صدای جیغ محوی که از پایین عرشه به گوشش رسید باعث شد حواسش پرت بشه و از حرکت باز بمونه..
_اون چی بود؟
از خودش پرسید و قدمهاش برای رسوندنش به پایین عرشه به نهایت سرعت خودشون رسیدن، نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن خاموش بودن بیشتر چراغاتاقها سمت راهروی ته کشتی برگشت، با دیدن باز بودن درش و باریکه نوری که از درزش پیدا بود با قدمهای بلندی خودش رو به اونجا رسوند و به ضربی داخل رفت
لبهاش از هم فاصله گرفتن تا چیزی بگه اما با دیدن صحنه مقابلش کلمات توی دهنش ماسیدن؛ مردی با قبای مشکی که سرتاپاش رو پوشونده بود و از تار و پود و پارگیهاش میشد کهنه بودنشون رو تشخیص داد همراه با نقاب مشکی روی صورتش لبه تیغ کوتاهی رو روی گلوی پسر گزاشته بود و به دیوار کوبیده بودش..
به رنگ پریده صورت پسرک گستاخی که توی اون روز به اندازه کافی افکارش رو بهم ریخته بود نگاهی انداخت و لبهاش رو تر کرد
_اینجا چه خبره..
چشمهای براق پسر پر از اشک شدن و لبهاش بهم برخورد کردن
_م-من..
_ساکت باش!!
با تکونی که اون مرد غریبه و سیاهپوش بهش داد از کوبیده شدن دوبارهش به دیوار هیسی کشید و پلکهاش رو روی هم گزاشت
جونگکوک رو به نگاه التماسگونه پسر که لحظهای رهاش نمیکرد یک دستش رو بالا آورد و جلوتر از خودش نگهش داشت
_بزار اون پسر بیاد پیش من و بعد هرچیزی که بخوای رو بهت میدم..
جونگکوک شمرده گفت و تهیونگ از این لحن مالکانه نمیدونست چرا قلبش باید اینطور آرامش بگیره
حدس زدن اینکه اون مرد چیکارهست و اینجا چی میخواد برای جونگکوک سخت نبود، اون یک دزد بود و شکل و شمایل اون پسر گستاخ به اندازه کافی برای تیز شدن دندونهاش موثر.
سعی کرد بهش نزدیک بشه و همزمان لب زد
_اونو ولش کن..
_نیا.. نزدیک نیا..
مرد سیاهپوش گفت و تهیونگ از کشیده شدن اون تیغ به گردنش آهی کشید دیدن همین صحنه برای جونگکوک کافی بود تا دستش رو به سمت خنجر سمت کمرش ببره، خواست بیرون بکشتش که با تکونی که کشتی خورد همگی به سمتی هدایت شدن..
مرد سیاهپوش به سرعت از اتاق بیرون رفت و جونگکوک پشت سر اون به دنبالش دوید تا بتونه گیرش بندازه اما با دیدن پریدنش توی آب از حرکت ایستاد و پاش رو به زمین کوبید.
_لعنتی..
با عصبانیت گفت و دستی به صورتش کشید
با دیدن نبودن کسی اطرافش نفس راحتی کشید چون اگر کسی از این ماجرا باخبر میشد قطعا هرجومرج توی کشتی مبنیبر بودن یک دزد غیرقابل کنترل میشد.
با یادآوری چیزی به سمت اتاق برگشت و آروم واردش شد
پسر رو درحالی که روی زمین نشسته بود و خراش کوچیک زیر گردنش رو لمس میکرد دید، نزدیکش شد
دستش رو به سمتش دراز کرد اما تهیونگ بدون توجهی بهش به کمک دیوار از جاش بلند شد و این کارش بازدم کلافه مرد رو به همراه داشت
_حالت خوبه؟
تهیونگ بیهیچ حرفی خواست از کنارش بگذره اما با گرفتار شدن بازوش توی چنگ مرد از حرکت ایستاد و به اجبار سمتش برگشت
_بزار زخمت رو ببینم..
_من حالم خوبه خب؟ انقدر با من مثل بچهها رفتار نکن!!
تهیونگ گفت و خواست دستش رو از حصار مرد بیرون بکشه اما جونگکوک قطعا نمیخواست
_اون مرد رو میشناختی؟
_دزدهای توی کشتی تورو من باید بشناسم؟!
تهیونگ با ناباوری گفت و جونگکوک پوزخند منظورداری زد
_با ظواهر و رفتاری که از تو میبینن باید هم سمتت کشیده بشن، شرط میبندم امشب میتونست جیبش رو برای چندماهی پر بکنه!!
_پس چرا نزاشتی کارشو بکنه ها؟..
تهیونگ گفت و سینهبهسینه مرد ایستاد
جونگکوک عمق توی چشمهاش رو از نظر گذروند
چیزهای ناگفته زیادی میتونست حس بکنه
احساس میکرد اگر این شرایط ادامه پیدا بکنه
توی اون سیاهی غرق میشه
نگاهش روی بینی و لبهای پسر سر خورد و درنهایت روی خون خشکشده روی گردنش ثابت موند.
دست دیگهش رو بالا آورد تا روی رد اون زخم بکشه
تهیونگ هم هیچ حرکت اضافهای نمیکرد
به نرمی روش کشیدش و با ندیدن هیچ واکنشی دستش رو همونجا نگهداشت
انگار هرچیزی از جمله زمان از حرکت ایستاده بودن.
_این سروصداها برای چیه مور-..
به سرعت از هم فاصله گرفتن و جونگکوک سرش رو پایین انداخت
تهیونگ سرفه ارومی کرد و با تمیز کردن سرسری گردنش به سمت دخترک برگشت
_تو کجا بودی لونا!؟
خودش هم نمیدونست چرا انقدر عصبانیه و صداش بالا گرفته
لونا با تعجب کمی توی خودش جمع شد و به مرد دیگهی توی اتاق نگاهی انداخت
_من فقط.. فقط رفته بودم دستشویی..
_خیلهخب حالام وقته خوابته زودباش..
تهیونگ دستپاچه و به سرعت گفت و پشت دختر قرار گرفت
به سمت تختش هدایتش کرد و بدون انداختن نگاهی به واکنش مرد به گوشه اتاق رفت
جونگکوک سرش رو بالا آورد و نگاه کوتاهی بهشون انداخت
بدون گفتن حرف اضافه دیگهای از اتاق بیرون رفت و به در تکیه داد.
_مورا حالت خوبه؟
تهیونگ حین بالا کشیدن لحاف روی تن دخترک لبخند محوی زد و نفسش و نامحسوس بیرون داد و کنارش دراز کشید
_آره لونا کوچولوی من.. بیا وقتشه کمی استراحت کنیم..
تهیونگ گفت و با گزاشتن سرش رو بالشتک کوچیکی که باید با خواهرش شریک میشد مشغول نوازش کردن موهاش شد.
_اون آقا.. اینجا چی چیکار میکرد.. میخواست تورو اذیت کنه؟!
تهیونگ با مرور شدن اتفاقات عجیبی که امشب از سر گذرونده بود
نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد
موهاش رو از توی صورتش کنار زد و آروم به چشمهاش خیره شد
_نه لونا اون..
لحظهای فکر کرد، اون مرد دقیقا براش چی شخصیتی داشت؟
_اون مرد خوبیه، قراره به ما کمک بکنه.. جای نگرانی نیست!!
گفت و با شنیدن هوم دختر اونو توی آغوشش گرفت
_بیا بخوابیم لونا.. من خیلی خستم..
درسته، شاید اون مرد از نظرش آدم خوبی بود
چون از لحظه دیدنش تا الان با وجود عجیب بودنش به کمکش رسیده بود؛ اما فقط خودش میدونست که نمیتونه به هیچکسی اعتماد کامل و واقعی داشته باشه..
پلکهاش رو روی هم گزاشت و چونهش رو به موهای دختر تکیه داد
باید کمی میخوابید
روزهای سختی رو، روبهرو داشت...
جونگکوک که هنوزم پشت اون در جاخوش کرده بود
با شنیدن تمامی حرفهای اونا سرشو بالا گرفت و به آسون داد
لحظهبهلحظه اون پسر براش عجیبتر میشد و بیشتر میخواست هویتش رو بفهمه و بشناستش..
با یادآوری حادثهای که کمی پیش از سر گذرونده بودن نفسش رو پوف مانند بیرون داد
به این فکر کرد که اگه قرار بود بهشون نرسه، حالا چه اتفاقی برای اون پسر افتاده بود..
_خدای من..
گفت و سرش رو پایین آورد
نگاهش سمت خونی که سر انگشتش رو پوشونده بود کشیده شد
چندباری لمسش کرد و با نقش بستن صورت پسر جلوی نگاهش
پلکهاشو روی هم گزاشت
دستش رو پایین آورد و همزمان با رفتن به سمت اتاقش مشتش کرد
بالاخره که میفهمید...
YOU ARE READING
Vito
Fanfictionتمام شده " - همیشه تصور میکردم یکی از سفرهام به دریای جدیدی ختم میشه که اسمش رو ویتو میزارم. - ویتو؟ - یعنی زندگی؛ و من تمامش رو عمیقاً توی اقیانوس چشمهات دیدم، کشتی من رو بارها بابت تصاحب قلبت داخلش غرق کردی موجبیرحم من!! " کوکوی رمنس، کلاسیک