Vito 17

145 37 5
                                    

پایی که روی پای دیگه‌ش انداخته بود رو هیستریک تکون میداد و همزمان انگشتش رو به چوب صندلیش میکوبید
چشمهاش خیره به در بود
از رفتن رائول هفته‌ها میگذشت و به لطف سگ پاسبونش از محوطه امارت حتی نمیتونست قدمی بیرون بزاره..
هیچی نخورده بود و حتی کلمه‌ای هم لب نزده بود
میدونست رفتن اون مرد به فرانسه هیچ دلیلی جز خودش نمیتونه داشته باشه و حتی لحظه‌ای کاری که اون سعی داشت انجام بده از ذهنش بیرون نمیرفت
رائول میخواست چیکار بکنه..
فکر به اینکه ممکنه بلایی سر مارکو اورده باشه دیوونه‌ش میکرد
از دستش هرکاری برمیومد و
تصورش کاری میکرد ضربان قلبش کند بشه
تهیونگ اینجا بود و از هرچیزی گذشته بود تا بتونه اونارو در امان نگه داره
اما حالا..
با شنیدن صدای کشیده شدن چرخهای دُرُشکه‌ رو سنگ‌ها و بعد باز شدن در بزرگ امارت از جویدن پوست گوشه لبش دست برداشت و با هراس از روی صندلیش بلند شد
پله‌های امارت رو به دو پایین رفت و با رسیدن به سالن پایینی به مردی که کنار فرانچسکو ایستاده بود و باهاش حرف میزد نگاه کرد
دستش روی نرده‌ها خشک شد
_رائول..
با برگشتن روی مرد به سمتش بزاق دهنش رو پایین فرستاد
اینبار لبخندی به لب نداشت
با نزدیک اومدنش چشمهای خسته و به خون نشسته‌ش رو دید
به آرومی قدمی عقب رفت و با رسیدن مرد بهش خیره موند
_کجا بودی..
_فرانسه!
نفسش حبس شد
چشمهاش گرد شدن و با ضعف دوباره به حرف اومد
_چ-چرا؟
چندلحظه‌ای به چشمهای منتظر و براق پسر نگاه کرد و بعد پوف کلافه‌ای کشید، شقیقه‌های دردمندش رو با خستگی فشرد و بازوی نحیفش رو توی دستش گرفت.
_میخواستم با کاپیتان مارکوی قصه آشنا بشم..
با بهت به سمتش برگشت
پاهاش نایی برای قدم برداشتن نداشتن
چی میگفت؟
به سمت اتاق خودش بردش و با رسیدن بهش داخل هولش داد
_چیه؟ نگرانشی؟ نترس حالش خوبه!
گفت و بدون دادن اجازه‌ای برای واکنش پسر در رو پشت سرش بست
تهیونگ مشت‌هاشو به در کوبید و لبهاشو تر کرد
_چ-چیکار میکنی.. درو باز کن
با نگرفتن جوابی دوباره مشتش و کوبید
حتی نمیدونست رائول هنوزم اونجاست یا نه..
_ت-تو باهاش چیکار کردی.. بهش آ-آسیب زدی؟
_اون ه-هیچکاری نکرده..
_نمیتونی بهش آ-آسیب رسونده باشی نه..
_م-من رفتم.. من فرار کردم و نخواستم برگردم..
_اون فقط کاری رو کرد که م-من ازش خواسته بودم..
_گ-گولش زدم آره.. ازش سوءاستفاده کردم اون.. اون آدم بدی نیست..
_خ-خواهش میکنم.. رائول بهش کاری نداشته باش..
_ب-بگو که باهاش کاری نکردی.. خواهش میکنم..
_ببین من اینجام.. من کنارتم من م-مال ت-توام!
_ت-تقصیر من بود.. همه‌چی تقصیر من بود..
_اون گناهی نداره لعنتی.. ل-لطفا..
دردی که توی دستهاش پیچید بهش فهموند باید از کارش دست بکشه
حتی نمیدونست صورتش کی از اشکهاش خیس شده
رائول نمیتونست انقدر بیرحم باشه
نمیتونست به اونم پشت کنه
با بیحالی پایین در روی زمین سر خورد
نباید بهش فکر میکرد
" نه.. تو حالت خوبه مارکو.. تو سالمی من مطمئنم.. "
سرشو به در تکیه داد و با یکی از دستهاش سینه‌ش و فشرد
محکم‌ترین مشتی که میتونست بزنه رو زد و امیدداشت تا رائول صدای محوش رو بشنوه
_تو منو داری رائول.. لطفا با مارکو کاری نداشته باش.
بیجون گفت و لحظه‌ای بعد با روی هم افتادن پلکهاش نمیدونست چه اتفاقی واسش افتاد که دیدش به همه‌جا خاموش شد..

Vito Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang