هیچ صدایی نمیومد
جز صدای خسخس سینهش از نفسهای حبسشدهش
و ضربان قلبش که قصد داشتن اونو به مرد مقابلش لو بدن
چیز دیگهای نمیشنید
انگار تمام شلوغیهای توی امارت درلحظه ساکت شده بود
دست مرد به آرومی از روی لبهاش پایین اومد
واقعی بود؟
" نه این امکان نداره "
به چشمهاش خیره شد و بعد با نزدیکتر اومدنش لبهای خشکش رو تر کرد
_م-مارکو..
تازه لبهای مرد به لبخند وا داشته شدن
کاش تهیونگ میفهمید هیچ موجی جز خودش توی این یکسال نتونسته اونو به حرکت دراره
چیزی نگفت و سکوتش باعث میشد تهیونگ فکر کنه که مبادا داره دوباره توی خیالاتش سیر میکنه
اون هم بهش نزدیکتر شد
_مارکو..
اما باز هم جوابی نگرفت
_چ-چرا جوابم رو نمیدی؟
_میدونی چندوقته اسمم رو از میون لبهای تو نشنیدم؟
" پس خودتی "
جون تازهای گرفت
_فراموشش کردی؟
لبخند تلخی زد
_نه، فقط اونقدری دلتنگشم که خودخواهانه جوابت رو ندم تا تو دوباره تکرارش کنی!
قلبش شکست
و تیکههاش روی سرش آوار شدن
بی رحمانه چیزی توی سرش در گردش بود
" تو از دلتنگی من چی میفهمی مارکو "
_اینجا چ-چیکار میکنی..
_اومدم زندگیمو پس بگیرم!
دستش داشت بالا میومد تا روی صورت مرد بشینه و با سر دادنش لبهاش رو لمس بکنه و بعد به سرزمینش کوچ بکنه و به آغوش بگیرتش اما توی هوا خشکش زد.
به چشمهاش نگاه کرد و اینبار جونگکوک لرزون بودن مردمکهاش رو دید، باز اون ترس همیشگی به سراغش اومده بود..
با دیدن مکثش جونگکوک جلو اومد
تشنه و نیازمند خواست پسری رو به آغوش بکشه که توی این یسال تمام فکرش اسمش رو فریاد میزد و از وقتی که به این کشور و امارت قدم گزاشته بود عطرش رو احساس میکرد و گرمای وجودش قلبش رو قلقلک میداد، با دیدنش روی اون پلهها زیباییه باورنکردنیش رو بیادآورده بود و حالا با داشتنش مقابل خودش نمیتونست جلوی پرواز کردن قلبش رو براش بگیره.
اما با پس زده شدنش ناباورانه بهش چشم دوخت
چشمهاش خیس بودن و دستهاش به شکل مشهودی میلرزیدن
اما از داخل چیزی محکم و قوی نگهش میداشت
_از اینجا برو..
فرو ریختن چیزی رو توی وجودش احساس کرد
_برو و هیچوقت برنگرد!
چی میشنید؟
نبضش کند شده بود
دوباره اون خستگیه و ناامیدی داشت بهش هجوم میاورد
اما
چرا؟
_مورا..
با صدا شدنش توسط مارکو حالتی مثل ضعف بهش دست داد و قدمی عقب رفت و جونگکوک با نگرانی خودشو بهش نزدیک کرد
_گ-گفتم برو..
_چرا اینکارو میکنی؟
جونگکوک گفت و تهیونگ نگاهش رو ازش دزدید
_بخاطر منه؟ اگه آره ازت نمیخوامش مورا..
نمیتونست از اون مکان بره
اما کاش کسی دستش رو میگرفت و ازش دورش میکرد تا نکنه لحظهای دیگه سدش بشکنه و مثل یه موج داخل اقیانوس قلب مارکو غرق بشه..
_ل-لطفا..
تهیونگ ضعیف گفت و جونگکوک بهش خیره موند
حیرتزده لبخند عجیبی زد
_لطفا چی؟!
_تو باید بری مارکو.. قبل از اینکه ببینتت اینجارو ترک کن!
منظورش رو خوب میفهمید
هیستیریک دندونهاش رو روی هم گزاشت و سابید
دستش مشت شد و محکم فشرده شد
_اون مرد.. میدونستم..
لبش رو گزید و روش رو ازش برگردوند
خواست از کنارش رد بشه اما بازوش توی انگشتهای قوی مرد چنگ شد
راضی بود
به همین لمسها هم راضی بود
جونگکوک عصبی و ناراحت ادامه داد
_اون باهات چیکار کرده مورا.. ها؟
_خ-خواهش میکنم.. ب-برو..
تهیونگ اینبار مستقیماً به چشمهاش نگاه کرد و زمزمه کرد
لحنش ترسیده بود
نگران بود
مثل بچهای که از تنبیه بعد از یک اتفاق دوری میکنه..
قلبش رو هدف قرار داده بودن
ناخواسته حلقه دستش شل شد
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و با خفه کردن بغض توی گلو و صدای قلب و حتی توی مغزش ازش فاصله گرفت
_بعضی چیزا هیچوقت قرار نیست مال هم بشن کاپیتان، مثل منو تو..
زمزمه محوش رو جونگکوک شنید
لبش رو گزید تا از گریه بدموقعش جلوگیری بکنه و باقدمهای خسته و تندی اون مکان رو ترک کرد
جونگکوک با ناراحتی به جای خالی پسر نگاه کرد
عطر باقی مونده ازش توی هوا رو عمیق دمید و بعد
قطره اشکی روی گونهش چکید و لبهاشو از هم فاصله داد
_من دریام و تو موجی، نخوامم به من برمیگردی مورا!
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک