؟
با ندیدن هیچ همراهی از سمت پسر با ناراحتی عقب کشید
اجزای صورتش رو از نظر گذروند و به حرف اومد
_گفتم که باید باهم حرف بزنیم.. بابت رفتنت.. میدونم بخاطر لونا بود.. ناراحتم اما قبل از اون.. چیزی هست که باید بدونم!
نگران به سمتش برگشت
به چشمهای بانفوذش نگاه کرد
حسش میکرد..
_تو هنوزم متعلق به منی مورا.. نه؟!
با ترس مردمکهاش لرزیدن و بزاق دهنش پایین رفت
مجبور بود
باید انجامش میداد..
روی پاهاش بلند شد
صورت مرد رو قاب گرفت و لبهاشو روی مال اون گزاشت
" اون مارکو نیست "
تصویر بوسیدن مرد برای اولین بار مقابل نگاهش نقش بست
اشکهای روی صورتش رو حس میکرد
صدای ترک بردن قلبش رو میشنید
و جز ادامه دادنش کاری از دستش برنمیومد.
کمی عقب کشید
شکسته سرش رو پایین انداخت
لبخند مرد رو دید و بعد نوازش گونهش رو احساس کرد
رائول خواست چیزی بگه که با صدا شدنش از طرف فرانچسکو با عصبانیت خودش رو عقب کشید
بیمیل بود
چطور توی اون شرایط باید تهیونگ و موقعیتشون رو رها میکرد
با ناراحتی از اتاق بیرون رفت و اجازه داد اون پسر کمی نفس بکشه
البته که انگار نه تنها توی اون اتاق و امارت، بلکه توی اون کشور هیچ اکسیژنی پیدا نمیشد!
بالاخره تنها شد
سد توی گلوش شکست
اشکهاش روی صورتش شدت گرفتن
با درد به سینهش چنگ انداخت و روی زمین فرود اومد
دستشو با خشونت روی لبهاش کشید و بعد صورتش و پنهان کرد
_م-من متاسفم مارکو.. متاسفم..

YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک